متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,437
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #41
- الکس من چه‌جور، این همه لطف تو جبران کنم؟
- تو فقط بخند.
- ممنونم الکس، تو خیلی خوبی.
- می‌دونم.
- خخ خدانگه‌دار.
- بای.
گوشی رو قطع کردم، نگاهم به آسمون افتاد.
اشک تو چشم‌هام جمع شد، واقعاً از خدا ممنون بودم بابت وجود الکس، بدون منت محبت می‌کرد، مثل یک برادر پشتم بود.
بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی خونه شهاب.
از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم؛
در بدون پرسش باز شد وارد حیاط شدم.
داشتم می‌رفتم سمت خونه، که در باز شد شهاب اومد بیرون، با سرعت خودش رو بهم رسوند.
با لحنی که توش ترس موج می‌زد گفت:
- چیزیت که نشده؟
- نه، خوبم.
شهاب یک قدم دیگه اومدجلو، چشم‌هاش غمگین بود. خواستم حرف بزنم که دیدم شهاب بغلم کرد. سرش رو برد دم گوشم و زمزمه کرد.
- اگه تو چیزیت می‌شد، هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #42
شهاب با عصبانیت فریاد زد و گفت:
- چی، ببینم تو دیوونه شدی ها؟
مرد پوزخندی زد و گفت:
- دیوونه نه، عاقل.
- به اون رئیس مسخره‌ت بگو شهاب بیدی نیست که با این بادها بلرزه.
مرد پوزخندی زد و یک قدم اومد جلو، تفنگ رو گرفت بالا و من رو نشونه گرفت و با اون صدای کلفت و ترسناک گفت:
- یا این خانوم خوشگل رو میدی، یا باید از این جا یک‌سر میره بهشت‌زهرا.
شهاب مردمک چشم‌هاش لرزید، ولی خودش رو نباخت و با عصبانیت فریاد زد.
- غلط می‌کنی.
چشم‌هام رو بستم و وانمود کردم که مثلاً ترسیدم، خیلی خوب می‌دونستم که این‌ها نقشه الکس هست و هیچ‌گونه آسیبی به من نمی‌رسه؛ صدای تیر اومد!
چشم‌هام رو با ترس باز کردم.
از تعجب چشم‌هام گرد شد، با فریاد گفتم:
- نه‌نه غیرممکنه.
شهاب جلوی پای من افتاده بود و پر خون بود، شهاب خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #43
- این جعبه توی کیسه بالای کتشون بوده، خدا رو شکر وقتی تیر به سمت قلب‌شون رفته این جعبه مانع خوردن تیر به قلب می‌شه، فقط کمی زخمی شدن که تونستیم با چند تا بخیه درست کنیم.
با تعجب و خوش‌حالی داشتم گوش می‌دادم؛ جعبه رو گرفتم.
درش رو باز کردم، همون ساعتی بود که برای شهاب روز ولنتاین خریده بودم، یعنی این همیشه همراهش بوده!
خدایا شکرت که نجاتش دادی ، از روی دل‌خوشی این حرف رو نمی‌زنم، فقط هنوز آتش نفرتم خاموش نشده.
- الان میارنش بخش؟
- تا یک‌ ربع دیگه میارن.
سرم رو تکون دادم، از خوش‌حالی روی پاهام بند نبودم؛ الکس اومد طرفم، از خوشحالی پریدم بغلش.
- الکس، شهاب نمرده پس هنوز امیدی هست برای انتقام دوباره.
الکس لبخندی زد و گفت:
- می‌دونم عزیزم.
- الکس؟
- جانم؟
- این همه محبت تو رو من چه‌جور جبران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #44
با دودلی گفتم:
- باشه.
الکس لبخندی زد و گفت:
- به من اعتماد نداری؟
- از چشم‌هام بیشتر.
- پس، بذار به عهده من.
- باشه.
***
با الکس از کافی‌شاپ زدیم بیرون؛ رفتیم سمت بیمارستان.
توی راه‌رو دو تا اتاق، مونده بود که به اتاق شهاب برسم یک پرستار صدام زد.
- خانوم، یک لحظه.
- بفرمائید؟
- شما مارانا خانوم هستید؟
- بله، چرا؟
- آقا شهاب، تازه به‌هوش اومدن، فقط دارن اسم شما‌ رو صدا می‌زنن.
- ممنونم، که اطلاع دادین، الان میرم پیششون.
- خواهش‌ می‌کنم.
روم رو از پرستار گرفتم و رفتم سمت اتاق شهاب، دو تا تقه به‌ در زدم، که صدای شهاب اومد.
دستگیره رو کشیدم پایین و در رو باز کردم.
شهاب بی‌حال روی تخت دراز کشیده بود، تا من رو دید لبخند بی‌جونی زد و گفت:
- خوش ‌اومدی گلم.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- ممنونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #45
در اتاق به شدت باز شد و خدمتکار جوونی با عجله وارد اتاق شد.
- وای ببخشد آقا شهاب، خواستم بگم که عاقد اومده.
- باشه، اشکال نداره می‌تونی بری، ما هم الان میایم.
خدمتکار لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون؛ شهاب رو کرد طرف من و با لبخند گفت:
- بریم عزیزم؟
- آره بریم.
با شهاب وارد سالن عروسی شدیم، تا چشم‌کار می‌کرد، خلاف‌کار و مواد فروش دعوت بودن، پوزخندی زدم.
****
- خانوم ملیکا راد آیا وکیلم شما رو به عقد دائم آقای شهاب سلطانی در بیاورم؟
- بله.
لبخند غمگینی اومد روی لب‌هام، نه کسی بود که بگه عروس رفته گل بچینه، نه پدر بامعرفتی داشتم که جلوی همه بگم با اجازه پدرم.
خیلی سخته برای یک دختر که این چیز‌ها رو تجربه کنه.
عاقد از شهاب هم پرسید و شهاب هم با خوش‌حالی جواب بله رو داد.
به جمعیت خونسرد و خشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #46
- می‌گم عزیزم من چند لحظه برم دوباره میام.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
شهاب هم لبخندی زد و از کنارم رفت سمت چپ سالن، نگاهم رو از شهاب گرفتم و به منصور خیره شدم، با اشاره گفتم که بیاد سمتم.
منصور اومد سمتم و رو‌ به‌ روم ایستاد و با لبخند گفت:
- مبارک باشه مارانا خانوم، آقا الکس هم گفتن که بهتون بگم مبارکتون باشه عروس دوازده.
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- ممنون.
منظور منصور از عروس دوازده این بود که، ساعت دوازده شب همه‌چی حل میشه.
منصور ازم دور شد و کلاً از دیدم پاک شد.
***
شهاب با دهن باز داشت نگاهم می‌کرد!
- هه، چیه تعجب کردی آقا شهاب فکر کردی فقط خودت بدی، فقط خودت بلدی انتقام بگیری؟
شهاب با تعجب و حیرت گفت:
- چی، چی می‌گی ملیکا این چرت ‌و پرت‌ها چیه الان گفتی؟
- اوم، خوب بگم برات، هیچی فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #47
با حرف الکس شهاب به خودش اومد و با پوزخند گفت:
- هه، اگه بذارم جنازه‌ش رو ببری.
سریع اسلحه رو گرفت طرفه من و شلیک کرد؛ سوزش بدی توی ناحیه پهلوم احساس کردم، الکس عصبی به شهاب زل زد و دوباره به سمت قلب شهاب شلیک کرد، پاهام سست شدن و با زانو خوردم زمین، شهاب هم بی‌حال افتاد و چشم‌هاش بسته شد.
خودم رو کشیدم سمت دیوار و لم دادم، پهلوم عجیب درد می‌کرد، الکس با عجله اومد سمتم و روی دوتا زانو‌هاش نشست، با نگرانی گفت:
- مارانا خوبی؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- آره، بهتر از اونی که تو فکرشو بکنی.
اشک دور چشم‌های الکس جمع شد.
- الکس.
- جانم؟
- میشه یک خواهشی ازت بکنم؟
- تو جون بخواه.
- میشه، نجاتم ندی، بذار برم راحت بشم.
قطره اشکی از چشم‌های یخی الکس چکید و افتاد روی ساق دستم.
- تو دیوونه شدی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #48
پلک‌هام دوباره سنگین شد و به خواب رفتم.
با صدای کسی به خودم اومدم ولی چشم‌هام رو باز نکردم، یکم که دقت کردم صدای الکس بود.
صدای بغض‌آلود الکس بدجوری اذیتم می‌کرد.
- مارانا خواهش ‌می‌کنم اون چشم‌های خوشگلتو باز کن، وای مارانا نمی‌دونی که چه‌قدر برام عزیزی، خدا لعنتت کنه شهاب چه‌جور دلت اومد به مارانا شلیک کنی.
با حرف‌های الکس بغض بدی توی گلوم نشست، از تمام دنیا دلگیر بودم، از خودم از سرنوشت شومی که داشتم، حالم از خودم و زندگی که پدر گرام‌ باعث شد نابود بشه بهم می‌خوره.
آروم چشم‌هام رو باز کردم که دوتا تیله یخی رو‌به‌رو شدم.
الکس که چشم‌های بازم رو دید با ذوق گفت:
- بیدار شدی خوشگلم.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
-آره.
- صبر کن گلم تا من برم به دکتر بگم بیاد عزیزم.
- باشه.
الکس از روی صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
یک هفته بعد
آخیش بلاخره از بیمارستان نجات پیدا کردم، روی تخت نشستم تا الکس بیاد باهم بریم خونه؛ صدای زنگ گوشیم از داخل کیفم اومد، در کیفم رو باز کردم و گوشیم رو در آوردم؛ شماره ناشناس بود!
با کمی تردید ورداشتم.
- الو.
- ملیکا بیا لب پنجره زود باش.
چشم‌هام از تعجب گرد شدن، این که صدای مردی مثلاً بابام بود!
- که، چی؟
- مجبوری که بیای وگرنه خودت می‌دونی چه ‌کارهایی ازم برمیاد.
- اسم تو هم گذاشتن پدر؟
- تو هرجور می‌خواهی فکر کن.
- باهام چیکار داری؟
- تو بیا لب پنجره می‌فهمی.
از روی تخت اومدم پایین و رفتم سمت پنجره، به بیرون نگاه کردم که کوچه خلوتی بود که یک ماشین زانتیای نوک مدادی پارک بود، یکم که بیشتر دقت کردم دیدم بابام داخله ماشینه.
- خوب دیدمت توی ماشین نشستی، چرا گفتی بیام لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #50
بابا لبخند غمگینی زد و با آرامش خاصی که همیشه توی لحن صحبت‌هاش بود گفت:
- برات همه‌چی رو تعریف می‌کنم ولی اولش باید قول بدی که آروم باشی و تا همه رو گوش نکردی هیچ‌کاری نکنی.
- میشه واضح‌تر حرف بزنی.
- ببین دخترم، حقیقت همیشه تلخه، شاید حرف‌هایی که الان بشنوی باب‌ میلت نباشه ولی تو بهتر از هرکسی می‌دونی من اهل دروغ و ریا نیستم‌.
دلم فرو ریخت، یعنی چی می‌خواد بگه؛ من بابام رو خیلی خوب می‌شناسم هیچ‌وقت دروغ نمی‌گه که بخواد کسی رو از چشم یک آدم بندازه، حتماً موضوع خیلی جدیه که پدری مثل بابای من غرور به اون بزرگی‌شو گذاشته کنار و من رو مجبور کرد تا به حرف‌هاش گوش بدم.
همین‌جور منتظر به بابا خیره شدم، بابا با کمی مکث گفت:
- تا بیست دقیقه دیگه یک مهمون داریم، قراره که با اون همه ‌چیز رو برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا