- تاریخ ثبتنام
- 20/10/20
- ارسالیها
- 135
- پسندها
- 2,252
- امتیازها
- 11,563
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #51
با حرف صادق گره میان ابروهای زهره باز شد. با خود گفت«یعنی تمام ناراحتی که توی چشمات به خاطر اینه؟». اما به نظرش صادق توقع زیادی از او داشت. یک تای ابرویش را بالا برد و با چهرهای جدی و مصمم به صورت صادق نگاه کرد.
- مگه باید زنگ میزدم؟!
- چی میشد اگه میزدی؟
با همان چهرهی جدی حرفش را ادامه داد.
- شما پسری ولی تو سه سال گذشته غیر از عید نوروز هیچ وقت به من زنگ نمیزدید. چرا توقع داشتید منِ دختر به شما زنگ بزنم؟
صادق دوباره با صدای بلند خندید. هر چه بیشتر با زهره حرف میزد از تصمیمش مطمئنتر میشد. گویی خدا تمام خواستههای صادق از شریک زندگیاش را در وجود این دختر گذاشته بود. سرسخت بودنش برایش شیرین بود. اینکه با سن کمش اعتقاد و عقیدهی ثابت و راسخی داشت صادق را راضی میکرد.
طبق عادت...
- مگه باید زنگ میزدم؟!
- چی میشد اگه میزدی؟
با همان چهرهی جدی حرفش را ادامه داد.
- شما پسری ولی تو سه سال گذشته غیر از عید نوروز هیچ وقت به من زنگ نمیزدید. چرا توقع داشتید منِ دختر به شما زنگ بزنم؟
صادق دوباره با صدای بلند خندید. هر چه بیشتر با زهره حرف میزد از تصمیمش مطمئنتر میشد. گویی خدا تمام خواستههای صادق از شریک زندگیاش را در وجود این دختر گذاشته بود. سرسخت بودنش برایش شیرین بود. اینکه با سن کمش اعتقاد و عقیدهی ثابت و راسخی داشت صادق را راضی میکرد.
طبق عادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش