متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,441
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #161
خوب من الان چه‏‎‎‎‎‎‎‎‎جوری به این کمال بفهمونم که بلد نیستم چه‎‎‎‎‎‎‎طور چوبک‎‎‎‎‎‎‎هاشو دستم بگیرم، اگه با دستم بردارم فکر کنم تا آخر عمرش مسخرم کنه، برای همین غرورم رو گذاشتم کنار و با خجالت گفتم:
- میگم کمال.
کمال خیلی تیزتر از این‎‎‎‎‎‎‎حرف‎‎‎‎‎‎‎ها بود برای همین پقی زد زیر خنده و گفت:
- حاضرم قسم بخورم که می‎‎‎‎‎‎خوای بگی بلد نیستی چاپستیک‎‎‎‎‎‎‎‎هارو دستت بگیری، خوب دختر این که خجالت نداره، منم بلد نیستم.
با شنیدن جمله‎‎‎‎‎‎‎‎اش یه‎‎‎‎‎‎‎جورایی یکم راحت شدم و منم با خنده گفتم:
- پس چه‎‎‎‎‎‎‎جوری قبلاً می‎‎‎‎‎‎‎‎خوردی؟
کمال دستش رو آورد بالا و انگشت‎‎‎‎‎‎‎‎هاشو تکون داد و با ذوق بچه‎‎‎‎‎‎‎گونه‎‎‎‎‎‎ای ازش بعید بود گفت:
- این برکت خدا.
منم خجالت‎‎‎‎‎‎‎مو گذاشتم کنار و یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #162
بعد از کلی تعارف تیکه‎‎‎‎‎‎‎‎‎پاره کردن بلاخره نیلا گلایه‎‎‎‎‎‎‎‎‎هاش از کمال تموم شد و با رهنمایی نیلا و دوتا بادیگارد سوار ماشین شدیم، توی ماشین از هیچ‎‎‎‎‎‎‎کدوم مون صدایی در نیومد.
***

حدوداً بعد از یک‎‎‎‎‎‎‎‎ساعت ماشین رو به روی یه برج بزرگ ترمز کرد و نیلا با خوش‎‎‎‎‎‎رویی گفت:
- رسیدیم، این‎‎‎‎‎‎چند رو که پیش‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ما هستین، اینجا اقامت می‎‎‎‎‎‎‎کنید.
کمال نفس عمیقی کشید و گفت:
- ممنونم، لطف‎‎‎‎‎‎‎‎تو جبران می‎‎‎‎‎‎‎‎کنم.
کمال از ماشین پیاده شد و اومد سمت در من و در ماشین رو باز کرد و زیرلب گفت:
- بفرمائید بانوی من.
اوه کی میره این همه راه‎‎‎‎‎‎‎‎‎رو، اماّ چیزی به روی خودم نیاوردم که فکر نکنه که زیادی از حد ذوق زده شدم، زیرلب تشکری آروم کردم و پیاده شدم، کمال به رسم ادب سریع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #163
دور تا دور سالن پذیرایی پنجره‎‎‎‎‎‎‎های سراسری بود که نور زیادی وارد سالن می‎‎‎‎‎شد، فضای سالن پذیرایی اون‎‎‎‎‎‎قدرهاهم بزرگ نبود، یه دست مبل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎مان راحتی به رنگ سفید شیری گرد و در فاصله‎‎‎‎‎‎‎‎‎های نچندان زیاد از هم چیده شده بودن، یه آشپزخونه‎‎‎‎‎‎‎‎ی کوچک هم سمت راست سالن بود که با گذاشتن میزناهار خوری از سالن جدا شده بود، سه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تا در دیگه‎‎‎‎‎‎‎هم سمت چپ قرار داشتن که اشتباه نکنم اتاق خواب باید باشه، نگاهم رو از خونه گرفتم و به کمال که اون‏‎‎‎‎‎‎‎‎هم مثل من خسته روی یکی از کاناپه ها نشست خیره شدم، کمال که متوجه‎‎‎‎‎‎‎ی نگاهم شد با بی‎‎‎‎‎‎‎حالی و لبخند کم‎‎‎‎‎‎‎‎‎جونی گفت:
- دخترجون بیشتر وقتی که توی هواپیما بودیم رو خوابیدی، چه‎‎‎‎‎‎طور الان بازهم خسته‎‎‎‎‎‎‎‎ای، من جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #164
حدوداً بعد از گذشت نیم‎‎‎‎‎‎‎ساعت که برای شکم گرسنه‎‎‎‎‎‎‎‎ی من به سختی گذشت صدای در واحدی که داخلش بودیم اومد، با هیجان به کمال نگاه کردم و با ذوقی که خودمم تعجب کردم رو به کمال گفتم:
- اگه اشتباه نکنم، بعد از نیم قرن پیتزاها رو آوردن.
کمال تک‎‎‎‎‎‎‎خنده‎‎‎‎‎‎ای کرد و زیر لب همون جور که داشت بلند می‌‎‎‎‎‎‎‎شد گفت:
- ای وای از تو، دختر شکمو.
با شنیدن حرفش لبخند غمگینی اومد روی لبام، شهاب و الکس هم دقیقاً مثل همین حرف رو بارها بهم زده بودن، حتی قشنگ یادمه شهاب یه‎‎‎‎‎‎‎بار با خنده رو بهم کرد و گفت:
- به خدا اگر یه روزی قحطی غذا بیاد، مثل زامبی منو به سیخ می‌‎‎‎‎‎‎کشی و خونسرد کبابم می‎‎‎‎‎‎کنی.
منم اولش یه دل سیر بهش می‎‎‎‎‎‎‎‎خندیدم و بعدش می‎‎‎‎‎‎گفتم:
- آخه مگه دیونه‎‎‎‎‎‎م، کی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #165
به پیتزای خودم اشاره کردم و با لبخند گفتم:
- من بیشتر از این نتونستم بخورم، اگه بازهم جا داری می‎‎‎‎‎‎‎تونی سهم منم بخوری آقا خرسه.
نگاهی به پیتزام انداخت و با خنده‎‎‎‎‎‎‎ای که داشت به زور کنترلش می‎‎‎‎‎‎کرد تا قهقه نزنه گفت:
- یه جوری تو گفتی که گرسنمه، من ترسیدم پیتزای منو بخوری، برای همین با سرعت خوردمش که!
نتونستم خنده‎‎‎‎‎‎‎مو نگه دارم و قهقه‎‎‎‎‎‎ای زدم و گفتم:
- واقعاً که بردیا.
کمال وقتی دید اسم شو گفتم لبخندش پاک شد و به‎‎‎‎‎‎‎جاش چشم‎‎‎‎‎‎‎هاش غمگین شد، یکم مکث کرد و با اکراره گفت:
- خوب بعد تمام این ماجراها می‎‎‎‎‎‎خوای که چیکار کنی، برنامه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ت برای آینده چیه؟
منظورش رو به درستی متوجه نشدم؛ خم شدم و جعبه‎‎‎‎‎‎ی پیتزا رو گذاشتمش روی میز عسلی و گفتم:
- چه جور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #166
کمال فهمید دستش که روی شونه‎‎‎‎‎‎هامه من معذبم برای همین دستش رو برداشت و با ملایمت گفت:
- ببین دختر عمه، قسم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎خورم خوش‎‎‎‎‎حالت می‎‎‎‎‎کنم، کاری می‎‎‎‎‎کنم شهاب رو فراموش کنی.
- بردیا تو واقعاً مرد بزرگ و کاملی هستی، اماّ این منم که غیز از شهاب نمی‎‎‎‎‎‎تونم به مرد دیگه‎‎‎‎‎ای فکر کنم.
باورم نمی‎‎‎‎‎شه، کمال با بغض گفت:
- تو بهم یه فرصت بده، نه این‎‎‎‎‎که فراموشش کنی ولی باهم روی زخم‎‎‎‎‎‎‎های قلبت مرحم می‎‎‎‎‎‎ذاریم.
چشم‎‎‎‎‎‎هام می‎‎‎‎‎سوختن، سرم رو خم کردم و روی شونه‎‎‎‎‎های کمال گذاشتم، با ناامیدی که توی صدام بود گفتم:
- من عمری ندارم بردیا، چرا می‎‎‎‎‎خوای خودتو پا بند دختری بکنی که دیر یا زود می‎‎‎‎‎‎میره؟
- همه‎‎‎‎‎‎مون یه روزی می‎‎‎‎‎‎‎میریم، باید بهت یادآوری بکنم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #167
قبل از این‎‎‎‎‎‎‎که برم سمت اتاق اول رفتم سمت آشپزخونه تا ببینم اگر چیزی پیدا میشه برای صبحانه آماده کنم، اول از همه رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم، برخلاف تصورم هرچیزی که لازم زندگی بود توی یخچال پیدا می‎‎‎‎‎شد، لبخندی زدم و در فریزر رو باز کردم، با دیدن گوشت‎‎‎‎‎های بسته بندی شده بیشتر خوش‎‎‎‎‎حال شدم، دیگه از خوردن فست‎‎‎‎‎فود و غذاهای ناشناخته‎‎‎‎‎‎ی اینجا بهتر بود، یک بسته گوشت چرخ کرده برداشتم که یخش باز بشه، دوباره در یخچال رو باز کردم، مواد پن‎‎‎‎‎‎‎کیک رو برداشتم و گذاشتم روی میز ناهار خوری، در کابینت‎‎‎‎‎‎‎‎هارو باز کردم و هرچیزی رو که نیاز داشتم برداشتم، خوب هرچی که باشه بهتر از بی‎‎‎‎‎کار نشستن و بدون گوشیه، یک‎‎‎‎‎‎‎ربعی طول کشید تا پن‎‎‎‎‎‎‎‎کیک ها آماده شد، با کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #168
کمال تک‎‎‎‎‎‎خنده‎‎‎‎‎ای کرد و گفت:
- راستی گرسنت نیست، بهتره بریم بیرون صبحانه بخوریم، آدرس بهترین صبحانه فروشی‎‎‎‎‎‎هارو نیلا برام فرستاد.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- خوب از اون‎‎‎‎‎‎جا که معلومه، ذائقه‎‎‎‎‎‎‎ی بنده با غذاهایی خارجی خوب در نمیاد، حالا فرقی نداره چی باشه.
- باور کن الان مثل یه شیر زخمی گرسنمه، تایم این‎‎‎‎‎‎که بریم فروشگاه و وسایل صبحانه رو بخریم نداریم.
پشتم رو کردم به کمال و با مرموزی گفتم:
- اماّ آقا بردیا پارتی بزرگی داره؛ چون نیلا به فکر همه‎‎‎‎‎‎چی بوده.
دیگه واینستادم تا کمال حرفی بزنه، از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت آشپزخونه، از صدای قدم‎‎‎‎‎‎‎های کمال مشخص بود که اون‎‎‎‎‎‎هم داره پشت سرم میاد؛ کمال سوتی زد و با ذوق گفت:
- بابا دست خوش، ببینم جوجه تو از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #169
چند لقمه‎‎‎‎‎‎‎ای نون و پنیر خوردم، فلاکس رو برداشتم و برای خودم و کمال چایی ریختم، رو به کمال گفتم:
- شکر یا نبات؟
- خوب راستش هیچ‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کدام، ترجیح می‎‎‎‎‎‎دم چایی رو ساده بخورم.
بازهم غم لعنتی، همون سیاهی‎‎‎‎‎‎‎ای که حالا حالا نمی‎‎‎‎‎‎خواست دست از سر دلم برداره، با خاطره‎‎‎‎‎ای از شهاب باز حالم بد شد، خدای من مگه میشه من اون جفت چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎های کریستالی رو یادم بره، کمال چه‎‎‎‎‎قدر خوش‎‎‎‎‎خیال بود که با خودش گمان می‎‎‎‎‎کنه این قلب لعنتیه من می‎‎‎‎‎تونه از شهاب دست برداره؛ کمال متوجه‎‎‎‎‎‎ی حالم شد با مهربونی پرسید؟
- چیزی شده ملیکا، نکنه باز قلبت درد گرفته؟
به تلخیه سرنوشتم لبخند زدم و گفتم:
- این دردی که دارم میکشم، حتی از درد قلبمم بیشتره.
- ما می‎‎‎‎‎تونیم از پسش بر بیایم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #170
سعی کردم که لبخند مهربونی بزنم، اماّ بیشتر دهنم کج شد تا این‎‎‎‎‎‎‎‎که شبیه به لبخند بشه؛ هردوی ما دیگه چیزی نگفتیم، من که حرفی برای زدن نداشتم، می‎‎‎‎‎‎ترسم حرفی بزنم بلکه کمال متوجه‎‎‎‎‎‎ی تصمیم پنهانی قلبم بشه، اماّ چیزی که خودمم نمی‌فهمم اینه که با این وجود که ‎‎‎‎‎‎می‎‎‎‎‎‎دونم تصمیمم چیه، دارم جوری رفتار می‎‎‎‎‎‎کنم که کمال به بودنم امیدوار بشه، خدای من گیج شدم، عقلم یه چیزی میگه ولی طبق معمول قلبم مخالف‎‎‎‎‎‎‎شو داد می‎‎‎‎‎‎زنه.
***
با هرقدم که به آسایشگاه نزدیک‎‎‎‎‎‎‎تر می‎‎‎‎‎‎شدیم قلبم بیشتر و بیشتر خودش رو به در و دیوار می‎‎‎‎‎‎‎کوبید، صورتم گر گرفته می‎‎‎‎‎تونم چهره‎‎‎‎‎مو به راحتی تصور کنم که تمام صورتم قرمز شده و هرکسی که منو ببینه به راحتی ترس و استرس توی وجودم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا