«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,559
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #121
- چشم داداش، الان به بچه‎‎‎‎‎‎‎‎ها میگم که حواسشون باشه.
- دمت‎‎‎‎‎‎گرم آرش برات این لطف‎‎‎‎‎‎‎تو جبران می‎‎‎‎‎‎‎کنم.
- این حرف‎‎‎‎‎‎‎‎هارو نزن داداش، تو اونقدری برام ثابت شده‎‎‎‎‎‎‎ای که فقط خدا می‎‎‎‎‎‎دونه چه‎‎‎‎‎‎قدر مدیونت هستم.
- نه‎‎‎‎‎‎‎بابا داداش حالا اونقدرهایی هم که تو میگی نیستش؛ بازم ممنونم برسم اونجا باهات تماس می‎‎‎‎‎‎‎‎گیرم.
آرش خنده‎‎‎‎‎‎ای کرد و گفت:
- باشه داداش منتظرت هستم.
گوشی رو بازهم بدون خداحافظی قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جاموبایلیِ ماشین، به مسیر روبه‎‎‎‎‎‎‎روم خیره شدم ولی حتی ذره‎‎‎‎‎‎ای حواسم به جلو نبود، تمام هوش و حواسم فقط پیش دختری بود که الان خدا می‎‎‎‎‎‎‎‎دونه توی چه‎‎‎‎‎‎حالی هستش، اماّ من نجاتش می‎‎‎‎‎‎دم حتی نمی‎‎‎‎‎‎ذارم ذره‎‎‎‎‎‎‎ای اذیت بشه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #122
" هنوز تو ذهنم ادامه داری، می‎‎‎‎‎‎‎خوام فراموشت کنم اگه بذاره پاییز
ببین‎‎‎‎‎‎‎ما هم تو این آسمونا ستاره داریم
خدا دوست‎‎‎‎‎‎‎‎‎داره مارو، ببین کجای کاریم
من یخ زدم این بالا سرده دلم، تو رفتی و کردی تو برفا ولم
زلال بودم باهات ولی پا رو دلم گذاشتی چی می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎دونی دربارهِ دلم
رفت یه‎‎‎‎‎‎‎جای دور، یه‎‎‎‎‎‎‎‎‎جای دور ولی دیدش آسمون تو همه جا آبی بود
صحبت از ماندن یک عمر بماند به کنار، قدر نوشیدن یک چای بمانی کافیست
عشق شاید اشتباهی بین‎‎‎‎‎‎‎ما باشد ولی، گاهی حال‎‎‎‎‎‎ما را اشتباهی خوب کن
مال منی، بذار نگات کنم تورو تورو یه عالمه
هرچی صدات کنم تورو بازم کمه بااینکه می‎‎‎‎‎‎‎دونم تهش برام غمه
مال منی دچارشم دچارمه نمی‎‎‎‎‎‎دونه کمش برام یه عالمه، نمی‎‎‎‎‎‎دونه که چرا ازش سوالمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #123
ازهم یکم فاصله گرفتیم و آرش یک‎‎‎‎‎‎‎‎تای ابروش رفت بالا و باتعجب گفت:
- ببینم چیزی که تو سرت نخورده خدایی نکرده، آخه اون الکسی که من می‎‎‎‎‎‎‎شناسم الان باید با اون غرورو مخصوص به خودش، سینه‎‎‎‎‎‎‎شو سپر کنه و بگه، تا چیزی که زیاده برای من دختر.
طفلکی حق هم داشت که تعجب کنه، اون الکسی که این بنده‎‎‎‎‎‎‎ی خدا شناخت ازش داشت، این‎‎‎‎‎‎جوری نبود و من همه این خوش‎‎‎‎‎‎‎اخلاقی‎‎‎‎‎‎‎هارو مدیونه ملیکا هستم که باوجود پاکش منو از اون لجن‎‎‎‎‎‎‎زار بیرون کشید.
- خخ از دست‎‎‎‎‎‎‎تو آرش؛ حالا این‎‎‎‎‎‎‎‎هارو ولش کن مردی که بهت گفتم اومد؟
- آره، همین ده‏‎‎‎‎‎‎‎‎‎دقیقه‎‎‎‎‎‎‎ای میشه که اومده، گفتم بچه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها راهنمایی‎‎‎‎ کنن بره داخل هواپیما تا توهم برسی.
سرم‎‎‎‎‎‎رو تکونی دادم و گفتم:
- خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #124
جفت‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎مون به اندازه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای خسته بودیم که حوصله‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی ادامه حرف زدن رو نداشتیم، سرم رو تکیه دادم به پشت صندلی و چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هامو بستم، نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎دونم چرا یهویی یاد حرف ملیکا افتادم که بعضی اوقات که دلش می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گرفت یه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎نگاه خیلی غمناک به چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کرد و می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گفت:
- میگم الکس، چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هات خیلی شبیه پدرم هستش، باورکن هرموقعه بهت نگاه می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنم انگار دارم اون رو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎بینم.
منم اوایل چه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎قدر عصبی میشدم که من رو شبیه پدر بی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎وفاش می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنه، اماّ الان از خودم شرمگینم که که من اون‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎قدری بد هستم که خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #125
با شنیدن حرف‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های پدرم، حس مبهمی توی وجودم جریان پیدا کرد، در خروجی هواپیما رو باز کرد که خداروشکر بچه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها خودشون زحمت پله‎‎‎‎‎‎‎‎‎های هواپیما رو کشیده بودن، از پله‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها آروم پایین می‎‎‎‎‎‎‎‎رفتم، از این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎که پدر دنبال داستان درست کردن با مادرم نبود پس یعنی از یک دردسر جلو افتادم و قشنگ می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تونم روی پیدا کردن ملیکا تمرکز کافی رو داشته باشم، کامل همه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی پله‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها رو پایین اومده بودم که ایستادم و برگشتم تا ببینم پدرمم اومده یا نه، تا برگشتم دیدم که اونم دقیقاً پشت‎‎‎‎‎‎‎‎سر من ایستاده و به سمت ماشین مخصوص اشاره کرد و گفت:
- بهتره که هرچه زودتر سوار بشیم و ردی برای پیدا کردن ملیکا بگیریم.
سرم رو به نشونه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی باشه تکون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #126
- علی براتی رو یادته؟
پدر با شنیدن اسم علی یکم شکه شد و گفت:
- آره، اماّ اون که مرده و اگه اشتباه نکنم ملیکا اون رو به قتل رسونده بود.
- درسته ولی علی یه برادر دوقولو به‎‎‎‎‎‎‎‎‎نام امیربراتی داشته که من از وجودش خبر نداشتم، حالا اون به فکر فانتزیه خودش برگشته که مثلاً با دزدیدن ملیکا و کمک گرفتن از شهاب از من انتقام بگیره.
پدرم نفس آسوده‎‎‎‎‎‎‎‎ای کشید و گفت:
- خوب این‎‎‎‎‎‎‎‎که خیلی خوب شد پسرم، شهاب هیچ‎‎‎‎‎‎‎‎‎وقت به ملیکا صدمه نمی‎‎‎‎‎‎زنه.
باکلافه‎‎‎‎‎‎‎‎گی دستی به صورتم کشیدم و درمونده گفتم:
- می‏‎‎‎‎‎‎‎دونم ولی یه مشکل بدتر هم داریم.
پدر سوالی نگام کرد و گفت:
- چی پسرم؟
- شهاب هنوز 24 ساعت نگذشته که منو تهدید کرد ملیکا رو از چنگم در میاره و اون‎‎‎‎‎‎‎‎رو می‎‎‎‎‎‎‎بره که در مقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #127
راننده تک ‎‎‎‎‎‎‎‎‎بوقی زد و آروم حرکت کرد و رفت سمت هواپیما، هم من و هم پدر جفت‎‎‎‎‎‎‎مون اونقدری فکرمون مشغول بود که بدون هیچ‎‎‎‎‎‎‎‎ حرف دیگه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای رفتیم سمت سالن خروجی و چون وسایلی زیاد نداشتیم و نیازی نبود که بریم چمدون تحویل بگیریم مستقیماً از سالن بیرون زدیم، خوب خداروشکر که شانس باهام یاره چون بلافاصله تاکسیِ زرد رنگی جلوی پامون ترمز زد، به پدر اشاره کردم که سوار بشه، پدر در عقب ماشین رو باز کرد و نشست من هم در جلوی ماشین رو باز کردم و نشستم که راننده به ترکی گفت:
- سلام، خوش‎‎‎‎‎‎اومدین کجا تشریف می‎‎‎‎‎‎‎برید؟
زبون ترکیم خوب بود ولی بیشتر می‎‎‎‎‎‎فهمیدم چی صحبت می‎‎‎‎‎‎‎کنن تا این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎که بخوام منم مثل خودشون قشنگ صحبت کنم ولی خوب هرجوری بود کلمه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها رو بغل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #128
خوب پدر آدم زرنگی بود و توی چندساعت با من بودن فهمید که درونم اون چیزی که تظاهر می‎‎‎‎‎‎‎کنم نیست، خیلی حرف‎‎‎‎‎‎‎‎ها بود که زبونم می‎‎‎‎‎‎خواست بیان کنه ولی خوب قلبم اجازه نداد که دل پدرم رو باحرف‎‎‎‎‎‎‎‎های تلخم بشکنم چون به انداره‏‎‎‎‎‎‎‎‎ی کافی زندگیه دخترش رو به گند کشیده بودم؛ زیرلب گفتم:
- دنبالم بیا، پیدا کردن ملیکا خیلی مهم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر شخصیت منه.
منتظر نشدم که باحرف بعدیش بدتر دلم خون بشه، جلوتر راه رفتم که کم‎‎‎‎‎‎تر چهره‎‎‎‎‎‎‎‎ی مهربون پدر رو ببینم و برای هر لحظه که زندگیه ملیکا رو خراب کردم شرمنده بشم، صدای قدم‎‎‎‎‎‎‎‎های آروم پدر رو از پشت‌‎‎‎‎‎‎‎‎سرم می‎‎‎‎‎‎‎‎شنیدم، حال دلم بدجوری طوفانی بود، با حسی که جدیداً به ملیکا پیدا کرده بودم حسابی الان عصبی شده بودم از قلم سرنوشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #129
دست‎‎‎‎‎‎‎‎هام مشت شده بودن و اون‎‎‎‎‎‎‎قدری عصبی بودم که می‎‎‎‎‎خواستم همه‎‎‎‎‎‎‎شون رو خفه کنم، باصدای مادرم به سمت چپ باغ نگاه کردم که با دیدنش اخم‎‎‎‎‎هام تو هم رفت، هزاربار بهش تاکید کرده بودم که موقعی که دارم با نگهبان‎‎‎‎‎‎‎ها صحبت می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنم نیا ولی خوب الان وقت این حرف‏‎‎‎‎‎ها نبود، رو به نگهبان‎‎‎‎‎ها کردم و گفتم:
- نصف‎‎‎‎‎تون بمونید همین‎‎‎‎‎جا و نصف‎‎‎‎‎دیگه تون برید بگردید ببینید این امیربراتی کجاها می‎‎‎‎‎‎‎رفته، کجاها خونه داره کلاً هرچی درموردش توی این کره‎‎‎‎‎ی خاکی وجود داره ازش می‎‎‎‎‎‎فهمید و میاید.
عصبی از کنارشون رد شدم و رفتم سمت مادرم و آروم غریدم.
- مگه من به تو تاکید نکرده بودم آخه؟
مادرم رد نگاهش عوض شد و دقیقاً داشت پشت‌‎‎‎‎‎‎سرم رو نگاه می‎‎‎‎‎کرد، حدس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #130
حق با شهاب بود ولی من الکس چلپی بودم و کسی نبودم که کم بیارم یا بخوام جا بزنم.
- من چند نفری رو می‎‎‎‎‎‎شناسم که شاید بتونن به ‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ما کمک کنن، اماّ اول باید این جاسوسم رو پیدا کنم.
شهاب پرید وسط حرفم و گفت:
- نه الکس اشتباه نکن، بذار فکر کنن که ما از هیچی خبر نداریم، به چشم‎‎‎‎‎‎‎های خودت هم اعتماد نکن و به همه به چشم جاسوس نگاه کن، این‎‎‎‎‎‎‎‎‎جوری همه‎‎‎‎‎‎‎چی طبق موراد پیش میره.
- خوب، از یه لحاظ درست میگی ولی اگه آدم خطرناکی باشه و به مادرم اینا صدمه بزنه چی؟
- تو نگران این‎‎‎‎‎‎‎جور مسائل نباش، آنجلا از پس خودش برمیاد.
حرفی از بودن فاطیما نزدم، چون هرچی باشه شهاب هم خودش یه نوعی دشمن ولی تو قالب دوست بود و به خود شهاب هم نباید اعتماد کنم، با یادآوری مسئله‎‎‎‎‎‎ای چنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا