نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شبحی میان اشک ها | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع (Luna)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 374
  • کاربران تگ شده هیچ

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,303
پسندها
13,424
امتیازها
38,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
شبحی میان اشک ها
نام نویسنده:
مهسا آریا
ژانر رمان:
اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
کد رمان: 3596
ناظر: حصار آبی حصار آبی

خلاصه:
بعد از گذاشتن سنگ لحد، باطن افراد مشخص می‌شود. افراد در فکر این هستند که در رستوران قرار است نوشابه مشکی نصیبشان شود یا زرد؟ فرزندان بالای سر مزار اشک می‌ریزند و در دل به این فکر می‌کنند که آیا ارثی باقی مانده است؟ دوستان و آشنایان دور مزار جمع شده‌اند و خود را خانواده عزادار نزدیک و نزدیک‌تر می‌کنند تا در مراسم هفت و چهل نامشان از ذهن پاک نشود...اما با ورود ناگهانی فردی که حتی نامش را نیز از حافظه‌شان پاک کرده بودند، هر چه معما داشتند را داخل جعبه‌ای در مغزشان نهادند تا با مرد جوانی که سفید پوشیده دست و پنجه نرم کنند.

پ.ن ۱: تمامی اسامی و اشخاص ساخته ذهن نویسنده است.
پ.ن ۲: ایده اولیه از زندگی روزمره‌ای گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : (Luna)

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,942
پسندها
94,550
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2

تایید رمان.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : A.TAVAKOLI❁

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,303
پسندها
13,424
امتیازها
38,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:

من به هر جمعیّتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظَنِّ خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سِرِّ من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مَستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نِی فتاد
جوشش عشق است کاندر مِی فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هر که بی روزی است روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسّلام
"مثنوی معنوی، مولانا"

سخن نویسنده: هر چی گشتم، شعر زیباتر که با مضمون این داستان همخوانی داشته باشد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : (Luna)

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,303
پسندها
13,424
امتیازها
38,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
پیراهن سفید خوش دوختی را از دست سپیده گرفت و در تن کرد، دکمه‌های سفید را یکی یکی پشت سر هم بست و به آینه مقابلش چشم دوخت. سپیده دستش را به میز آرایش گرفت و آرام روی صندلی کرم رنگ نشست. شکم گردش به او اجازه نمی‌داد به راحتی بنشیند‌ و ایستادن زیاد هم برایش معضل شده بود. سامان با بستن دکمه سرآستینش به سمت او برگشت و مقابلش زانو زد، دست روی شکم همسرش گذاشت و سرش را بالا گرفت.
- نگرانی‌‌ات برای چیه؟ نمی‌خوام برم جنگ که اینجوری ماتم گرفتی! میرم یه سر بزنم و برمی‌گردم.
سپیده اخمانش را در هم کشید و دست روی دست سامان گذاشت.
- به همین بچه‌ی ۷ ماهه قسم بخور که نمیری جنگ! خدا بیامرزه مامان مریم رو، تا بود که مثل پروانه دورت چرخید و تو هم بهش قول داده بودی کاری نکنی. هنوز تو قبر نرفته، می‌خوای تنش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : (Luna)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا