- ارسالیها
- 388
- پسندها
- 2,225
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- سن
- 20
- نویسنده موضوع
- #141
چشمهام از تعجب گرد شدن ولی زود به خودم اومدم و بالحنی مملو از خشم گفتم:
- یادم نمیاد از زندگیم چیزی براتون تعریف کرده باشم؟
کمال تکخندهای کرد و دستش رو کرد لای موهاش و گفت:
- خوب چی بگم والله؛ من همهچی رو راجبتو میدونم حتی شاید بیشتر از خودت از زندگیت خبر دارم.
تعجبی نکردم، خوب معمولی بود که بره در موردم تحقیق کنه، چیزی که زیادی عجیب بود اینبود که این زیادی از حد میدونست، تا اونجایی که من یادم میاد الکس درمورد من به کسی زیاد توضیح نمیداد و خیلی وقت بود که هویتم رو عوض کرده بود و تا الان کسی چیزی نفهمیده بود غیر از کسانی که خودمون انتخاب میکردیم، اینطور که معلومه کمال قدرت زیادی داشت و الکس کمی اونرو...
- یادم نمیاد از زندگیم چیزی براتون تعریف کرده باشم؟
کمال تکخندهای کرد و دستش رو کرد لای موهاش و گفت:
- خوب چی بگم والله؛ من همهچی رو راجبتو میدونم حتی شاید بیشتر از خودت از زندگیت خبر دارم.
تعجبی نکردم، خوب معمولی بود که بره در موردم تحقیق کنه، چیزی که زیادی عجیب بود اینبود که این زیادی از حد میدونست، تا اونجایی که من یادم میاد الکس درمورد من به کسی زیاد توضیح نمیداد و خیلی وقت بود که هویتم رو عوض کرده بود و تا الان کسی چیزی نفهمیده بود غیر از کسانی که خودمون انتخاب میکردیم، اینطور که معلومه کمال قدرت زیادی داشت و الکس کمی اونرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر