- تاریخ ثبتنام
- 20/10/20
- ارسالیها
- 135
- پسندها
- 2,252
- امتیازها
- 11,563
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #61
در راه بازگشت به خانه حتی کلمهای هم با مادر حرف نزد. تمام مدت حرفهای صادق بود که در سرش تکرار میشد. بغض راه گلویش را بسته بود جوری که به سختی نفس میکشید. حرکات و لبخندهای صادق لحظهای از جلوی دیدگان نمدارش کنار نمیرفت.
نفهمید کی به خانه رسیدند. وارد حیاط شد. میدانست با ورود به خانه صادق را در جای جای آن حس خواهد کرد. با درآوردن کفشهای مخمل مشکیاش، بی معطلی از هال خانه عبور کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
از پلهها که بالا میرفت روی دومین پله مکث کرد. جایی که دیروز صادق ایستاده بود. چشمهایش را برای لحظهی کوتاهی بست و نفسی بلند کشید که بیشتر شبیه آهی جانکاه بود.
از پلهها بالا رفت و وارد اتاق اِل شکلش شد. چادرش را از سرش درآورد و روی زمین انداخت.
به سمت پنجره رفت و پرده را کنار...
نفهمید کی به خانه رسیدند. وارد حیاط شد. میدانست با ورود به خانه صادق را در جای جای آن حس خواهد کرد. با درآوردن کفشهای مخمل مشکیاش، بی معطلی از هال خانه عبور کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
از پلهها که بالا میرفت روی دومین پله مکث کرد. جایی که دیروز صادق ایستاده بود. چشمهایش را برای لحظهی کوتاهی بست و نفسی بلند کشید که بیشتر شبیه آهی جانکاه بود.
از پلهها بالا رفت و وارد اتاق اِل شکلش شد. چادرش را از سرش درآورد و روی زمین انداخت.
به سمت پنجره رفت و پرده را کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش