متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,443
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #141
چشم‎‎‎‎‎‎هام از تعجب گرد شدن ولی زود به خودم اومدم و بالحنی مملو از خشم گفتم:
- یادم نمیاد از زندگیم چیزی براتون تعریف کرده باشم؟
کمال تک‎‎‎‎‎‎‎خنده‎‎‎‎‎ای کرد و دستش رو کرد لای موهاش و گفت:
- خوب چی بگم والله؛ من همه‎‎‎‎‎‎چی رو راجب‎‎‎‎‎‎تو می‎‎‎‎‎‎‎دونم حتی شاید بیشتر از خودت از زندگیت خبر دارم.
تعجبی نکردم، خوب معمولی بود که بره در موردم تحقیق کنه، چیزی که زیادی عجیب بود این‎‎‎‎‎‎‎‎بود که این زیادی از حد می‎‎‎‎‎‎‎‎‎دونست، تا اون‎‎‎‎‎‎‎جایی که من یادم میاد الکس درمورد من به کسی زیاد توضیح نمی‎‎‎‎‎‎داد و خیلی وقت بود که هویتم رو عوض کرده بود و تا الان کسی چیزی نفهمیده بود غیر از کسانی که خودمون انتخاب می‎‎‎‎‎‎کردیم، این‎‎‎‎‎‎‎طور که معلومه کمال قدرت زیادی داشت و الکس کمی اون‎‎‎‎‎‎‎رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #142
از این مدل صحبت کردنش دلم هری ریخت، نه این‎‎‎‎‎‎‎که دلم برای کمال لرزیده باشه، بل‏‎‎‎‎‎‎که یاد شخصی دیگه‏‎‎‎‎‎‎‎ای افتادم که همین‎‎‎‎‎قدر نگران تغذیه‎‎‎‎‎‎ی من بود؛ منم مثل خودش یکم اخلاقم رو نرم کردم و آروم گفتم:
- خیلی وقته که معده‎‎‎‎‎‎ام غذا زیاد قبول نمی‎‎‎‎‎کنه ولی تا جایی که بتونم می‎‎‎‎‎‎خورم خیالت راحت.
کمال لبخندی زد و رفت سمت در تا بره بیرون، قبل از این‎‎‎‎‎‎‎‎که بره گفت:
- شدی مثل دخترکوچولوهایی که غذا نمی‎‎‎‎‎‎خورن مادرهاشون با پفک گول‎‎‎‎‎شون می‎‎‎‎‎‎زنن تا شاید کمی غذا بخورن.
از حرفش خندم گرفت و خنده‎‎‎‎‎‎‎ای کردم، کمال هم لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون؛ از روی تخت بلند شدم که باز یکم سرگیجه گرفتم ولی در اون حدی نبود که جایی رو نبینم، رفتم سمت صندلی و نشستم، به سینی غذا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #143
من شخصی نبودم که زود کنار بکشم و ناامید بشم، فقط دیگه چیزی نداشتم توی زندگیم که براش بجنگم، نه چرا دارم؛ چندین دلیل دارم که هرکدوم‎‎‎‎‎‎‎‎شون هم من رو از نو می‎‎‎‎‎‎‎سازن و هم نابود... .
***
شهاب
به جرات قسم می‎‎‎‎‎‎‎‎خورم توی این یک‎‎‎‎‎‎‎‎هفته‎‎‎‎‎‎‎ای که ملیکا رو دزدیده بودن بدترین روزهای عمرم داشتن سپری می‎‎‎‎‎‎شدن وقتی که خبر مرگ ملیکا رو برام آوردن و فکر می‎‎‎‎‎‎کردم که مرده حتی ذره‎‎‎‎‎‎ای تصور نمی‎‎‎‎‎‎کردم روزی برسه که حال و روزم از اون‎‎‎‎‎‎ روزها بدتر باشه، روحیه‎‎‎‎‎‎ی ملیکا خیلی لطیف و ضعیف بود برعکس چیزی که سعی داشت وانمود کنه، اماّ من ملیکا رو از خودش قشنگ‎‎‎‎‎‎‎‎تر می‎‎‎‎‎شناختم، دختری که با اومدنش توی زندگیم معنای تمام زندگی کردن رو بهم یاد داد ولی من پر بودم از انتقامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #144
از‎‎‎‎‎‎ لحن صحبت کردن ملیکا تعجبی نکردم چون اون یک دختر نبود بلکه فرشته‎‎‎‎‎ای بود که تصمیم داشت قلب و روح‎‎‎‎‎ من رو باهم بدره، اماّ چرا داره تشکر می‎‎‎‎‎کنه، خودم رو نباختم و بامهربونی گفتم:
- چی‎‎‎‎‎شده عروسک کوچولوی من مهربون شده؟
- شهابمم، بابت گلی که برام فرستادی واقعاً نمی‎‎‎‎‎‎دونم الان روی زمین باشم یا آسمون.
با شنیدن اسم گل تعجب کردم، آخه من که گلی نفرستاده بودم، کی از طرف من یا چیز دیگه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای گل برای ملیکا فرستاده؟
- الهی من دور اون صدات بگردم فرشته کوچولوی من.
- اوم میگما شهاب؟
- عمر شهاب؟
- می‎‎‎‎‎‎دونستی اندازه اشک گنجشک دوستت دارم، چون گنجشک اگه گریه کنه می‎‎‎‎‎‎میره.
قلبم هری ریخت، این دختر تصمیم داره من رو جوون مرگ کنه با این ناز و اداهاش.
***
زمان‎‎‎‎‎‎‎حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #145
- بهتره گوشی‌‎‎‎‎‎‎‎‎هارو از خودمون دورتر یه‎‎‎‎‎‎‎‎جای دیگه بذاریم، چون هیچ‎‎‎‎‎‎وقت نباید حریف مقابل رو دست کم بگیریم.
الکس و آنجلا هم از روی تخت بلند شدن؛ الکس که گوشیش توی دستش بود رو گذاشت روی میزکنار تخت، آنجلا هم گوشی‎‎‎‎‎‎‎شو گذاشت کنار گوشیه الکس، من و فاطیما هم همین‎‎‎‎‎‎‎کار رو انجام دادیم؛ منتظر به الکس نگاه کردم تا چیزی بگه ولی انگار اون‎‎‎‎‎‎‎هم به اندازه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی من گیج و کلافه بود، آنجلا که متوجه‎‎‎‎‎‎ی سنگین بودن فضای اتاق شد سریع گفت:
- من فکر همه‎‎‎‎‎‎‎جا رو کردم.
رفت سمت در اتاق و ادامه داد.
- شما فقط دنبال من بیاید.
هرسه‎‎‎‎‎‎‎مون بدون این که چیزی بگیم پشت آنجلا از اتاق بیرون رفتیم؛ آنجلا واقعاً باهوش بود برای همینم بود که الکس هیچ‎‎‎‎‎وقت توی کارهایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #146
فاطیما با حیرت و کمی خنده گفت:
- باریکلا، من عجب آدم‌های زرنگی دور و اطرافم بودن و خبر نداشتم!
الکس نیشخندی زد و باتلخی گفت:
- پیش دستی می‎‎‎‎‎‎کنی دخترخاله، ما اگه زرنگ بودیم که یک‎‎‎‎‎‎هفته‎‎‎‎‎س ملیکا باید پیدا شده بود.
محسن انگار که حوصله‎‎‎‎‎‎‎ی زار اومدن رو نداشت کلافه گفت:
- اتفاقیه که افتاده، جای این حرف‎‎‎‎‎ها از مغزتون استفاده کنید.
آنجلا رفت سمت در مخفی و عصبی رو به الکس و محسن گفت:
- جای بحث کردن باهم دیگه اونم اینجا بهتره بریم داخل بعد هرکاری خواستید انجام بدین.
از هیچ‎‎‎‎‎‎کس دیگه صدایی در نیومد، آنجلا در رو کامل باز کرد و رفت تو، پشت سرش فاطیما رفت، دیدم محسن و الکس دارن به هم نگاه می‎‎‎‎‎کنن و هرکدوم انتظار داره اون یکی بره داخل، منتظر نموندم که برای هم تعارف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #147
حدوداً از چهارسال‎‎‎‎‎‎نیم پیش کسی نامشخص برای ملیکا تقریباً هفته‎‎‎‎‎‎‎ای چهاربار گل‎‎‎‎‎‎‎شفلرا با گلدون‎‎‎‎‎های بزرگ و متن‎‎‎‎‎های عجیب غریب می‎‎‎‎‎‎فرستاد و هویتش هم مشخص نبود، ملیکا فکر می‎‎‎‎‎کرد من اون گل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هارو براش می‎‎‎‎‎فرستم اماّ من نبودم، کار تو بوده؟
چهره‎‎‎‎‎ی الکس کمی توهم‎‎‎‎‎‎دیگه رفت و سریع گفت:
- نه من اصلاً همچین‎‎‎‎‎‎کارهایی رو انجام نمی‎‎‎‎‎‎‎دادم، بعدش هم چرا گل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شفلرا باید کسی برای به دست آوردن دل یه دختر بخره، تا جایی که گل‎‎‎‎‎‎رز هستش؟
محسن لبخند غمگینی زد و گفت:
- ملیکا عاشق این گل بود و تقریباً کل خونه پر بود از این گل، سلیقه‎‎‎‎‎‎های ملیکا کمی عجیب غریب بودن.
با شنیدن حرف محسن بدنم داغ شد از غم، از پشیمونی ولی هیچ‎‎‎‎‎کدوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #148
محسن کلافه دستی توی موهاش کشید و با لحنی پشیمون گفت:
- می‏‎‎‎‎‎‎خواستم درموردش تحقیق کنم، اماّ اصلاً فرصت نشد چون دقیقاً چندروز بعد.. .
***
ملیکا
روزها و ساعت‌‎‎‎‎‎‎ها همین‎‎‎‎‎‎جوری پی‎‎‎‎‎‎در‎‎‎‎‎پی می‎‎‎‎‎‎‎گذشت، سه‎‎‎‎‎‎روزی می‎‎‎‎شد که داشتم به کارهای که کمال گفته بود رسیدگی می‎‎‎‎‎کردم، هر ثانیه‎‎‎‎‎‎ای که سپری می‎‎‎‎‎شد حالم بیشتر از خودم و دست رسم روزگار بهم می‎‎‎‎‎‎‎خورد، با دیدن دخترهایی که نصف شون به‎‎‎‎‎‎‎زور دزدیده شده بودن و حال چندان درستی نداشتن و بقیه‎‎‎‎‎ی دخترا که به خواسته‎‎‎‎‎ی خودشون بود و کلی از این‎‎‎‎‎که به شیخ‎‎‎‎‎‎های عرب فروخته بشن خوش‎‎‎‎‎شون می‎‎‎‎‎اومد.
اماّ چیزی که این وسط خیلی آزارم می‎‎‎‎‎‎داد چیزهای آشنایی بود که اطرافم می‎‎‎‎‎‎دیدم، مثل کسی شده بودم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #149
حرف‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های زیادی برای گفتن داشتم، اماّ بیشترین حرف‎‎‎‎‎‎‎هارو باید کنج‎‎‎‎‎‎‎ترین گوشه‎‎‎‎‎ی قلبت نگه داری و درموردشون صحبت نکنی، این یه درس بزرگی بود که الکس درموردش زیاد صحبت می‎‎‎‎‎کرد ولی دلم بدجوری سنگینی کرده برای همین نفس عمیقی کشیدم و با لحنی آروم گفتم:
- یکم حالم گرفته‎‎‎‎‎‎‎ست، راست‎‎‎‎‎‎‎‎شو بخوای بعضی از دخترا رو که می‎‎‎‎‎‎بینم با رضایت خودشون نیومدن بدتر دلم می‎‎‎‎‎‎‎‎گیره.
کمال با شنیدن حرفم نیشخندی زد و با غرور گفت:
- فکر نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم دل‎‎‎‎‎‎نازک باشی، آخه کسی که زیر دست الکس باشه بی‎‎‎‎‎‎‎‎رحم‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر از اونیه که بخواد دل‎‎‎‎‎‎سوزی واسه چندتا دختر بی‎‎‎‎‎‎‎‎‎خانواده بکنه!
تک‎‎‎‎‎‎‎خنده‎‎‎‎‎‎‎ای کردم و گفتم:
- اوه ببخشید یادم نبود، باید توی این روزگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #150
- این شد، خوب دختر خوب پاشو که کلی کار داریم چون چهارساعت دیگه پرواز داریم و باید وسایلت رو جمع کنی.
از روی مبل بلند شدم و همین جوری که می‎‎‎‎‎‎‎رفتم سمت در گفتم:
- شماهم یه قولی دیگه بهم داده بودین ولی هنوز انجام ندادین.
کمال کمی مکث کرد و گفت:
- منظورت اگه درمورد گوشی هستش، خوب راست‎‎‎‎‎‎‎شو بگم بعد از اومدن از سفرمون انشالله انجامش می‎‎‎‎‎دم.
چیز دیگه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای نگفتم و دستگیره‎‎‎‎‎‎‎ی در رو کشیدم پائین و در رو باز کردم و از اتاق زدم بیرون، این چندوقت اخیر از مغزم زیاد کار کشیده بودم و یه سفر شاید حالم رو خوب می‎‎‎‎‎‎کرد مخصوصاً اگر قراره مادرشهاب رو ببینم، اسمش اگر اشتباه نکنم رز بود؛ رفتم به سمت اتاقم چون باید اول وسایلم رو جمع می‎‎‎‎‎‎کردم و بعد باید برم یه‎‎‎‎‎‎سر به دخترا بزنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا