• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دو سال و نه ماه بعد | زهره رضایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع زهره.ر
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 76
  • بازدیدها 3,878
  • کاربران تگ شده هیچ

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
- به چی فکر می‌کنید؟
- هیچی.
صادق چشمانش را ریز کرد و گفت:
- به خاطر هیچی لبخند می‌زدید؟
زهره نگاهش را از او گرفت و با دیدن دفتری که در دست داشت زود گفت:
- آهان، به این دفتر فکر می‌کردم!
- دفتر فکر کردن داره؟
متعجب او را نگاه کرد‌. یعنی به خاطر نداشت کلاسوری که در دست زهره بود را خودش خریده است؟!
- این دفتر رو یادتون نمیاد؟!
حال که با دقت بیشتری به کلاسور سیاهی که در دست زهره بود نگاه کرد به خاطر آورد که همان دفتریست که خود برای زهره خریده بود. چشمانش از تعجب درشت شده بود چون گمان نمی‌کرد زهره از آن دفتر استفاده کرده باشد چه برسد به آنکه آن را نو و سالم نگه داشته باشد.
- فکرشم نمی‌کردم نگهش داشته باشی!
زهره از اینکه یک‌بار شما خطاب میشد و بار دیگر تو، خنده‌اش گرفته بود.
- چرا؟!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
خواست بگوید هر چه تلاش کردم بنویسم دوستت دارم نتوانستم. اما خجالت کشید و گفت:
- هر چی سعی کردم توی این دفتر یه جمله براتون بنویسم، نتونستم.
زهره که در طول همین یک شبانه روز فهمیده بود صادق پسری‌ست خجالتی و محفوظ به حیا، دلیل اینکه نتوانسته بود چیزی بنویسد را خوب می‌دانست. ابروهایش را بالا کشید و گفت:
- پس اون تراول نو و تا نخورده رو به جای اون جمله تو جیب کلاسور گذاشته بودید!
صادق با همان حالت متفکر که کمی هم غم درش نمایان بود گفت:
- راستش نه، با خودم می‌گفتم اگه شما دلتون با من باشه خودتون متوجه می‌شید که این دفتر رو به نشونه‌ی اون جمله براتون فرستادم.
ولی امروز گفتم یه دفتر بیارید که براتون بنویسم آخه بدجور تو دلم مونده. فکر نمی‌کردم همون دفتر رو برام بیارید.
زهره دستش را به سمت او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
شک و تردیدی باقی نمانده بود. حال که حرف دل صادق را از چشمان عجیبش می‌خواند مطمئن شد که تصمیم درستی گرفته است. همان‌طور که در چشمان او خیره بود با لبخندی که نشان از آسوده شدن خاطر مشوشش بود گفت:
- همین؟!
- آره خب. همین خودش یه دنیا حرف. اولین و آخرین حرف دلم.
خیره در چشمان یکدیگر بودند. غم عجیبی در عمق چشمان صادق پیدا بود. صادق هر لحظه بیشتر از قبل دلش برای به آغوش کشیدن زهره پر می‌کشید و زهره نیز در همان لحظات در تمنای محاصره‌ای شیرین بود. محاصره در فضای بین بازوهای ورزیده و عضلانی صادق‌‌. غرق در افکار شیرینشان بودند که صدای بلند سعید هر دو را از فکر بیرون آورد و مانع پیشروی و احتمالاً تحقق رویاهای شیرینشان شد.
- یاالله، یاالله. صادق، زهره، مهمون نمی‌خواهید؟
صادق کلافه دستی به صورتش کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
برگه را میان کلاسور قطور صادق گذاشت و آن را بست. صدای صادق و سعید را می‌شنید که با باباتراب و مامان نفیسه مشغول صحبت بودند. از جا برخواست و با گذاشتن کلاسور روی طاقچه، به سمت حیاط روانه شد. باباتراب دوچرخه‌اش را کنار پنجره گذاشته بود و به طرف خانه می‌آمد. به او سلام داد و زود از جلوی در خانه کنار رفت تا پیر مرد زیر آفتاب معطل نشود. مامان نفیسه با قابلمه‌ای در دست، پشت سر باباتراب ایستاده بود و بعد از او وارد خانه شد. آفتاب روی تخت چوبی زیر پنجره افتاده بود و حتی تصور نشستن روی آن، حرارت بدن زهره را بالا می‌برد. با گذشتن فکری از سرش به سعید و صادق نگاه کرد.
- به نظرتون یه زیرانداز بیارم کنار حوض تو سایه بشینیم؟
صادق لبخندزنان سرش را تکان داد و گفت:
- فکر خوبیه.
سعید زودتر از زهره برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
با آمدن سعید هر دو ساکت شدند. زهره هنوز در فکر رفتار عاری از شوق و ذوق صادق بود که صدای سعید فکرش را معطوف او کرد.
- آبجی میری یه پارچ آب یخ بیاری؟
تا خواست در جواب برادر چشمی بگوید و از جایش بلند شود صادق زودتر از او گفت:
- خودت پاشو خب، می‌ترسی چربی‌های شکمت آب بشه!
سعید لبخند زد و با نمایان کردن چال لپ‌های تپلش به سمت صادق چرخید.
- به تو چه آخه، من با خواهرم بودم.
- همین دیگه، اینقدر همه کاراتون رو دختر خاله انجام داده شما دو تا داداش تپل شدید آبجی‌تون لاغر مونده.
بعد رو به زهره کرد که بی صدا کل کل کردن سعید و صادق را نگاه می‌کرد و می‌خندید.
- پا نشی ها دختر خاله، بذار خودش بره.
زهره لبخند زد و گفت :
- حالا این دفعه رو اشکال نداره.
و از جایش بلند شد و به سمت خانه رفت. چند دقیقه بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
ابروهای صادق با تعجب بالا رفت و لب‌های قلوه‌ای سعید را لبخند عمیقی کش‌ داد. صادق انتظار چنین رفتاری را از سوی زهره نداشت. قبل از اینکه او را ببیند زهره را دختر بچه‌ی چهارده ساله‌ای تصور می‌کرد که بی شک هنوز عروسک بازی می‌کند. اما در شبانه روز گذشته رفتار‌هایی که از او دیده بود نظرش را عوض کرده بود.
بعد از صرف ناهار در خانه‌ی بابا تراب، مامان نفیسه و سعید به خانه‌ی خودشان رفتند و باباتراب مثل همیشه در رخت‌خواب همیشه آماده‌‌اش دراز کشیده بود و چرت می‌زد.
زهره و صادق به حیاط آمده بودند. صادق قصد داشت با گوشی موبایلش از زهره عکس بگیرد اما نمی‌دانست چطور از دختر جدی‌اش برای این کار اجازه‌ بگیرد که سجاد برادر کوچک زهره از درب حیاط وارد شد.
- سلام آقا صادق.
صادق با لبخند سلام گفت و قبل از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
تمام اجزای صورت صادق لبخندی از سر رضایت داشتند. از اینکه می‌توانست هر شب عکس زهره را نگاه کند و به خواب برود خوش‌حال بود. زهره حال دگرگون صادق را حس می‌کرد اما نمی‌توانست درک کند که چرا گاهی آنچنان غمگین است که غم از چشمانش لبریز می‌شود و گاهی آنچنان خوشحال است که تمام اجزای صورتش می‌خندد. هر دو در فکر یکدیگر بودند که صدای سجاد رشته‌ی افکارشان را پاره کرد.
- راستی زهره، اومدم بگم مامان گفت با آقا صادق بیایید خونه کارتون داره.
- باشه الان می‌آییم.
بعد از رفتن سجاد، صادق در حالی که روی زیر انداز می‌نشست رو به زهره کرد و گفت:
- ساعت گوشیم درست نیست، ساعت خونه رو نگاه می‌کنی؟
زهره با لبخندی مهربان، بله‌ای در جواب صادق گفت. چند قدمی به عقب برگشت و با باز کردن درب تور آلومینیومی وارد خانه شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
با دیدن زهره لبخندش عمیق‌تر شد. نمی‌توانست چشم از زهره بردارد که با چهره‌ای متعجب به او خیره شده بود. چند قدم جلوتر رفت و در نزدیکی زهره ایستاد. چشمانش را ریز کرد و به او خیره شد. هنوز لبخند در چهره‌اش نمایان بود و همین کنجکاوی زهره را صدبرابر می‌کرد.
- چی شد؟ از قطار جا موندید؟
صادق یک قدم دیگر به زهره نزدیک شد، رخ به رخ او ایستاد و به چشمان دو رنگ و درشت دخترک زل زد.
زهره از نزدیکی بیش از حد صادق تپش قلب گرفته بود. احساس می‌کرد لپ‌هایش از شدت خجالت سرخ شده است. نگاهش را از چهره‌ی خندان صادق گرفت و به گل‌های قرمز لاکی رنگ فرش دوخت.
صادق از دیدن لپ‌های گل انداخته‌ی زهره لذت می‌برد. دلش می‌خواست قدم دیگری بردارد و او را در آغوش بگیرد اما با مشت کردن دستش و فشردن انگشت شصتش که در مشتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
با دیدن لب‌های به هم فشرده شده‌ای زهره، غمگین شدن او را به وضوح درک کرد. دنبال راهی بود تا ذهن او را از رفتنش منحرف کند. با یادآوری مسئله‌ای لبخند محوی زد و گفت:
- هنوز وقت هست، بیا بریم حیاط بشینیم.
زهره با همان اندوه، ‌باشه‌ی آرامی گفت و به سمت در انتهای راهرو راه افتاد. دوباره به سمت حوض رفت بی آنکه متوجه صادق شود که پشت سرش ایستاده و با لبخندی ملیح سرش را آرام به طرفین تکان می‌دهد.
صادق قبل از نشستن زهره روی لبه‌ی حوض برای آخرین بار تلاش خود را کرد تا او را نزدیک به خود داشته باشد.
- الان که سعید نیست. جا زیاد، بیا اینجا بشین خب.
زهره با یادآوری نوشته‌اش که صادق با بی ذوقی تمام گفت «سر فرصت می‌خونمش» و هنوز لای کلاسورش باقی مانده بود، دلش خواست تا کمی تلافی کند. ابروهای بلند هلال و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
با حرف صادق، لبخند ملیح زهره تبدیل به خنده‌ای با صدای آرام شد.
خنده‌ای که قلب صادق را مالامال از عشق کرد. دلش می‌خواست ساعت‌ها بنشیند و خنده‌ای دلربای زهره را تماشا کند.
زهره با صدایی که آثار خنده درش هویدا بود گفت:
- نه، این دیگه خیلی تکراری شده. راستش، بقیه‌اش رو یادم نمیاد. شمارتون رو بگید بعداً زنگ میزنم که شمارم بیافته.
- باشه. فقط، کجا یادداشت می‌کنی؟
- شما بگید. حفظش می‌کنم.
صادق ابروهایش را بالا فرستاد و سرش را آرام به بالا و پایین تکان داد.
- باریکلا. باشه پس حفظ کن. ... ۰۹۱۴۸۲۹.
زهره آرام و هم زمان با صادق هم‌خوانی کرد.
- ... ۸۲۹.
و هم زمان با از حرکت ایستادن لب‌های صادق و نشنیدن صدایش، سرش را بلند کرد و نگاهش در اقیانوس آرام چشمان با نفوذ صادق غرق شد.
صادق که چشمانش هر لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر
عقب
بالا