• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 16,903
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدکالسکه تکانی خورد و متوقف شد، انگار رسیده بودند. به هوای گرگ‌ومیش بیرون نگاهی انداخت!
با یادآوردی کتاب‌ها باز هم اخم‌هایش در هم رفت، دیگر هیچ رقمی برایش نمانده بود. ماندا با نگرانی نگاهش می‌کرد، نه از آن شور و اشتیاق چند ساعت پیش نه صورت خالی از احساس الانش!
بلند شد و از کالسکه بیرون رفت، از در ورودی اصلی کاخ تا خود کاخ چند دیقه‌ایی راه بود، این‌گونه بهتر بود! هوایی به کله‌اش می‌خورد. دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد، انگار در جنگی شکست خورده بود. هر از گاهی سرش را برای خدمه‌هایی که به او تعظیم می‌کردند تکان می‌داد، در حسو حال خود بود که صدایی آشنا او را از عمق فاجعه نجات داد.
- ملورین!
به یک باره ایستاد، هجوم اسک پلک‌هایش را سوزاند. گوش‌هایش صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
ضربه‌ی آرامی به سرش زد و دست راستش را دور شانه‌اش پیچید و او را به خود نزدیک کرد.
جکسون با تأسف پرسید:
- اوضاع دستت چطوره؟
نگاهی گذرا به بازویش که در حال بهبودی بود انداخت و با طعنه اضافه کرد.
- از شاهکار شما انتظار همچین چیزی رو می‌رفت!
جک با خجالت سرش را پایین انداخت.
- نمی‌دونم اون لحظه چه اتفاقی برام افتاد دست خودم نبود... .
نگاهی شرمگین به بازویش کرد و ادامه داد:
- من نمی‌خواستم همچین کاری کنم.
واقعاً؟ یعنی انقدر متأسف بود؛ ولی آن‌ها بارها در تمرینات جنگی‌شان زیادی زخمی می‌شدند و این خراش چیز کوچکی در برابر آن ضخم‌ها بود! نفسی تازه کرد و لب‌زد:
- مشکلی نیست! پیش میاد، بلأخره داشتیم تمرین می‌کردیم و... .
جکسون نزاشت حرفش کامل شود، سریع گفت:
- توجیهی برای حرفام ندارم.
- اون یه دعوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
جک از آن‌ها دور شد و مارسل با حالتی گیج گفت:
- مگه شماها دعوا کردین؟
ملورین که متوجه او شد بازم هم او را گرفت و صورتش را بوسه باران کرد که در آخر داد مارسل باعث خنده‌ی او شد با خنده او را از خود جدا کرد. وارد کاخ شدند، مارسل که با چشمانش دیوارها و اطراف کاخ را وجب می‌کرد با اشتیاق گفت:
- چقدر دلتنگ این‌جا بودم!
نفس خسته‌اش را بیرون فرستاد.
- در نبودت اینجا سوت‌وکور بود.
مارسل با غرور به روبه‌رو خیره شد و گفت:
- بعله می‌دونم آدم مهمیم، لازم نیست یادآوری کنی!
با چشمانی گرد نگاهش کرد و گوشش را گرفت.
- تو از کی تا حالا مهم شدی؟
درحالی‌که سعی می‌کرد دست ملورین را از گوش خود جدا کند گفت:
- آی آی، مهم بودم.
پقی زد زیر خنده، گوشش را ول کرد و لب‌زد:
- خیلی خب، حالا آدم مهم بگو ببینم جکسون این‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
مارسل با شیطنت چشمکی زد و اضافه کرد.
- فهمیدم هیکل خوبی دارم!
دست از دید زدن هیکل عظله‌ایی‌اش برداشت و گفت:
- چی؟!
- یه ساعته زل زدی به من..‌قبلاً این‌جوری نبودی؟
درحالی‌که داشت برخلاف خواسته‌اش صورتش را به سمت دیگری می‌کرد گفت:
- تو داری به من نگاه می‌کنی یا لباس می‌پوشی؟
باز با همان لحنش ادامه داد:
- دوتاش!
چشم غره‌ایی حواله‌اش کرد.
- خیلی پررویی.
با لحنی مسخره گفت:
- دیگه به اون طرف نگاه کردن فایده‌ایی نداره!
با تعجب به برادر بی‌پروای خود نگاه کرد، خنده‌ایی کرد و چشمانش ناخودآگاه به اطراف اتاق چرخید. خیلی وقت بود که به این اتاق نیامده بود! چقدر دلتنگ روزهایی بود که با مارسل حرف می‌زدند و بازی می‌کردند و سربه‌سر هم می‌گذاشتند. مارسل درحالی‌که دکمه‌های پیراهن نخی‌اش را می‌بست کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
آب به گلوی مادربزرگش پرید، پس مادرش نمی‌دانست که او با مادربزرگش بوده است؟ درحالی‌که به مادربزرگش نگاه می‌کرد خواست چیزی بگوید که مادربزرگش زودتر به حرف آمد.
- ما امروز رفته بودیم یکم بگردیم.
آتنه: چه خوب کجاها رفتین؟
خوب می‌دانست که آتنه از تنها بودن او با مادربزرگش چه ترسی دارد و غمگین می‌شد وقتی به چیزهایی که مادرش از او پنهان کرده بود فکر می‌کرد، بعد از این همه سال امروز به لطف مادربزرگش فهمیده بود. تندی گفت:
- آآآ، رفته بودیم جنگل.
آتنه همراه با ماندا با ناباوری گفتند: جنگل؟!
از هماهنگی آن‌ها جا خورد، مادبزرگش سریع خنده‌ایی چاشنی حرفش کرد و گفت:
- آره، رفته بودیم جنگل!
آتنه مشکوک کمی به ملورین و ماندا نگاهی کرد و گفت:
- خیلی خوبه.
کسی به پایش ضربه زد، به سمت چپ خود نگاه کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
پسرک دلخور نالید:
- اوه مادر آخه من با دختر شما چه کار دارم؟!
آلفرد تک خنده‌ایی کرد و گفت:
- مارسـل!
با چشمانی گرد سریع از خود دفاع کرد.
- دوسال نبودم ببین چه طرفداری هم پیدا کرده!
ریز خندید و به غرهایش گوش کرد.
آلفرد: خیلی خب، ببینم تو برای تمرین امروز آماده‌ایی؟
مارسل با غرور گفت:
- معلومه!
- خیلی خوب، با کی می‌خوایی تمرین کنی؟
مارسل با نگاهی خفناک به ملورین چشم دوخت، پدرش باز تکرار کرد.
- خوب اون کیه؟
مارسل با تمسخر گفت:
- دختر مامان!
یک دفعه هر سه‌شان با هم گفتند:
- چـی؟!
آتنه چنگالش را روی میز گذاشت و با اشاره‌ایی که به او کرد گفت:
- منظورت که ملورین نیست، آره؟
ماندا دستی در هوا تکان داد و حرفش را رد کرد.
- عزیزم بهتره یه موقع مناسب با ملورین تمرین کنی!
آلفرد نگاه وحشت‌زده‌ایی بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
آلفرد پشت تک پسرش را خالی نکرد و گفت:
- پسر منو دست کم گرفتی آتنه؟
ماندا: خیلی خب طرفداری نکنین، الان معلوم میشه برادر بهتره یا خواهر؟
با خنده رو از بحث‌های پدر و مادرش گرفت و به مارسل چشم دوخت، پسرک با هیجان نگاهی به او انداخت و پرسید:
- تو جکسون رو شکست دادی؟
سرش را بالا انداخت.
- چیه بهم نمی‌خوره؟
مارسل با خنده و شادی گفت:
- بابا دمت گرم همچین دختری بودی و به من نگفتی؟
بحث را تمام کرد.
- حاضری ادامه بدیم؟
- باعث افتخارمه!
اولین ضربه را مارسل شروع کرد، در برابر ضربه‌اش دفاع کرد و دستش را عقب آورد و به پهلوی او ضربه زد که مارسل سریع عقب کشید و با یه چرخش شمشیر را به رویش فرود آورد.
صدای شمشیرهایشان در فضا پر شده بود و خدمه‌ها مجذوب شمشیر زنی مارسل بودند!
حتی خودش را هم شگفت‌زده کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
سرجایش ایستاد، چشمانش سیاهی می‌رفت، اصلاً حال خوبی نداشت! شمشیر به روی دستش سنگینی می‌کرد، می‌دانست که چه اتفاقی دارد می‌اوفتد. آتنه از جای خود بلند شد و کمی به او نزدیک شد.
- ملورین... .
دست راستش را بالا آورد و گفت:
- چیزی نیست مادر!
همان لحظه قطره‌ایی خون از دستش چکید و روی زمین افتاد، اوه! همین را کم داشت، رنگ از رخ مادرش پرید، زیرا همه گمان می‌کردند که پس از چند روز حدأقل کمی ضخم دستش بهبود یافته باشد؛ ولی این‌گونه نبود. ضخم هر روز ظاهر تازه‌ایی داشت به گونه‌ایی که انگار همان لحظه است که ضخمی شده و هر آن امکان خونریزی را دارد. آلفرد بدون هیچ مکثی پزشک را خبر کرد.
سعی می‌کرد روی پای خود بایستد و مانع از افتادن خود شود که نوری نارنجی به صورتش تابید، کمی اخم کرد و به طرف جنگل که مماس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
به تقلاهای خود ادامه می‌داد؛ ولی فایده‌ایی نداشت. با داد گفت:
- مارسل ولم کن تو نمی‌فهمی.
صدای غرشی را از دور شنید که همان موقع صدای کمک و داد آدم‌هایی به گوشش خورد، هر دویشان خشک ایستادند بودند و حرکتی نمی‌کردند. از دستش بیش از حد خون می آمد، مارسل نگاهی به اطراف انداخت و او را بیشتر به خود فشرد و پرسید:
- اون صدای چی بود؟
هراسان لب‌زد:
- نمی‌دونم؛ ولی می‌دونم که همین نزدیکی هاست.
صدای مردی از دور که دستور زدن تیر را داد مو به تنش سیخ کرد. با جیغ فریاد کشید:
- نه، نـه.
دیگر هیچ ‌چیز نفهمید، محکم دست مارسل را پس زد و باز به طرف آتش که حالا مهار شده بود دوید. دودی که از لابه‌لای درختان به آسمان پر می‌کشید را دنبال ‌کرد.
چند باری زمین خورد تا به مکان مورد نظر رسید! از دور به چند سرباز که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
26/8/20
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,195
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
سربازان تیرها را در کمان کرده و به سمت گرگ هدف گرفتند، بی فکر بلند شد و از پشت درختان بیرون آمد. همان موقع پسر از روی درخت پایین پرید و شمشیر آدم‌های زخمی را که روی زمین افتاده بودند را برداشت و کنار گرگ ایستاد و آماده‌ی حمله شد.
باور نمی‌کرد؛ ولی پسر سعی داشت از گرگ محافظت کند! ظاهراً لباس‌های عجیب آن حواس همه را پرت کرده بود، نفهمید چه شد که سربازی تیری را به سمت گرگ پرت کرد و تیر مستقیماً به تنه‌اش خورد. قلبش لحظه‌ایی ایستاد! گرگ غرشی دردآور کرد و به سربازان حمله کرد، با پنجه‌های قوی‌اش سینه آن‌ها را شکاف می‌داد و به حد مرگ زخمی می‌کرد.
مارسل: پـدرر!
نگاهش سمت پدر کشیده شد، اوه نه! شیرجه‌ای زد و پدرش را به طرفی پرت کرد تا او را در برابر حملات گرگ محافظت کند. آلفرد با وجد نگاهش کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا