• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 9,735
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
_ آره حق با تو، اماّ از این که آنقدر خونسرد هستید اینه که منو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ترسونه، چون به قدری جفت‎‎‎‎‎‎‎تون رو می‎‎‎‎‎‎شناسم، قول دادید نمی‎‎‎‎‎‎کشیدش یا بلایی سرش نمیارید درست، اماّ این دلیل نمیشه که بلایی سرش نیارید از هزار تا مردن بدتر.
الکس دستشو گذاشت روی ران پای دافنه و با لحن مهربونی گفت:
- دافنه حق با شهابه، قرار نیست اتفاقی بیافته، خواهش می‎‎‎‎‎کنم این بحث رو تمومش کن.
دافنه از حرص شده بود مثل لبو ولی با حرف الکس سکوت کرد و چیزی نگفت، الکس سرش رو طرف فاطیما و آنجلا کرد و با قاطعیت گفت:
- بعد از شام با شما دونفر به همراه شهاب و محسن، توی اتاق مخصوص کار دارم.
از شنیدن اتاق مخصوص زیاد تعجب نکردم، الکس دقیقاً برعکس من بود، من زیاد از این قایم موشک بازی ها خوشم نمی‎‎‎‎‎‎اومد و کل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
الکس قهقه‎‎‎‎‎‎ای زد و رو به آنجلا گفت:
- نظرت اینه، بریم پیک‎‎‎‎‎نیک مامان؟
آنجلا اخم ریزی کرد و با غرور گفت:
- آره دقیقاً منظورم همین بود، مشکلی داری؟
الکس دوتا دست‎‎‎‎‎‎هاشو به نشانه‎‎‎‎‎‎‎ی تسلیم بالا آورد و با خنده گفت:
- نه مادر من، بنده غلط کنم مشکلی داشته باشم.
آنجلا پشت‎‎‎‎‎‎چشمی نازک کرد و گفت:
- خوب پس برنامه ریزی پیک‎‎‎‎‎نیک فردامون با من، قراره بعد از این همه مدت طولانی یکم بهمون خوش بگذره.
لرزش گوشیم رو توی جیب شلوارم حس کردم، گوشی‎‎‎‎‎‎‎مو از توی شلوارم در آوردم و نگاهی به صفحه‎‎‎‎‎‎اش انداختم، مادرم بود که داشت تماس می‎‎‎‎‎‎گرفت، از روی مبل بلند شدم و رو به جمع کردم و زیر لب گفتم:
- شما صحبت کنید منم چند دقیقه دیگه بر می‎‎‎‎‎گردم.
الکس خیلی زود پرسش‎‎‎‎‎گرانه گفت:
- چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
تک خنده‎‎‎‎‎‎‎ای کردم، سمت راست حیاط یه میز و چندتا صندلی بود، راهم رو کج کردم و رفتم سمت میز و صندلی‎‎‎‎‎ها.
- آره هم‎‎‎‎‎دیگه رو دیدیم.
یکی از صندلی‎‎‎‎‎‎هارو عقب کشیدم و نشستم، مامان با لحنی که همیشه‎‎‎‎‎ی خدا آروم بود گفت:
- همه چی رو مو به مو بهش گفتم، باور کن پسرم بر خلاف اون چیزی که بهت قول داده بودم، خیلی دلم برای وطنم و همون شخص که تو بهتر از من می‎‎‎‎‎‎دونی تنگ شده.
دلم برای این همه زجری که مادرم طی این چندسال کشیده بود به درد اومد، من چه‎‎‎‎‎‎‎‎‎قدر احمق و خودخواه بودم که نزاشتم این همه مدت مادرم طعم زندگی رو بچشه، اماّ الان عوض شدم و تمام تلاشم رو برای خوش‎‎‎‎‎بختیش می‎‎‎‎‎‎‎کنم؛ با شیطنت گفتم:
- می‎‎‎‎‎‎دونستی فردا قراره باهاش بریم پیک‎‎‎‎‎‎‎‎نیک؟
مامان خنده‎‎‎‎‎‎ای کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
- توی این چندماه گذشته که اتفاقات سختی برای تو و الکس افتاد، با خودم گفتم حالا که شما دونفر سرگرم پیدا کردن ملیکا و درگیر کارهایه دیگه هستین بهتره چندتا جاسوس توی دم‎‎‎‎‎‎‎‎‎دستگاه هردوی شما بفرستم تا مطمئن بشم کارها طبق برنامه پیش میره.
مکثی کرد که با عجله گفتم:
- وا مامان بگو دیگه، جون به لبم کردی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه پلیس مخفی توی آدم‎‎‎‎‎های الکس هستش، اون جوری هم که من فهمیدم کم مونده تا همه‎‎‎‎‎تون رو گیر بندازه و فقط دنبال چندتا مدارک اصلی می‎‎‎‎‎‎گیرده.
یک‎‎‎‎‎‎تای ابروم بالا رفت، ذهنم رفت پیش فاطیما، از اون‎‎‎‎‎‎جایی که می‎‎‎‎‎دونم دختر خالش میشه و چندین ساله که باهم کار می‎‎‎‎‎کنن، مدارک زیادی هم دم دستش داره و تا الان اگر می‎‎‎‎‎‎خواست می‎‎‎‎‎تونست اون رو به پلیس لو بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
اوه آقا کمال سعادت پس باید بگم که فاتحه‎‎‎‎‎‎‎ت خونده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ست، از روی صندلی بلند شدم و گوشی مو گذاشتم توی جیب شلوارم، رفتم به سمت خونه، در سالن اصلی رو باز کردم اومدم که برم داخل، سمت راست سرم چنان تیری کشید که برای چند لحظه نفسم بند اومد، دیدم تار شد، با دستم سرم رو مساژ دادم که متوجه شدم ملیکا کنارم ایستاده و داره نگاهم می‎‎‎‎‎‎کنه، چندباری پلک زدم تا دیدم بهتر بشه، به صورت ملیکا نگاه کردم که اشک دور چشم‎‎‎‎‎‎هاش جمع شده بود، لبخند کم‎‎‎‎‎‎‎جونی زدم و با صدایه ضعیفی گفتم:
- من خوبم عزیزم، چیزی نیست فقط یکم سرم گیج رفت.
اشکی از گوشه‎‎‎‎‎‎‎‎ی چشمش چکید و قدم قدم عقب رفت، دستم رو آوردم بالا که دستش رو بگیرم که یه‎‎‎‎‎دفعه ناپدید شد؛ دستگیره در رو گرفتم تا از افتادم رو زمین جلوگیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #216
لبخندی روی لب‎‎‎‎‎‎‎هام نشست، حق با محسن بود ملیکا از این‎‎‎‎‎‎‎‎که غذایی که درست کرده سرد بشه و کسی منتظرش بذاره متنفره، آنجلا و فاطیما به همراه محسن از روی مبل بلند شدن، الکس رو به جمع گفت:
- پس بهتره عجله کنیم.
***
ملیکا
نگاهی به میز انداختم و لبخندی زدم، باقالی پلو و چلوگوشت، زرشک پلو و مرغ، سالاد اندونزی و سالاد شیرازی و چند مدل نوشیدنی واقعاً همه‎‎‎‎‎‎‎چی عالی شده بودن، با خنده‎‎‎‎‎‎ی آنجلا و فاطیما نگاهم رو از میز گرفتم و به اون‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها که به همراه پدرم و الکس، شهاب داشتن می‎‎‎‎‎اومدن نگاه کردم، پدرم با خنده گفت:
- به به چه کردی دخترم.
به میز اشاره کردم و رو به همه‎‎‎‎‎شون گفتم:
- بفرمایئد، الانه که از گرسنه‎‎‎‎‎گی همه‎‎‎‎‎شو بخورم و چیزی واسه شما نمونه.
الکس پشت چشمی نازک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #217
***

بعد از شام همه‎‎‎‎‎‎‎مون دوباره به سالن برگشتیم، برای این‎‎‎‎‎‎که یکم حرص شهاب رو دربیارم رفتم کنار ملیکا نشستم و دستم رو انداختم دور شونه‎‎‎‎‎‎هاش، شهاب که سرش رو به نشونه‎‎‎‎‎‎ی تاسف برام تکون داد رفت روی مبل تک‎‎‎‎‎‎نفره نشست، فاطیما رو به ملیکا کرد و با ذوق گفت:
- راستی دختر، فردا قراره بریم پیک‎‎‎‎‎نیک.
ملیکا به من نگاه کرد و با خنده و جوری که باورش نمیشد گفت:
- و توهم قبول کردی الکس؟
محسن با تعجب گفت:
- چرا نخواد که قبول کنه؟
ملیکا نگاهش رو از من گرفت و به محسن نگاه کرد، با انگشت اشاره‎‎‎‎‎ش به من اشاره کرد و ناباورانه گفت
- الکسی که من می‎‎‎‎‎شناسم عمراً توی جای عمومی اونم پارک بخواد که بره پیک‎‎‎‎‎‎نیک.
مادرم لبخند دندون نمایی زد و با غرور گفت:
- من این پیشنهاد رو دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #218
زیر چشمی نگاهی به ملیکا انداختم، اشک دور چشم‎‎‎‎‎‎هاش جمع شد، آروم از جاش بلند شد و رو به شهاب گفت:
- منم باهات میام
شهاب لبخند بی‎‎‎‎‎‎‎‎حالی زد و آروم گفت:
- بیا عزیزم.
ملیکا رفت رو به روی شهاب و دستش رو گرفت، باهم با قدم‎‎‎‎‎‎های آروم از سالن بیرون رفتن؛ دافنه با لحن نگران گفت:
- میگما الکس، این شهاب اصلاً رنگ به صورت نداره، سر میز شام هم حالش زیاد تعریفی نبود، بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟
آهی کشیدم و گفتم:
- باهاش صحبت کردم و اصلاً به هیچ وجع نمی‎‎‎‎‎‎خواد الان بره بیمارستان، گفتش یکم اوضاع رو به راه بشه بعد میره.
محسن با ناراحتی گفت:
- خیلی به ملیکا وابسته‎‎‎‎‎‎‎ست، امیدوارم بتونه حداقل این چند وقت رو دوام بیاره چون واقعاً همه‎‎‎‎‎مون مخصوصاً ملیکا بهش احتیاج داریم.
خوب راستش بخوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
401
پسندها
2,245
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #219
دافنه با قدم‎‎‎‎‎‎های آروم به سمت تخت رفت و گوشه‎‎‎‎‎‎‎یه تخت نشست، با ملایمت گفت:
- چیزی شده الکس؟
صندلیه راحتی که گوشه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی اتاق بود رو برداشتم و گذاشتمش روبه‎‎‎‎‎‎روی دافنه و نشستم روش، دست‎‎‎‎‎‎‎های دافنه رو گرفتم توی دست‎‎‎‎‎‎هام و نوازش کردم، دافنه لبخندی زد و اشک دور چشم‎‎‎‎‎‎‎هاش جمع شد، با صدایی لرزون گفت:
- من لیاقت این محبت‎‎‎‎‎‎هاتو ندارم الکس.
لبخند غمگینی زدم و سرم رو انداختم پایئن، من این دختر رو چندسال توی یک خونه زندانی کردم، حق زندگی و خوشی رو ازش گرفتم، فقط چون شهاب رو به من ترجیح داده بود، اماّ الان نمی‎‎‎‎‎خوام مثل گذشته مجبورش کنم و دوست دارم بهش حق انتخاب و یخ زندگیه دوباره بدم، سرم رو گرفتم بالا و با مهربونی گفتم:
- دافنه، من نمی‎‎‎‎‎‎خوام بدون هیچ رضایت خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا