متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 18,976
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
دیگر حتی نای راه رفتن را هم نداشت، با آن طور راه رفتن مادرش هم گاهی سکندری می‌خورد. خونریزی دستش یک طرف و ناپدید شدن رزیتا یک طرف، حال مادرش را کجای این واقعه می‌گذاشت؟
نمی‌خواست به مادرش صدمه‌ایی بزند و به زور دستش را از دست او دراورد؛ ولی چاره‌ایی نداشت تا آلفرد به دادش رسید.
- آتنه.
مادرش ایستاد و به پدرش که دوقدمی آنها بود نگاه کرد. آلفرد با تحکم اضافه کرد:
- داری چه کار می‌کنی؟
آتنه سریع جبه گرفت و به او توپید:
- می‌خوام این دخترو ادب کنم؛ ولی ظاهراً دست از این بازیگوشی‌های بی‌موقش برنمی‌داره... .
داد آلفرد باعث شد که آتنه حرفش نیمه تمام بماند.
- هیچ معلوم هست چی میگی؟ الان وقت این حرفاست؟! اصلاً به حال ملورین نگاه کردی که داره چی می‌کشه! بعد تو، تو این موقعیت به فکر ادب دختر منی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
منتظر به او چشم دوخت. حتی نای نشستن هم نداشت! چه برسد بلد شود. خجالت زده سرش را به سمت دیگری کرد که مارسل روی دوزانوی خود نشست و گفت:
- هی، اینو نگفتم که زانوی غم بغل بگیری. جمع کن خودتو!
بعد از کنارش رد شد و سمت کمد رفت. با چشمانش او را دنبال کرد و در آخر پرسید:
- داری چه کار می‌کنی؟
اشاره‌ایی به سرتاپایش کرد.
- به لطفت تمام لباسام نابود شده. اگه اجازه بدی می‌خوام عوضش کنم!
حس کرد گونه‌هایش از خجالت گلگون شده! به لباسش نگاه کرد. درست بود، سمت راست پیراهنش کاملاً از خون قرمز شده بود، به خودش نگاه کرد. لباس او هم دست کمی از جنگلی ها نداشت! نه تنها به خاطر شاخه‌ها پاره شده بود؛ بلکه خونی هم بود. از آن وضع خودش حالش بهم خورد. درحالی‌که صورتش از دیدن لباسش درهم جمع شده بود نجوا کرد:
- هی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
- برام جای تعجب داره که با اون همه خونریزی بازم سر پایی؟!
لبخندی زد و در جواب چیزی نگفت.
- میشه اونو برام بیاری؟
با اشاره دستش مارسل نگاهی به آن طرف کرد و خم شد تا کش مویش را به دستش دهد، نتوانست موهایش را ببندد. مارسل آرام پشت سرش رفت و موهایش را جمع کرد، مخالفتی نکرد و ایستاد تا موهایش را ببند که مارسل لحظه‌ایی متوقف شد. آهسته صدایش زد:
- مارسل؟
با اخم دسته‌ایی از موی او را جلوی چشمش آورد و گفت:
- این چیه؟!
به موی تازه سپید شده در دست مارسل نگاه کرد، آب گلویش را پایین فرستاد و با تک خنده‌ایی سعی کرد قضیه را جمع کند، گفت:
- موهامه دیگه!
معلوم بود که جوابش آن چیزی نبود که انتظارش را داشت، کلافه دستش را در موهایش فرو کرد و گفت:
-‌ می‌دونم چیه، گفتم چرا این شکلیه؟
آرام‌تر لب‌زد:
- اثرات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
به سمت تخت رفت و رو تختی را جمع کرد و نزدیک تراس انداخت و به طرف میز وسط اتاق رفت و پشتش ایستاد و رو به مارسل که دست به کمر نگاهش می‌کرد و گفت:
- میشه یه دستی برسونی؟!
مارسل پفی کرد که باعث شد موهایی که همیشه روی صورتش می‌ریخت کنار برود، بالای سرش ایستاد و منتظر ماند که برود کنار. از جلویش کنار رفت که مارسل میز را آرام بدون کوچک‌ترین صدایی تا جلوی تراس کشید.
- مارسل.
مارسل میز را جلوی تراس نگه داشت و برگشت، منتظر نگاهش کرد. لبخندی قدردان زد.
- مرسی که هستی!
چشمانش را در قاب چرخاند و با جدیت گفت:
- امیدوارم وقتی برگشتیم توضیحی برای این داشته باشی!
با چشم به موهایش اشاره کرد.
اخم کرد و گفت:
- برگشتیم؟!
- فک کردی می‌ذارم تنهایی بری؟
نمی‌توانست او را هم با خود ببرد.
- ببین مارسل... .
اجازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #35
پس از چند دقیقه مارسل اشاره کرد که پایین برود، ملحفه را دور دست چپش پیچید و روی لبه‌ی سنگیه تراس نشست. قلبش به شمار افتاده بود و نفسش رو به شمار می‌رفت، آرام برگشت و با کمک ملحفه رفت پایین. دستش درد می‌کرد؛ ولی وقت فکر کردن نداشت. باید هرچه زودتر رزیتا را پیدا می‌کرد، ملحفه زیر دستش سر می‌خورد و به زمین نزدیک‌تر می‌شد. کمی مانده بود برسد که صدای پدرش او را خشک کرد، ملحفه را محکم گرفت و پاهایش را در شکمش جمع کرد و بین زمین و هوا معلق ماند. مارسل با نگرانی به او و بعد به پدرش که در حال نزدیک شدن بود نگاه کرد، تک خنده‌ای از سر اظطراب کرد و گفت:
- هه هه، شما این‌جا چه کار می‌کنید پدر؟
آلفرد در‌حالی‌که از خستگی شقیقه‌های خود را ماساژ می‌داد گفت:
- به زخمی‌ها رسیدگی می‌کردم، تو اینجا چه کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #36
از صدای قدم‌هایشان معلوم بود که دور شدند. مارسل سریع خود را به او رساند.
- ملورین، ملورین؟!
با عجز لب‌زد:
- من خوبم!
بالای سرش ایستاد و با چشمانی گرد نگاهش کرد.
- اوه خدای من!
خم شد و بازویش را گرفت و کمکش کرد که سر پا بایستد، با خودش زیر لب زمزمه کرد:
- همینو کم داشتیم، با این وضعیتت از اون بالا بیفتی! اصلاً رزیتا این وقت شب میره جنگل چه کار کنه؟ الان من باید چه کار کنم؟ ما چطوری می‌خوایم رزیتا رو پیدا کنیم...؟
میان حرفش پرید و با جدیت گفت:
- اصلاً من چطوری دهن تورو ببندم، هوم؟!
مارسل چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- چطور باید بریم جنگل؟
نگاهی به سمت چپش کرد و آرام اضافه کرد:
- باید بریم طرف اتاق من!
سرش را به معنای باشه تکان داد.
- خیلی خوب.
به طرف اتاقش رفتند و زیر درخت کنار تراس ملورین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #37
نگاه عاقل اندر صفیهی بهش انداخت.
- تو جنگلیم ها!
نگاه مشکوکی به دور و بر کرد.
- تا به حال جنگلی به این مرموزی ندیده بودم.
چشمانش گرد شد و مستقیم نگاهش کرد.
- چی؟ مرموز؟!
- اوهوم، انگار جنگل به خوابی عمیق فرو رفته.
پوفی کرد.
- تو چی داری میگی؟
کمی با خود کلنجار رفت و ادامه داد:
- خوب می‌دونی ملورین یه شبایی هست که در طول یه مدت خاصی رخ میده.
درحالی‌که قدم زنان شاخه‌ای را که جلوی چشمش بود کنار میزد گفت:
- چه شب‌هایی؟
- خوب در دوره‌ی آموزشی شب‌هایی داشتیم که حق بیرون رفتن رو به خصوص جنگل رو نداشتیم، کل مغازه‌ها و بازارها موقع غروب بسته می‌شد. مشعل‌ها رو خاموش می‌کردیم و در سکوت شب به صدای جنگل گوش می‌کردیم.
