«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,562
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #111
***
مارانا
نیم‎‎‎‎‎‎‎‎ ساعتی بود که اومدم خونه، کلافه روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، خودمم اصلاً نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎فهمیدم می‎‎‎‎‎‎‎‎خوام چیکار کنم، اصلاً من نفهم چرا آدرس مادر شهاب رو می‎‎‎‎‎‎‎خواستم ولی از یه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ور دیگه باید باهاش صحبت می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم که به سرش نزنه بیاد این اطراف که بابای ساده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎لوح من دوباره هوایی بشه، تمام اتفاق‎‎‎‎‎‎ها و حقیقت‎‎‎‎‎‎‎‎‎های که فهمیده بودم مثل خوره به جونم افتاده بود، یعنی این همه مدت توی این چهار سال الکس داداشم بوده، واقعاً به عقل جن هم نمی‎‎‎‎‎‎‎‎رسه این‎‎‎‎‎ که منم، اماّ اگه بخوام شباهت زیاد چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎های الکس و پدرم رو فاکتور بگیرم، از این همه بدتر احساسات خودم بودن ولی باید هرجور شده این احساساتم رو کنترل می‎‎‎‎‎‎‎‎کردم چون شهاب بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #112
الکس با صدایی پر از شرمندگی و با بغضی که سعی داشت پنهانش کنه گفت:
- شرمنده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تم ملیکا، باور کن اندازه کل این سال‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های که عذاب کشیدی و گریه کردی شرمندم من نباید باجونیت باآرزوهات این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کارو می‎‎‎‎‎‎‎‎کردم، نباید تو رو وارد این بازی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های کثیف می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم.
از این‎‎‎‎ حرف‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های الکس بغضی که توی گلوم پینه بسته بود شکست و اشک‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام پشت‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎سر هم روی گونه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎اومدن، باصدایی لرزون و پر از دل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تنگی گفتم:
- نه الکس، خواهش‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنم این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎جور نگو، من باهمه این موضوعات تو رو بخشیدم و برگشتم پیشت، لازم نیست خودتو ناراحت کنی، این سرنوشت من بوده و باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #113
خوب از هرطرف که می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواستی نگاه کنی الکس بیشترین حق رو توی این اتفاق داشت ولی خوب تا آخر عمر که نباید حسرت خورد، نفسی کشیدم و بامهربونی گفتم:
- درسته حق کاملاً باتوئه ولی خوب تا آخر عمرت که نمی‎‎‎‎‎‎‎‎تونی حسرت گذشته و بچه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گی تو بخوری عزیزم، ماهی رو هرموقعه از آب بگیری تازست.
الکس بالحن تلخی که جیگرمو سوزند گفت:
- ولی ماهی‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای که مرده باشه رو از آب بگیری دیگه به درد نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎خوره.
- خواهش‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنم خودتو اذیت نکن الکس باور کن لایق خوشبختی هستی، اجازه بده پدرم گذشته رو حداقل کمی جبران کنه، گذشته درسته فراموش نمیشه ولی کم‎‎‎‎‎‎‎‎رنگ میشه.
- ملیکا باور کن اندازه تمام این سال‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها خسته‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎م اونقدری دیگه جون توی تنم نیست که حتی حوصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #114
این مردک دیوونه اصلاً متوجه بود داشت چی بلغور می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کرد برای خودش، نفس تو سینه‎‎‎‎‎‎‎‎م حبس شد، چشم‎‎‎‎‎‎‎‎های معصوم ملیکا اومد جلوی چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام، با عصانیت غریدم.
- ببین جنازت‎‎‎‎‎‎‎‎رو تحویل مادرت میدم اگر تا یک‎‎‎‎‎‎‎‎‎ساعت دیگه مارانا رو پیداش نکنید.
اجازه ندادم که بهونه‎‎‎‎‎‎ای بیاره یا حرفی بخواد بزنه گوشی رو قطع کردم و با تمام قدرتی که توی دست‎‎‎‎‎‎‎‎هام بود پرتش کردم توی دیوار رو‎‎‎‎‎‎به‏‎‎‎‎‎‎‎روم، دست‎‎‎‎‎‎هام می‎‎‎‎‎‎لرزیدن از روی صندلی بلند شدم و از اتاق با پاهایی که داشتن از ترس از دست دادن ملیکا می‎‎‎‎‎‎‎‎لرزیدن رفتم بیرون و رفتم سمت اتاق محسن یا همون بابای عزیزم، چند قدم مونده بود به اتاق محسن که دیگه توانی توی پاهام نبود که با جفت زانو‎‎‎‎‎‎‎‎هام خوردم زمین، بغض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #115
حق داشت، اگه سقف این خونه رو هم روی سرم خراب می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کرد باز حق داشت، توی ذهنم فکری جرقه زد، رو کردم سمت محسن و گفتم:
- همین الان هرچی که لازم داری رو جمع کن، با اولین پرواز بریم ترکیه.
محسن از روی زمین بلند شد و دستش رو دراز کرد سمت من و با لبخند بی‎‎‎‎‎‎‎‎جونی گفت:
- پاشو پسرم، پاشو که بریم ملیکا رو پیدا کنیم.
نگاه کوتاهی به دستش انداختم، قلبم یه گرمای خاصی بهش تزریق شد، از این‎‎‎‎‎‎‎‎‎که توی این‎‎‎‎‎‎‎‎‎راه تنها نیستم و پدرم پشتم هستش از این‎‎‎‎‎‎‎‎که زندگی دخترش رو به گند کشیدم و بازهم بالبخند نگاهم می‎‎‎‎‎‎کنه برام بسته، دستم رو بلند کردم و دست‎‎‎‎‎‎‎‎های محسن رو گرفتم و با باقی مونده از توانم بلند شدم و آروم گفتم:
- من عصبی شدم گوشیم رو زدم توی دیوار، فعلاً وقت ندارم که برم گوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #116
دیگه حرفی بهش نزدم و گوشی رو قطع کردم، حس ششم لعنتیم بدجوری الان روی عصابم بود ولی فعلاً بی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خیالش شدم و شماره تلفن یکی از بچه‎‎‎‎‎‎‎ها که توی فرودگاه کار می‎‎‎‎‎‎‎کرد رو گرفتم، پنجمین بوق صدای همیشه شاد آرش پشت گوشی پیچید.
- الو، بفرمائید؟
- الو، سلام آرش‎‎‎‎‎‎‎‎جان منم الکس‎‎‎‎‎‎‎‎چلپی.
- به‎‎‎‎‎به آقا‎‎‎‎‎‎الکس دیگه داشتم فکر می‎‎‎‎‎‎‎کردم مارو فراموش کردی!
خنده‎‎‎‎‎‎‎ی بی‎‎‎‎‎‎‎حوصله‎‎‎‎‎‎‎‎ای کردم و گفتم:
- آرش راستش داداش یه کار خیلی مهم برام پیش اومده که گره اون کارهم با دست‎‎‎‎‎‎‎های تو باز میشه.
- تو جون بخواه داداش، هرچی بگی یک‎‎‎‎‎‎‎‎ساعت نشده ردیفه.
- نزدیک‎‎‎‎‎‎‎ترین پرواز رو می‎‎‎‎‎‎‎خوام به .. ترکیه.
- تا چنددقیقه دیگه می‎‎‎‎‎‎‎‎تونی اینجا باشی داداش بگم هواپیما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #117
از اتاق رفتم بیرون و به سمت حیاط رفتم، هر قدمی که برمی‎‎‎‎‎داشتم بغض توی گلوم سنگین‎‎‎‎‎‎‎تر می‎‎‎‎‎‎‎شد، دیگه کشش این همه مشکلات رو باهم نداشتم، یعنی اگه بخوام درست‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر بگم دیگه گنجایشی نداشتم؛ رسیدم به ماشینم و درش رو باز کردم و نشستم روی صندلی، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، لامصب اونقدری این چند مدت از دنیای دور و اطرافم دور شدم که نفهمیدم دشمن‎‎‎‎‎‎‎ها از کجا دارن بهم حمله می‎‎‎‎‎‎کنن، خیر سرم ملیکا رو فرستادم تا اونجا در امان باشه بدتر انداختمش توی دردسر، با یادآوری پریزاد دختر منصور دوباره اخم‎‎‎‎‎‎‎هام توهم رفت، الان من توی این همه گرفتاری این رو دیگه کجای دلم بزارم، آدم مطمئن دورو اطرافم کم پیدا می‎‎‎‎‎‎‎‎شد ولی باز علی‎‎‎‎‎‎حیدر از همه اون‎‎‎‎‎‎‎ها بهتر بود،با یه دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #118
***

شهاب

به تابلوی جاده نگاه کردم، هنوز پنجاه کیلومتر دیگه به تهران مونده بود، نمی‎‎‎‎‎‎‎‎دونم چرا یک‎‎‎‎‎‎‎‎دفعه‎‎‎‎‎‎‎ای استرس خیلی عجیبی گرفتم و فکرهای منفی می‎‎‎‎‎‎‎‎اومدن توی سرم، به ساعت ماشین نگاه کردم ساعت‎‎‎‎‎‎‎‎ حدوداً نزدیک‎‎‎‎‎‎‎های چهارصبح بود، دافنه که همون اول جاده خوابش گرفت، بدجوری کلافه شدم و خودمم دقیقاً نمی‎‎‎‎‎‎‎‎فهمم می‎‎‎‎‎‎خوام چی‎‎‎‎‎‎‎کار کنم یا اصلاً چی می‎‎‎‎‎‎خوام، دلم از یک‎‎‎‎‎‎طرف میگه دست دافنه رو بگیر بی‌‎‎‎‎‎‎سرصدا برو پیش مامانت با خیال راحت زندگی‎‎‎‎‎‎‎تو بکن، اماّ تهِ‎‎‎‎‎‎‎قلبم میگه ملیکا رو به‎‎‎‎‎‎‎دست بیار ولی اگه ملیکا منو دیگه نخواد چی، شاید فراموشم کرده وگرنه حاضر نمی‎‎‎‎‎‎شد بازهم با الکس بمونه ولی من باور نمی‎‎‎‎‎‎کنم شاید الکس اینم جزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #119
***
مارانا
از درد زیاد از خواب بلند شدم، کل بدنم قفل شده بود انگار، باهزار بدبختی لای چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎هامو باز کردم که اولین چیزی که دیدم تصویر خودم توی آیینه بود، بادیدن خودم روی صندلی اونم با طناب کل دست‎‎‎‎‎‎‎‎هام رو از پشت بسته بودم و پاهامم بسته بودن به صندلی، من اینجا چی‎‎‎‎‎‎‎کار می‎‎‎‎‎کردم اصلاً کی من رو اورده اینجا، سرم داشت می‎‎‎‎‎‎ترکید از این همه فشار روحی‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای که روم بود، من که آخرین‎‎‎‎‎‎‎‎بار توی دریا بودم پاهام لیز خوردن و بی‎‎‎‎‎‎‎‎هوش شدم پس اینجا چه‎‎‎‎‎‎‎‎کار می‎‎‎‎‎‎‎‎کردم؛ یکم بدنم رو روی صندلی جا‎‎‎‎‎‎به‎‎‎‎‎‎‎‎جا کردم که بدتر دردهای بدنم توی ذوقم خورد، حالا باز خوبه هر لعنتی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای که بوده دهنم رو نبسته چون دیگه تحمل اینجا زیر صفر می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شد، یکم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #120
این اتفاق‎‎‎‎‎‎های شوم کی پس می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خوان تموم بشن رو فقط خدا می‎‎‎‎‎‎دونه، اماّ ذهنم بدجوری درگیر شده، آخه کسی نمی‎‎‎‎‎‎دونست که من زنده‎‎‎‎‎‎‎‎م الکس اون‎‎‎‎‎‎جوری که وانمود کرده بود من مردم که همه باور کرده بودن حتی شهاب، پس کی فهمیده که من زنده‎‎‎‎‎‎‎م و خواسته از طریق من از الکس انتقام بگیره رو فقط خدا می‎‎‎‎‎دونه؛ توی حال و هوای خودم بودم که صدای چرخش کلید توی قفل در اومد که سرم رو گرفتم بالا و به در خیره شدم تا ببینم این شاه‎‎‎‎‎‎‎‎دزد کیه، درباز شد و بادیدن مردی که توی چهارچوب در ایستاده لحظه‎‎‎‎‎‎ای جناب عزارئیل رو دیدم، دهنم برای حرف زدن باز شد ولی چیزی نمی‎‎‎‎‎‎تونستم بگم فقط مثل ماهی‎‎‎‎‎‎ای که آب بهش نرسیده و فقط دهنش باز و بسته میشه شده بودم، چندباری پلک زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا