متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,444
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #151
رفتم سمت پنجره و به دریا خیره شدم، پاهام توانی برای نگه داشتن وزنم نداشتن برای همین با قدم‎‎‎‎‎‎‎های سست رفتم سمت کاناپه و نشستم، با دست‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام شقیقه‎‎‎‎‎‎‎هام رو ماساژ دادم و چند نفس عمیق کشیدم، باید تصمیم بگیرم که چه حرکتی کنم و دقیقاّ چه رفتاری از الان به بعد انجام بدم که به ضررم نباشه و سوتی ندم، یا کلاً برعکس؛ بهش بگم و دلیل این کارهاشو بپرسم ولی اگر زیر همه‎‎‎‎‎‎‎چی بزنه و قبول نکنه چی، همه‎‎‎‎‎‎چی بدتر میشه.
باید سنجیده عمل کنم و بهترین تصمیم رو بگیرم؛ اومدم که از روی کاناپه بلند شم تا وسایلم رو جمع کنم، در بدون در زدن با سرعت باز شد و کمال اومد داخل اتاق؛ یک‎‎‎‎‎‎تای ابروم رفت بالا و با تعجب گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
کمال یکم خودش رو جمع و جور کرد و با همون اعتماد به نفس قبلیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #152
الکس

اعصابم از این بهم ریخته‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر دیگه نمی‎‎‎‎‎‎‎شد، از دست خودم خیلی کلافه بودم این همه بلای جور با جور سر ملیکا اومد تقصیر من بود، حالا توی این همه بدبختی فقط کمال سعادت یا همون بردیا رو کم داشتیم که خودم با دست‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های خودم باعث شدم ملیکا باهاش رو در رو بشه، خدای من دیگه از این بدتر هم داریم مگه، کوه انباری از عذاب‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎وجدان روی قلبم سنگینی می‎‎‎‎‎‎‎‎کردن و من هیچ راهی جزع امید دادن به خودم که همه‎‎‎‎‎‎‎‎چی رو درست می‎‎‎‎‎‎‎‎کنم نداشتم؛ طی تصمیم‎‎‎‎‎‎‎‎‎های که با بچه‎‎‎‎‎‎‎‎ها گرفتیم قرار بر این شد که شهاب آدرس تمام خونه‎‎‎‎‎‎‎‎های کمال رو توی هر کشوری که داره در بیاره و محسن و فاطیما دنبال آدم‎‎‎‎‎‎‎های مطمئنی باشن که بشه بهشون اعتماد کرد و اون‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هارو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #153
خوب فاطیما از یه لحاظی داشت درست می‎‎‎‎‎‎‎‎‎گفت اماّ مادرم همین‎‎‎‎‎‎‎جا موندنش بهتره برای همین گفتم:
- لازم نیست مادرم بیاد هر سیگنالی رو که نیاز داشته باشیم ارسال می‎‎‎‎‎‎‎کنیم و مادرم ردیابی می‎‎‎‎‎‎کنه و موندنش توی اتاق 009 بهتره.
- باشه هرجور خودت بهتر می‎‎‎‎‎‎دونی، من برم به بقیه خبر بدم.
گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم و سریع رفتم سمت میز توالت اتاقم و دکمه مخصوص رو زدم که یه کشوی مخفی اومد بیرون، شناسنامه کارت ملی و پاسپورت جعلی مو برداشتم و دوباره در کشوی رو بستم، باید با آرش هماهنگی لازم رو می‎‎‎‎‎‎‎‎کردم و با شهاب خودم یه صحبت می‎‎‎‎‎‎‎کردم، برای همین اول گوشی رو برداشتم و شماره‎‎‎‎‎‎‎ی شهاب رو گرفتم که بعد از خوردن دوتا بوق صدای شهاب پشت گوشی پیچید.
- الو بله الکس؟
- شهاب،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #154
خیلی از حسرت‎‎‎‎‎‎‎‎‎هارو نمی‎‎‎‎‎‎‎شه که ترمیم کنی ولی باید باهاشون فقط بسوزی و بسازی، یه زمانی بچه بودم هر لحظه از زندگیم رو در حسرت پدر داشتن گذروندم و دوره‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی خیلی بدی رو پشت‎‎‎‎‎‎سر گذاشتم، اماّ الان پدرم رو پیدا کردم، دقیقاً تو زمانی که میشد بهترین لحظه‎‎‎‎‎‎‎هارو داشت، بدترین‎‎‎‎‎‎‎‎ها داره سپری میشه، با نبود ملیکا حفره‎‎‎‎‎‎‎‎ی بزرگی توی قلبم درست شد و فقط با پیدا کردن ملیکاست که درست میشه؛ با رسیدن پشت اتاق محسن از افکارم اومدم بیرون و چند تقه به در زدم، صدای محسن اومد که گفت:
- بیا داخل.
دستگیره رو کشیدم پائین و در رو باز کردم، فاطیما و پدر رو وسط اتاق دیدم، رفتم داخل اتاق که فاطیما گفت:
- من به محسن همه‎‎‎‎‎‎چی توضیح دادم و ایشون قبول نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنه که اینجا بمونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #155
نمی‎‎‎‎‎‎‎تونستم بیشتر از این توی روش بایستم و بگم که نیا، یه جورایی می‎‎‎‎‎‎‎خواستم اون پیش مادرم بمونه و توی این اوضاع بحرانی ازش محافظت کنه.
- اماّ بهتره که همین‎‎‎‎‎‎جا بمونید و حواستون به همه‌‎‎‎‎‎‎چی باشه چون مادرمم اینجا باید بمونه و همه‎‎‎‎‎‎‎‎‎چی رو از راه دور کنترل کنه.
محسن مکثی کرد و کلافه گفت:
- خوب فکر کنم حق با تو باشه.
حرف دیگه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای برای گفتن نداشتم، اگر می‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم به خودم اعتراف کنم دوست دارم که ساعت‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها بشینم و باهاشدرمورد چیزهای مختلف صحبت کنم، از اول بچه‎‎‎‎‎‎‎‎گی مو براش تعریف کنم و اون دلداریم بده، اماّ الان نه زمان درستی بود و نه میشد که این‎‎‎‎‎‎‎کارو کرد؛ محسن سکوتم رو که دید با مهربونی گفت:
- پسرم پس چرا الان این‎‎‎‎‎‎‎‎جا ایستادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #156
به در اصلیه عمارت که رسیدیم کمال ایستاد و برگشت سممت من و با دودلی‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای که توی چهره‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎اش بود گفت:
- ملیکا.
منم ایستادم و گفتم:
- بله؟
- اون ترس توی چشم‎‎‎‎‎‎‎‎هاتو درک نمی‎‎‎‎‎‎کنم، همیشه فکر می‎‎‎‎‎‎‎کردم اگه بفهمی من همون بردیام باهام راحت‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تری، نه این‎‎‎‎‎‎‎که باهام از قبل سردتر باشی.
بیشترین سعیه خودم رو کردم که لحن گفتارم تلخ نباشه، اماّ زیاد موفق نشدم و گفتم:
- اول این‎‎‎‎‎‎که من هیچ نترسیدم، دومن چرا دلخور نباشم و این‎‎‎‎‎‎که دلیلی برای پنهان کاری نداشتیم آقا بردیا!
کمال پوفی کرد و سرش رو انداخت پائین و گفت:
- خوب اگه اشتباه نکنم باید خیلی دلایل بیارم که از دلت در بیارم، پس فعلاً اینجا جای طلب بخشش نیست.
از حرفی که یکم کینه‎‎‎‎‎‎‎ای که تو دلم ازش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #157
تا فرودگاه هیچ حرفی بین مون رد و بدل نشد، فقط صدای موزیک ملایم ترکی بود که توی فضای ماشین پیچیده بود، کمال توی پارکینگ فرودگاه پارک کرد و از ماشین پیاده شد و اومد سمت من و در رو باز کرد، از ماشین اومدم پائین و زیر لب تشکری کردم، کمال در جواب تشکرم لبخندی زد و رفت سمت صندوق‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎عقب ماشین و بازش کرد، کیف چرم متوسطی رو از صندوق‎‎‎‎‎‎‎‎‎عقب در آورد و درشو بست و گفت:
- با پرواز خصوصی میریم، برات پاسپورت و شناسنامه جعلی درست کردم که قابل شناسایی نباشی.
- آره این‎‎‎‎‎‎‎‎طوری بهتره.
خواستم که بگم الکس چندتا آشنا داره توی بیشتر از فرودگاه ها اماّ حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم، کمال دستش رو به سمتم دراز کرد، کمی نگاهش کردم و مکث کردم که کمال گفت:
- دستم رو بگیر.
چندلحظه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای مکث کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #158
- خوب اولین دلیلم این‎‎‎‎‎‎‎‎بود که مثل الان دوست نداشتم نگاهت ترسیده و پر از حسی از مبهم بشه.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خدای من، پسر تو چرا متوجه نمیشی؛ من ازت هیچ ترسی ندارم.
- چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هات چیز دیگه‎‎‎‎‎‎‎‎ای رو میگن.
- تو متوجه‎‎‎‎‎‎‎‎ی همه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎چیز نمیشی.
کمال نفس عمیقی کشید و گفت:
- پس خودت توضیح بده، چرا از وقتی متوجه شدی من همون بردیام انقدر سرد شدی؟
لبخند حرصی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای زدم و گفتم:
- این من نیستم که باید جواب سوال بدم.
یک‎‎‎‎‎‎‎‎‎تای ابروی کمال رفت بالا و خنده‎‎‎‎‎‎‎ای کرد و گفت:
- اوه بله حق با شماست خانوم.
- خوب می‎‎‎‎‎‎شنوم، دلیل این‎‎‎‎‎‎‎کارهات چی بود، چرا همون دیدار اول بهم همه‎‎‎‎‎‎‎‎چی رو نگفتی؟
- چون قبول نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردی که باهم هم‎‎‎‎‎‎کاری کنیم و دلیل دوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #159
کمال یکم مکث کرد، به گمونم که داشت جمله‎‎‎‎‎‎‎‎‎هارو توی ذهنش سبک و سنگین می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کرد، بعد از مکث خیلی طولانی‎‎‎‎‎‎‎ای گفت:
- همین‎‎‎‎‎‎طور پرسیدم.
اماّ چهره‎‎‎‎‎‎‎‎ش این رو نمی‎‎‎‎‎‎گفت، من هم چیزی به روی خودم نیوردم و از پنجره‎‎‎‎‎‎‎‎ی هواپیما به بیرون نگاه کردم، به ابرهایی که سفید و مثل پنبه بودن، بدون هیچ نقشه‎‎‎‎‎‎‎ای، بدون هیچ دسیسه‎‎‎‎‎‎‎ای در آسمون زندگی می‎‎‎‎‎کنند، ای‎‎‎‎‎‎کاش ما آدماهم مثل ابرا بودیم همین‎‎‎‎‎‎قدر سبک و همین‎‎‎‎‎قدر ساده ولی چه حیف، اون‎‎‎‎‎‎قدری توی دروغ و ریاهامون گم شدیم که حتی خودمون روهم نمی‎‎‎‎‎‎‎شناسیم؛ با صدای کمال از فکر اومدم بیرون و روم رو کردم سمت کمال.
- الان وقت قرص‎‎‎‎‎‎‎هاته دختر، ببینم آوردی‎‎‎‎‎‎‎شون با خودت؟
با یادآوری قرص‎‎‎‎‎‎‎‎هام داغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #160
- توقع نداشتی که می‎‎‎‎‎‎‎‎ذاشتم همین‎‎‎‎‎‎‎جوری روی صندلی بخوابی؟
به گردن درد بعد از خوابیدنه روی صندلی فکر کردم و خندم گرفت، یکم خودم رو جمع‎‎‎‎‎‎‎‎وجور کردم و گفتم:
- چند ساعت دیگه می‎‎‎‎‎‎‎رسیم؟
کمال یکی از ابروهاشو انداخت بالا و گفت:
- حدوداً پنج یا شش ساعت دیگه.
روده کوچیکه‎‎‎‎‎‎‎‎م دیگه از گرسنگی داشت بزرگه رو می‎‎‎‎‎‎خورد، بدون تعارف تیکه پاره کردن گفتم:
- چیزی برای خوردن هست، خیلی گرسنمه.
کمال خندید و آروم به پیشانی خودش زد و گفت:
- میگم چرا بیدارت کردم، نگو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم بگم پاشو باهم چیزی بخوریم.
- خوب خداروشکر که چیزی واسه خوردن هست.
کمال لبخندی زد و رفت سمت در ورودی، الان که توجه کردم یه در دیگه دقیقاً بغل در ورودی بود، چند تقه به در زد که در باز شد و مهمان‎‎‎‎‎‎‎‎دار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا