- ارسالیها
- 388
- پسندها
- 2,225
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- سن
- 20
- نویسنده موضوع
- #151
رفتم سمت پنجره و به دریا خیره شدم، پاهام توانی برای نگه داشتن وزنم نداشتن برای همین با قدمهای سست رفتم سمت کاناپه و نشستم، با دستهام شقیقههام رو ماساژ دادم و چند نفس عمیق کشیدم، باید تصمیم بگیرم که چه حرکتی کنم و دقیقاّ چه رفتاری از الان به بعد انجام بدم که به ضررم نباشه و سوتی ندم، یا کلاً برعکس؛ بهش بگم و دلیل این کارهاشو بپرسم ولی اگر زیر همهچی بزنه و قبول نکنه چی، همهچی بدتر میشه.
باید سنجیده عمل کنم و بهترین تصمیم رو بگیرم؛ اومدم که از روی کاناپه بلند شم تا وسایلم رو جمع کنم، در بدون در زدن با سرعت باز شد و کمال اومد داخل اتاق؛ یکتای ابروم رفت بالا و با تعجب گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
کمال یکم خودش رو جمع و جور کرد و با همون اعتماد به نفس قبلیش...
باید سنجیده عمل کنم و بهترین تصمیم رو بگیرم؛ اومدم که از روی کاناپه بلند شم تا وسایلم رو جمع کنم، در بدون در زدن با سرعت باز شد و کمال اومد داخل اتاق؛ یکتای ابروم رفت بالا و با تعجب گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
کمال یکم خودش رو جمع و جور کرد و با همون اعتماد به نفس قبلیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر