• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 212
  • بازدیدها 9,715
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
395
پسندها
2,245
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
_ آره حق با تو، اماّ از این که آنقدر خونسرد هستید اینه که منو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ترسونه، چون به قدری جفت‎‎‎‎‎‎‎تون رو می‎‎‎‎‎‎شناسم، قول دادید نمی‎‎‎‎‎‎کشیدش یا بلایی سرش نمیارید درست، اماّ این دلیل نمیشه که بلایی سرش نیارید از هزار تا مردن بدتر.
الکس دستشو گذاشت روی ران پای دافنه و با لحن مهربونی گفت:
- دافنه حق با شهابه، قرار نیست اتفاقی بیافته، خواهش می‎‎‎‎‎کنم این بحث رو تمومش کن.
دافنه از حرص شده بود مثل لبو ولی با حرف الکس سکوت کرد و چیزی نگفت، الکس سرش رو طرف فاطیما و آنجلا کرد و با قاطعیت گفت:
- بعد از شام با شما دونفر به همراه شهاب و محسن، توی اتاق مخصوص کار دارم.
از شنیدن اتاق مخصوص زیاد تعجب نکردم، الکس دقیقاً برعکس من بود، من زیاد از این قایم موشک بازی ها خوشم نمی‎‎‎‎‎‎اومد و کل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
395
پسندها
2,245
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
الکس قهقه‎‎‎‎‎‎ای زد و رو به آنجلا گفت:
- نظرت اینه، بریم پیک‎‎‎‎‎نیک مامان؟
آنجلا اخم ریزی کرد و با غرور گفت:
- آره دقیقاً منظورم همین بود، مشکلی داری؟
الکس دوتا دست‎‎‎‎‎‎هاشو به نشانه‎‎‎‎‎‎‎ی تسلیم بالا آورد و با خنده گفت:
- نه مادر من، بنده غلط کنم مشکلی داشته باشم.
آنجلا پشت‎‎‎‎‎‎چشمی نازک کرد و گفت:
- خوب پس برنامه ریزی پیک‎‎‎‎‎نیک فردامون با من، قراره بعد از این همه مدت طولانی یکم بهمون خوش بگذره.
لرزش گوشیم رو توی جیب شلوارم حس کردم، گوشی‎‎‎‎‎‎‎مو از توی شلوارم در آوردم و نگاهی به صفحه‎‎‎‎‎‎اش انداختم، مادرم بود که داشت تماس می‎‎‎‎‎‎گرفت، از روی مبل بلند شدم و رو به جمع کردم و زیر لب گفتم:
- شما صحبت کنید منم چند دقیقه دیگه بر می‎‎‎‎‎گردم.
الکس خیلی زود پرسش‎‎‎‎‎گرانه گفت:
- چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
395
پسندها
2,245
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
تک خنده‎‎‎‎‎‎‎ای کردم، سمت راست حیاط یه میز و چندتا صندلی بود، راهم رو کج کردم و رفتم سمت میز و صندلی‎‎‎‎‎ها.
- آره هم‎‎‎‎‎دیگه رو دیدیم.
یکی از صندلی‎‎‎‎‎‎هارو عقب کشیدم و نشستم، مامان با لحنی که همیشه‎‎‎‎‎ی خدا آروم بود گفت:
- همه چی رو مو به مو بهش گفتم، باور کن پسرم بر خلاف اون چیزی که بهت قول داده بودم، خیلی دلم برای وطنم و همون شخص که تو بهتر از من می‎‎‎‎‎‎دونی تنگ شده.
دلم برای این همه زجری که مادرم طی این چندسال کشیده بود به درد اومد، من چه‎‎‎‎‎‎‎‎‎قدر احمق و خودخواه بودم که نزاشتم این همه مدت مادرم طعم زندگی رو بچشه، اماّ الان عوض شدم و تمام تلاشم رو برای خوش‎‎‎‎‎بختیش می‎‎‎‎‎‎‎کنم؛ با شیطنت گفتم:
- می‎‎‎‎‎‎دونستی فردا قراره باهاش بریم پیک‎‎‎‎‎‎‎‎نیک؟
مامان خنده‎‎‎‎‎‎ای کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا