- ارسالیها
- 388
- پسندها
- 2,225
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- سن
- 20
- نویسنده موضوع
- #131
شهاب چندلحظهای مکث کرد و با صدای لرزون که مطمئناً معلوم بود دیگه نتونسته جلوی اشکهاشو بگیره و روی گونههاش جاری شده، گفت:
- من دقیقاً نمیدونم چی توی گذشته برات اتفاق افتاده که یکذره برات وجدان نمونده ولی باور کن حتی اگه خود شیطان هم بود این مریضی رو از ملیکا پنهان نمیکرد، حتی یهبار هم عذابوجدان نگرفتی آخه مرد حسابی؟
نه دیگه، من هرچی کوتاه میاومدم این انگار نمیخواست کوتاه بیاد و منو درک کنه، درسته که همهی آتیشها از زیر قبر خودم بلند میشد ولی فعلاً الان جای بحث کردن و متلک انداختن نبود، باعصبانیت و بغضی که دیگه نتونستم مخفیش کنم گفتم:
- دِ آخه لعنتی، چرا باید بهش میگفتم، به اندازهی کافی...
- من دقیقاً نمیدونم چی توی گذشته برات اتفاق افتاده که یکذره برات وجدان نمونده ولی باور کن حتی اگه خود شیطان هم بود این مریضی رو از ملیکا پنهان نمیکرد، حتی یهبار هم عذابوجدان نگرفتی آخه مرد حسابی؟
نه دیگه، من هرچی کوتاه میاومدم این انگار نمیخواست کوتاه بیاد و منو درک کنه، درسته که همهی آتیشها از زیر قبر خودم بلند میشد ولی فعلاً الان جای بحث کردن و متلک انداختن نبود، باعصبانیت و بغضی که دیگه نتونستم مخفیش کنم گفتم:
- دِ آخه لعنتی، چرا باید بهش میگفتم، به اندازهی کافی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر