- تاریخ ثبتنام
- 11/11/20
- ارسالیها
- 391
- پسندها
- 2,244
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- سن
- 21
سطح
10
- نویسنده موضوع
- #61
تولدی که اصلاً یادم نبود، روزهای که فقط تنها چیزی که همراهم بود اشک و تنهاییهام بود، اون روز الکس بهترین جشن تولد رو برام گرفت، با یادآوری اونروز لبخندی اومد روی لبهام، درسته که الکس باعث این همه دردسر برام شد ولی نمیدونم چرا نمیتونم که ازش کینه به دل بگیرم.
با صدای در به خودم اومدم، سریع توی جام نشستم دوتا تک سرفه کردم گفتم:
- بفرمائید.
در باز شد و آنجلا با یک دختر حدوداً بیست و دو، بیست و سه ساله اومد توی اتاق.
به احترامشون بلند شدم و با خوشرویی گفتم:
- سلام، روزتون بخیر.
آنجلا لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- سلام، همچنین.
بعد رو کرد طرف اون دختر و گفت:
- ایشون هم فاطیما هستن، اینجا پیش شما میمونه که حوصلهتون سر نره.
به فاطیما نگاه کردم دختر ملوسی به نظر میرسید، موهای لخت...
با صدای در به خودم اومدم، سریع توی جام نشستم دوتا تک سرفه کردم گفتم:
- بفرمائید.
در باز شد و آنجلا با یک دختر حدوداً بیست و دو، بیست و سه ساله اومد توی اتاق.
به احترامشون بلند شدم و با خوشرویی گفتم:
- سلام، روزتون بخیر.
آنجلا لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- سلام، همچنین.
بعد رو کرد طرف اون دختر و گفت:
- ایشون هم فاطیما هستن، اینجا پیش شما میمونه که حوصلهتون سر نره.
به فاطیما نگاه کردم دختر ملوسی به نظر میرسید، موهای لخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر