• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دو سال و نه ماه بعد | زهره رضایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع زهره.ر
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 76
  • بازدیدها 3,873
  • کاربران تگ شده هیچ

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
با حرف صادق گره میان ابروهای زهره باز شد. با خود گفت«یعنی تمام ناراحتی که توی چشمات به خاطر اینه؟». اما به نظرش صادق توقع زیادی از او داشت. یک تای ابرویش را بالا برد و با چهره‌ای جدی و مصمم به صورت صادق نگاه کرد.
- مگه باید زنگ می‌زدم؟!
- چی میشد اگه می‌زدی؟
با همان چهره‌‌ی جدی حرفش را ادامه داد.
- شما پسری ولی تو سه سال گذشته غیر از عید نوروز هیچ وقت به من زنگ نمی‌زدید. چرا توقع داشتید منِ دختر به شما زنگ بزنم؟
صادق دوباره با صدای بلند خندید. هر چه بیشتر با زهره حرف میزد از تصمیمش مطمئن‌تر میشد. گویی خدا تمام خواسته‌های صادق از شریک زندگی‌اش را در وجود این دختر گذاشته بود. سرسخت بودنش برایش شیرین بود. اینکه با سن کمش اعتقاد و عقیده‌ی ثابت و راسخی داشت صادق را راضی می‌کرد.
طبق عادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
صبح دیروز و لحظه‌ی وارد شدن صادق به خانه پیش چشمانش جان می‌گیرد. لحظه‌ی چشم در چشم شدن با او که گویی آبی روی آتش کینه‌ها و ناراحتی‌هایش بود را به یاد می‌آورد.
با چشمان دو رنگش، که هنوز شبنم اشک مهمانشان است، به صادق نگاه می‌کند.
- نمی‌دونم، انگار یه چیزی نداشت. از وقتی زنگ زدید و گفتید که میایید خونمون خیلی با خودم کلنجار رفتم. دست آخر هم تصمیم قطعی گرفتم که وقتی دیدمتون همه چی رو تموم کنم.
ولی ... .
با مکث کردن زهره، صادق که دلش می‌خواهد بیشتر صدای دلنشین او را بشنود با همان لحن مهربان می‌گوید:
- ولی چی؟
همان‌طور که خیره در چهره‌ی متین و مردانه‌ی صادق است، آرام ادامه می‌دهد.
- ولی از اولین لحظه‌‌ای که دیدمتون انگار همه‌ی ناراحتی‌هام از بین رفت.
درسته که دیروز خیلی رک و پوست کنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
مطمئن است که در کنار او خوشبخت خواهد بود. بی شک چشمان صادق در این لحظه صادقانه‌ترین حرف‌های او را که از اعماق قلبش نشأت می‌گیرد در خود جای داده‌اند. لبخندی مملو از اطمینان و شادی به روی او زد. لبخندی که صادق را کمی آسوده خاطر کرد.
- میگم دیر نشه؟ مامانتون هم باهامون کار داشتن.
- بله بهتره بریم.
چند دقیقه بعد، هر دو از درب کوچکی که ترکیبی از رنگ کرم و قهوه‌ای‌ست وارد حیاط خانه شدند. اول زهره داخل رفت و صادق با صدای بلند یاالله گفت. یک لحظه بیشتر طول نکشید که صدای مامان نفیسه را شنید.
- بفرمایید سید صادق.
و او هم وارد خانه شد.
همراه زهره از هال ساده و بدون تجملات خانه به سمت آشپزخانه رفت.
مامان نفیسه را دیدند که مشغول جمع کردن سوغاتی‌هایی است که برای صادق خریده. با دیدن آن دو لبخند زنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
با دیدن او که قطعاً برای همراهی کردنش تا ایستگاه راه آهن آماده شده بود، قلب صادق مالامال از عشق شد. فکرش را هم نمی‌کرد قبل از رفتن بتواند برای بار دوم طعم شیرین قدم زدن در کنار زهره را بچشد.
از جایش بلند شد و برای خداحافظی با بابا تراب و برداشتن وسایلش از خانه‌ی او به سمت در روانه شد.
- من میرم وسایلم رو بردارم. برمی‌گردم.
مامان نفیسه نگاهی به ساعت انداخت که ۵:۳۵ دقیقه را نشان می‌داد. و رو به صادق کرد و گفت:
- سید صادق دیر میشه، آژانس بگیرم؟
صادق که دلش نمی‌خواست فرصت دوشادوش زهره راه رفتن را از دست بدهد زود گفت:
- نه، تا ایستگاه راه زیادی نیست. انشاالله به موقع می‌رسیم.
سپس با عجله از خانه بیرون رفت و روانه‌ی خانه‌ی باباتراب شد.
وسایلش را جمع کرده و مشغول خداحافظی با پدربزرگ زهره بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
صدای در خانه، فکرش را معطوف مامان نفیسه و صادق کرد که حال هر دو به سمت او می‌آمدند. جرأت نگاه کردن به چشم‌های صادق را نداشت. او هنوز در نزدیکش ایستاده بود اما دخترک سخت دل‌تنگ بود. می‌ترسید اگر در چشمان او خیره شود عنان از کف داده و به آغوش او پناه برد.
بی آنکه حرفی بزند پشت سر مامان نفیسه راه افتاد و از درب سبز رنگ و بزرگ حیاط بیرون رفت. حتی منتظر نماند به صادق تعارف کند. آرام و آهسته قدم برمی‌داشت. بغضی عجیب، که اولین بار بود تجربه‌اش می‌کرد، گلویش را می‌فشرد و گاهی از گوشه‌ی چشمانش به شکل قطره‌ی اشکی لبریز میشد. و زهره هر بار با قورت دادن آب دهانش سعی می‌کرد آن را ببلعد. وجود صادق را در یک قدمی‌اش حس می‌کرد اما نمی‌توانست به او نگاه کند.
مامان نفیسه جلوتر از آن دو قدم برمی‌داشت تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
بند بلند مشکی رنگ کیفش را که روی شانه‌‌ی چپش سنگینی می‌کرد، کمی جابه‌جا کرد و به سمت او رفت.
چشم چرخاند و به دنبال معشوقه‌اش گشت. با رسیدن به مامان نفیسه، او را دید که با چهره‌ای آشفته روی یکی از صندلی‌های فلزی نشسته است.
مامان نفیسه نگاهی به ساعت دایره شکل و بزرگی که روی ستون داخل سالن نصب شده بود انداخت. هنوز پنج دقیقه‌ به ساعت شش مانده بود، پس با آسودگی روی صندلی کنار زهره نشست. رو به صادق کرد که هنوز ایستاده و خیره به چهره‌ی درهم زهره است.
- شما هم بشین اون طرف سید صادق. هنوز که قطار نرسیده.
صادق از فرصت استفاده کرد. وقتش رسیده بود جای خالی روی زیر انداز و دور نشستن زهره را تلافی کند!
به سمت زهره رفت و بی معطلی روی صندلی سمت چپ او نشست.
عطر خوش بو و تلخش که بینی زهره را نوازش کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
نمی‌دانست حال دخترک چرا این‌طور دگرگون است؟ دلش می‌خواست حرفی بزند که او را آرام کند. ولی نمی‌دانست با حرفی که دو روز است در دهانش می‌چرخاند و حال، در آخرین لحظه بر زبانش جاری می‌کند حال دخترک عاشق را دگرگون‌تر خواهد کرد!
رو به مامان نفیسه کرد و بی مقدمه گفت:
- من کی بیام زهره رو عقد کنم؟
مامان نفیسه از رک گویی صادق متعجب و چال لپ‌هایش نمایان شد. با لبخند گفت:
- خودمونیم سیدصادق مثل اینکه خجالتت ریخته!
صادق طبق عادت دستی پشت موهای مشکی‌اش کشید و با تکان دادن سرش لبخند زد.
مامان نفیسه نگاهی به زهره انداخت. سرش را زیر انداخته و لپ‌هایش قرمز بود. از بچگی وقت خجالت کشیدن لپ‌هایش سرخ میشد و این برای مادر قابل درک بود.
- من چی بگم، بذار ببینیم نظر زهره چیه؟
سرش را بالا گرفت و به صورت سبزه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
برای دقیقه‌ای زمان و مکان برای زهره فراموش شد. رویای شیرین وصال یار، یک باره تمام هوش و حواس دخترک را به یغما برد. نمی‌دانست عیدی که صادق از آن دم می‌زند کی فرا می‌رسد!
هر چه به مغزش فشار آورد که در کدامین ماه از سال است چیزی به ذهنش خطور نکرد!
گویی تمام جانش از عقل تهی و سرشار از عطر نفس‌های صادق که از نزدیک به مشامش می‌رسید شده بود.
صادق که متوجه گنگی او شد لبخند خاصی که به ندرت پیش می‌آمد، روی لب‌هایش جا خوش کرد.
- الان خرداد. آخرین فصل بهار‌. تا عید نوروز نه ماه مونده. من و خانواده‌ام اون موقع بیاییم برا عقد؟
با حرف صادق گره‌های کور ذهنش باز شد. اما یادآوری مدرسه دوباره ذهنش را درگیر کرد. با چهره‌ای که اندکی جمع شده بود و نشان از نگرانی داشت رو به او کرد و گفت:
- ولی من بعد از عید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
همه‌ی مسافران حاضر در سالن، با توقف قطار و باز شدن درب شیشه‌ای توسط سرباز ایستگاه، به سمت سکوی قطار حرکت کردند.
مامان نفیسه ایستاده بود و به چهره‌‌های درهم و ناراحت زهره و صادق نگاه می‌کرد. گویی هیچ کدام قصد بلند شدن از روی آن صندلی‌های فلزی را نداشتند.
چشمان زهره هر لحظه بیشتر از لحظه‌ی قبل صاحب‌خانه‌ی دانه‌های مرواریدی میشد که سعی داشت با فشردن انگشت شصتش درون دست مشت شده‌اش، از گوشه‌ی چشم‌هایش سرازیر نشوند.
و حزن و اندوه هر لحظه بیشتر از قبل چهره‌‌ی مردانه‌‌ی صادق را در بر می‌گرفت.
اما چاره‌ای نبود. بایدهای زندگی یک دنده‌تر از آنند که به خاطر عشق و عاشقی با کسی کنار بیایند. او باید می‌رفت و زهره باید می‌ماند.
با صدای مامان نفیسه هر دو آرام از جایشان بلند شدند.
- از قطار جا می‌مونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
دوباره بغضی که گلویش را می‌فشرد مانع حرف زدنش شد‌. سرش را تکان داد و حرفی نزند.
صادق که بغض او را با تمام جانش درک می‌کرد برای آرام کردنش شروع به حرف زدن کرد.
- خیلی مواظب خودت باش. دیگه مثل دفعه‌ی قبل که رفتم نمیشه. زنگ می‌زنیم، حرف می‌زنیم با هم. عید هم که میام.
زهره ناخودآگاه لبخند زد. لبخندی که هر بار با نشستن روی لب‌های گوشتی زهره صادق را عاشق‌تر و برای فرا رسیدن عید بی‌تاب‌تر می‌کرد.
- کسی جا نمونه، می‌خوام درها رو ببندم.
با صدای مأمور قطار، برای لحظه‌ای هر دو به چشمان یکدیگر زل زدند. آخرین لحظات کنار هم بودنشان غم‌انگیز ترین لحظات دو روز گذشته بود. شاید هم غم انگیز ترین لحظات دو سال و نه ماه گذشته!
کاری از دستشان برای قلب‌های به تپش افتاده‌ی همدیگر برنمی‌آمد. قلب‌هایی که دیگر برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر
عقب
بالا