- صدای جنگل؟
- اوهوم.
حرف‌های او را نمی‌فهمید.
- وایی مارسل تو چی می‌خوایی بگی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #38
گرگ زوزه‌ی آرامی کشید، به پسر که کلاهی بر سر نداشت چشم دوخت؛ ولی صورتش را نمی‌دید. کمی جلوتر رفت تا پسر را شناسایی کند؛ ولی هیچ چیز قابل دیدن نبود که یکهو صدایش او را وحشت‌زده کرد.
- منتظرت بودم!
سر جایش متوقف شد، چگونه متوجه‌ی حضورش شده بود؟ به نیم رخش که سمتش بود نگاه کرد؛ ولی پسر زود کلاهش را سر کرد و فقط از آن چند دقیقه چشم چپ آبی‌اش را که در تاریکی برق میزد را دید. اَه به خشکی شانس، گرگ غرشی کرد و بلند شد. پوزه‌اش چین خورد و حالت تهاجمی به خود گرفت. ماریل آرام گفت:
- مواظب باش ملورین!
دو دست خود را برای آرام کردن گرگ بالا برد و با آرامش گفت:
- هی آروم باش، ببین من این‌جام.
ولی گرگ بیشتر غرش کرد و سر خود را تکان داد، به گونه‌ای که تمام خز بدنش به رعشه در آمد. کمی نزدیک‌تر شد؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #39
ملورین قدری خم شد و سرش را کج کرد که تمام موهایش به طرف زمین ریخت.
- هی، من خوشحالم که تو می‌تونی بیشتر با این قضیه کنار بیایی.
گرگ گوش‌هایش سریع صاف شد و سرش را بالا آورد و به ملورین چشم دوخت، ملورین هم کمر صاف کرد و با دستانش پوزه‌ی گرگ را نوازش کرد. اصلاً اتفاقاتی که جلوی چشمش داشت رخ می‌داد را ذره‌ای نمی‌توانست حضم کند! ملوری دست برد و تیری را که به او خورده بود محکم بیرون کشید، اشکی از چشمش سرخورد و روی گونه‌اش غلتید. برخلاف ملورین گرگ فقط پوزه‌اش از درد چین خورد، به آن‌ها نزدیک شد و دستش را روی شانه ملورین گذاشت.
- یه تیر نمی‌تونه اونو از پا در بیاره.
با همان غم نجوا کرد:
- ولی این تقصیر منه، اگه من زودتر رسیده بودم... .
- بازم هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.
به پسری که به درخت تکیه زده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #40
صدای قهقه‌ی پسر در فضا طنین انداخت و درمیان خنده‌اش گفت:
- جالبه، حدأقل به حرف یکی گوش میده!
ملورین چشمانش را ریز کرد.
- الان داری به من طعنه می‌زنی؟
پسرک شانه‌ای بالا انداخت.
- من با تو نبودم، مگه اینکه تو به خودت شک داشته باشی!
- حرف حسابت چیه؟!
- من با تو حرفی ندارم.
اگر پی این قضیه را نمی‌گرفت انگار آن‌دو بدشان نمی‌آمد تا صبح با یکدیگر بحث کنند، بین حرفشان پرید:
- اوففف، بس کنید دیگه.
هر سه به مارسل چشم دوختند، با کلافگی ملورین را مخاطب قرار داد و سریع گفت:
- خیلی خب ملورین، رزیتا کجاست؟
یکدفعه گوش‌های گرگ تیز شد و ملورین به گرگ نگاه کرد، مِن‌مِن کنان اضافه کرد:
- آآآ، خب... .
به او دقیق نگاه کرد، کمی مظطرب به نظر می‌رسید. پسر که کنارش ایستاده بود با ناباوری گفت:
- مگه امشب کسی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا