«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,559
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #131
شهاب چندلحظه‎‎‎‎‎‎‎ای مکث کرد و با صدای لرزون که مطمئناً معلوم بود دیگه نتونسته جلوی اشک‎‎‎‎‎‎‎هاشو بگیره و روی گونه‎‎‎‎‎‎‎‎هاش جاری شده، گفت:
- من دقیقاً نمی‎‎‎‎‎‎دونم چی توی گذشته‎‎‎‎‎‎‎‎ برات اتفاق افتاده که یک‎‎‎‎‎‎ذره برات وجدان نمونده ولی باور کن حتی اگه خود شیطان هم بود این مریضی رو از ملیکا پنهان نمی‎‎‎‎‎‎‎کرد، حتی یه‎‎‎‎‎بار هم عذاب‎‎‎‎‎‎وجدان نگرفتی آخه مرد حسابی؟
نه دیگه، من هرچی کوتاه می‎‎‎‎‎‎اومدم این انگار نمی‎‎‎‎‎خواست کوتاه بیاد و منو درک کنه، درسته که همه‎‎‎‎‎‎ی آتیش‎‎‎‎‎ها از زیر قبر خودم بلند می‎‎‎‎‎شد ولی فعلاً الان جای بحث کردن و متلک انداختن نبود، باعصبانیت و بغضی که دیگه نتونستم مخفیش کنم گفتم:
- دِ آخه لعنتی، چرا باید بهش می‎‎‎‎‎‎‎‎گفتم، به اندازه‎‎‎‎‎‎ی کافی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #132
- واقعاً همون‎‎‎‎‎قدری که برادرم می‎‎‎‎‎‎گفت زیبایی، اماّ حیف که زیادی از حد ازش سواستفاده کردی خانوم کوچولو.
از جمله‎‎‎‎‎اش خوشم نیومد چون قشنگ می‎‎‎‎‎‎دونستم پشت این حرفش چیا می‎‎‎‎‎‎تونه باشه، پلک‎‎‎‎‎‎هام رو آروم باز کردم و بهش نگاه کردم که روی صندلی بغل تخت نشست، پیراهن آستین بلند مشکی تنش کرده بود که چندتا از دکمه‎‎‎‎‎‎‎‎های بالایی رو باز گذاشته بود و دقیقاً مثل همون گردن بندی که گردن علی بود گردن امیر هم بود، گردن‎‎‎‎‎بندی با طرح صلیبی که حاشیه، حاشیه‎‎‎‎‎های زیبایی داشت، برای بارچندم شک کردم که نکنه این همون علی باشه، آخه غیرممکنه این همه شباهت بین اون‏‎‎‎‎‎‎ها باشه، یادقاب عکس خانوادگی‎‎‎‎‎‎شون افتادم که پدر مادرش و خواهرشو خودش بود و این پسره امیر نبود؛ چشم‎‎‎‎‎‎‎های بازم رو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #133
می‎‎‎‎‎‎‎فهمیدم چی داره میگه ولی نمی‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم که باور کنم، قلبم تیری کشید و نفس کشیدن برام خیلی سخت شد، پس دلیل این‎‎‎‎‎‎که بیشتر موقع‌ها تپش قلب داشتم و قلبم تیر می‎‎‎‎‎کشید همین بود، اماّ با این‎‎‎‎ موضوع که الکس می‎‎‎‎‎‎‎خواسته من رو بشکه اصلاً موافق نبودم چون اگر می‎‎‎‎‎خواست من رو بکشه خیلی راحت‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر می‎‎‎‎‎‎تونست این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کار رو بکنه، اشکی از حجم این همه درد دور چشم‎‎‎‎‎‎هام جمع شد، دیگه طاقت زندگی و زندگی کردن رو نداشتم، مگه امیدی هم برای زندگی بود، دقیقاً با کدوم امید ادامه بدم، آخه مگه میشه این همه درد و رنج رو تجربه کنی و بازهم دوست داشته باشی زندگی کنی، دستم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام رو مشت کردم که وجود انگشتری رو توی انگشتم حس کردم، توی تمام این همه رنجی که توی قلبم بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #134
چندباری نفس عمیق کشیدم ولی با هربار نفس کشیدن بدتر درد توی کل بدنم می‎‎‎‎‎‎‎پیچید، برای باز کردن پلک‎‎‎‎‎‎‎هام دیگه تلاش نکردم چون می‎‎‎‎‎دونستم به اندازه‎‎‎‎‎‎‎ی کافی بدنم ضعیف شده و با شنیدن وضعیت جسمانیم به کل همون یکم روحیه‎‎‎‎‎‎‎‎ای هم که داشتم به کل از دست دادم، با یادآوری زندگیم بغض مرگ‎‎‎‎‎‎باری دوباره توی گلوم نشست، باز هم تصمیمم بیشتر قطعی شد که بعد از این‎‎‎‎‎‎‎که از زندگی پدرم و آنجلا مطمئن شدم زهر داخل انگشتر رو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎خورم چون دلیلی برای زنده موندن نداشتم، یا شاید هم دارم ولی این قلبم هستش که نمی‎‎‎‎‎‎خواد، اتفاق‎‎‎‎‎‎های اخیر تمام این چهارسال من چطور می‎‎‎‎‎‎تونستم به راحتی از کنارشون بگذرم و با خیال راحت و آسوده می‎‎‎‎‎‎‎رفتم با شهاب زندگی‎‎‎‎‎‎مو ادامه می‎‎‎‎‎‎‎دادم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #135
چند صفحه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای خونده بودم که صدای چرخش کلید توی قفل در اومد، کتاب رو بستم و گذاشتمش روی تخت و منتظر به در خیره شدم تا ببینم این دیوونه‎‎‎‎‎‎‎‎ای که منو تو این اتاق مرموز مخفی کرده کیه؛ در باز شد و با دیدن چهره‎‎‎‎‎‎ی خونسرد کمال پوزخندی اومد روی لب‎‎‎‎‎‎هام، پس اون حدسی که زده بودم هم چندان چرت و پرت نبود، کمال که دید روی تخت نشستم و با چشم‎‎‎‎‎‎‎های پر از سوال دارم نگاهش می‎‎‎‎‎‎‎‎کنم لبخند محوی نشست روی لب‎‎‎‎‎‎‎هاش و گفت:
- سلام، می‎‎‎‎‎‎‎بینم که حالت بهتره و آماده برای حمله نشستی؟
واقعاً اگه بخوام اعتراف کنم صداش یکی از زیباترین صدایی بود که تا عمرم شنیده بودم، از دست تو مارانا به‎‎‎‎‎‎‎جای فکر کردن به چیزهای درست حسابی نشستی داری از صدای این پسره‎‎‎‎‎‎‎ی میمون تعریف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #136
شهاب به خوبی می‎‎‎‎‎‎‎‎دونست که من عاشق این گل هستم و بیشتر اوقات برام می‎‎‎‎‎‎‎خرید و با پست می‎‎‎‎‎‎فرستاد دم خونه‎‎‎‎‎م اماّ وقتی که زنگ می‎‎‎‎‎‎زدم و تشکر می‎‎‎‎‎کردم چیزی به روی خودش نمی‎‎‎‎‎‎اورد، باصدای کمال از فکر اومدم بیرون.
- بازم خوبه نقطه اشتراک‏‎‎‎‎‎‎های زیادی با هم داریم، برای همکاری در کنار هم به درد می‎‎‎‎‎‎خوره.
اخم‎‎‎‎‎‎هام رفتن توی هم‎‎‎‎‎‎‎دیگه، اگر اشتباه نکنم این حالا حالا قصد نداشت که بذاره من از این‎‎‎‎‎‎‎جا برم، به طرفی که کمال ایستاده بود نگاه کردم و منم مثل خودش باخونسردی گفتم:
- تا بهم قشنگ توضیح ندی و نگی که چی توی سرت هست من نه باهات همکاری می‎‎‎‎‎‎کنم و نه چیزی.
کمال در اتاقی که به رنگ مشکی بود و علامتی عجیب که به شکل یک حلال ماه بود و هر دوطرف حلال خورشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #137
چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هاش برقی زد، اگر اشتباه نکنم از این سوالی که پرسیدم خوش‎‎‎‎‎‎‎‎‎حال شد و بالحنی که بدجنسانه بود گفت:
- تو دختر خیلی شجاعی هستی، اماّ یه چیزی رو همیشه یادت باشه، هر انسانی تو زندگیش یه نقطه ضعف داره و این موضوع شامل شما هم میشه.
از حرفش باید می‎‎‎‎‎‎‎ترسیدم ولی برعکس خنده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ام گرفت و با لحنی که بیشتر مثل تعریف کردن جوک بود گفتم:
- وای از دست شما آقای‎‎‎‎‎‎‎‎‎سعادت، خیلی شوخ‎‎‎‎‎‎‎‎‎طبع هستین.
لحنم رو کاملاً جدی کردم و ادامه دادم.
- اینم بهتون یادآوری کنم که شخص بنده از تهدیدهاتون حتی ذره‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای نترسیدم، چون خانوادم اون‏‎‎‎‎‎‎‎قدری قدرت دارن که از خودشون مقابل تو محافظت کنند.
کمال انگار توقع همچین حرفی رو از من داشت چون با بی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تفاوتی از روی مبل بلند شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #138
بیشتر از هرچیزی که ذهنم رو درگیر کرده بود طراحی آشنای اتاق‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها و جلد کتاب بود، اماّ خوب الان موقعی نبود که من بخوام فکرم رو درگیر این موضوع بکنم، یکم ذهنم رو جمع‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎وجور کردم و گفتم:
- خوب الان فکر کنم دیگه مشکلی نباشه، شما فقط هرکاری رو که دقیق من باید انجام بدم رو برام داخل فلش یا پرونده خلاصه کنید که من طبق خواسته‎‎‎‎‎‎‎‎‎هاتون کارهام رو برنامه ریزی کنم.
- نگران نباشید من همه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی کارهارو براتون ردیف کردم، موضوع دیگه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای که باید بهتون بگم اینه که بیایم باهم راحت باشیم چون قراره یه زمان طولانی مدتی رو در کنار هم‏‎‎‎‎‎‎‎‎دیگه کار کنیم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد.
- امروز رو استراحت کنید، فردا چندنفر قراره بیان و تغییر چهره‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تون رو درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #139
کمال با نگرانی پشت کمرم رو می‎‎‎‎‎‎‎‎مالید، چشم‎‎‎‎‎‎‎‎هام دوباره سیاهی رفت و آخرین چیزی رو که دیدم چشم‎‎‎‎‎‎‎‎های مشکیه نگران کمال بود.
با پچ‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎پچ کردن چندنفر بالای سرم از خواب شیرینی که بودم بیدار شدم، دستم رو خواستم دراز کنم و چشم‎‎‎‎‎‎‎هام رو بمالم که پشت دستم سوخت و صدایه گیرایه کمال ازطرف راست تخت اومد که گفت:
- ای‎‎‎‎‎‎خدا از دست تو دختر دستت رو نکش سرم بهت وصله.
چشم‎‎‎‎‎‎‎‎هام و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم، تو اتاق قبلی که از خواب بلند شدم نبودم، این یکی اتاق فرق داشت، دور تا دور اتاق گلدون‎‎‎‎‎‎‎‎های گل‎‎‎‎‎‎‎شفلرا گذاشته بودن و برعکس اتاق قبلی یه پنجره‎‎‎‎‎‎‎‎ی سراسری بزرگ که مثل خود اتاق‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کار کمال شیشه‎‎‎‎‎‎‎هاش دودی بود، یه اتاقک شیشه‎‎‎‎‎‎‎ای گوشه اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #140
اون زن که حالا فهمیده بودم اسمش طنازه با محبت خاصتی که توی چشم‎‎‎‎‎‎هاش بود گت:
- باشه موردی نداره، فقط من چندتا نسخه می‎‎‎‎‎‎‎نویسم بده بچه‎‎‎‎‎ها تهیه کنن تا شب بیارن.
کمال زیرلب باشه‎‎‎‎‎‎ای گفت و از روی تخت بلند شد و رفت سمت میزعسلی، از روی میز عسلی دوتا پوشه پرونده بود، اون‏‎‎‎‎‎‎‎‎هارو برداشت و رو کرد سمت من و گفت:
- حالت که بهتر شد این‎‎‎‎‎‎‎هارو دقیق بخون.
رو به طناز کرد و دوباره گفت:
- توهم بی‎‎‎‎‎‎زحمت برو آشپزخونه به آشپز بگو سینی‎‎‎‎‎‎‎‎ای که آقا بهت سفارش کرده بوده رو آماده کن و به اتاق ملیکا بیاره.
طناز سرش رو به علامت باشه تکون داد و رو به من گفت:
- شب دوباره میام و بهت سر می‎‎‎‎‎‎‎زنم عزیزم.
منم با لبخند گفتم:
- ممنونم طناز.
- فعلاً.
طناز گوشی‎‎‎‎‎‎‎شو از روی میزکنار تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا