- ارسالیها
- 388
- پسندها
- 2,225
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- سن
- 20
- نویسنده موضوع
- #111
***
مارانا
نیم ساعتی بود که اومدم خونه، کلافه روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، خودمم اصلاً نمیفهمیدم میخوام چیکار کنم، اصلاً من نفهم چرا آدرس مادر شهاب رو میخواستم ولی از یهور دیگه باید باهاش صحبت میکردم که به سرش نزنه بیاد این اطراف که بابای سادهلوح من دوباره هوایی بشه، تمام اتفاقها و حقیقتهای که فهمیده بودم مثل خوره به جونم افتاده بود، یعنی این همه مدت توی این چهار سال الکس داداشم بوده، واقعاً به عقل جن هم نمیرسه این که منم، اماّ اگه بخوام شباهت زیاد چشمهای الکس و پدرم رو فاکتور بگیرم، از این همه بدتر احساسات خودم بودن ولی باید هرجور شده این احساساتم رو کنترل میکردم چون شهاب بعد...
مارانا
نیم ساعتی بود که اومدم خونه، کلافه روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، خودمم اصلاً نمیفهمیدم میخوام چیکار کنم، اصلاً من نفهم چرا آدرس مادر شهاب رو میخواستم ولی از یهور دیگه باید باهاش صحبت میکردم که به سرش نزنه بیاد این اطراف که بابای سادهلوح من دوباره هوایی بشه، تمام اتفاقها و حقیقتهای که فهمیده بودم مثل خوره به جونم افتاده بود، یعنی این همه مدت توی این چهار سال الکس داداشم بوده، واقعاً به عقل جن هم نمیرسه این که منم، اماّ اگه بخوام شباهت زیاد چشمهای الکس و پدرم رو فاکتور بگیرم، از این همه بدتر احساسات خودم بودن ولی باید هرجور شده این احساساتم رو کنترل میکردم چون شهاب بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر