متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه گل به خودی | نسترن آقازاده کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #11
رزیتا هم متوجه بزرگ شدن پسرش شد، دستش را آرام پایین آورد و به پسر جوانش زل زد. آرسام به داخل اتاقش رفت و کتش را از روی صندلی‌اش برداشت و از خانه به بیرون رفت. به سمت پارک سر خیابان رفت و روی صندلی نشست، پارک خلوت خلوت بود انگار نه انگار که همین یک ساعت قبل صدای کودکان محوطه را پر کرده بود. به گل‌های رز چشم دوخت، شماره سامیار را گرفت، بعد پنج مین صدای خواب‌آلود سامیار از پشت گوشی آمد:
- بله؟
آرسام پوف کلافه‌ای کشید اصلاً برای چه با او تماس گرفته بود؟! نمی‌داند فقط می‌داند که می‌خواهد فرار کند از دست تمام شخصیت‌های تکراری زندگی‌اش:
- سلام!
سامیار که با شنیدن صدای گرفته آرسام فهمید جنگ در خانه حاج قاسم اتفاق افتاده سریع نشست:
- سلام داداش! فضولی کرد؟!
آرسام چه می‌گفت؟! می‌گفت که عمویش کلاغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #12
آرسام با تعجب به سمت سامی برگشت:
- شغل آیندم؟!
سامی سرش را تکانی داد و دستش را روی شانه آرسام گذاشت:
- بهتره از الان بدونی قراره چیکار کنی!
آرسام که هم کنجکاو شده بود و هم حوصله ماندن در آن محله نفرت انگیز را نداشت با سامی همراه شد، هر دو سوار ماشین مدل بالای سامی شدند و حرکت کردند، کمی که گذشت سامی ضبط را روشن کرد، نمی‌دانست از کجا باید شروع کند پس ترجیح داد فعلا حرفی نزند تا به خانه‌اش برسند مطمئن بود آرسام با دیدن آن همه ثروت وسوسه خواهد شد.
"حسابی خسته شدم
و حسابی پر دردم
به جون جفتمون قسم برم برنمیگردم
دست به هر کاری زدم که تو برام بمونی
همشو پای تو دادم
عشق و عمرو جوونی مهم نبود
که چی شده مهم بود
که چی میشه یادت نره تنها بودی
جز من میموند کی پیشت
گاهی یه تکیه گاه بودی گاهی مث یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
یک ساعتی بود که در راه بودند و هنوز به مقصد نرسیده بودند. هرچه بیشتر می‌رفتند مدل ماشین‌ها و جلوه ساختمان‌ها بالاتر و قیمتی‌تر می‌شد، طرف‌های دار آباد بودند. آرسام با ذوق رو به سامی گفت:
- سامی اینجا خونته؟!
سامی از ذوق آرسام لبخندی به لبش آمد:
- اولاً سامی نه امیر صدام کن! بچه‌های تیم اصلی امیر صدام می‌کنن، فقط حواست باشه جلوی سامیار پارازیت ندی! بعدشم نه اون بالا بالاها خونه‌مه اینجا که زیاد بالا نیست!
آرسام تقریباً از ذوق دادی کشید:
- یعنی امیر منم همچین خونه‌ای می‌گیرم؟
امیر حتّی فکرش را هم نمی‌کرد که آرسام در این حد قابل نفوذ باشد! بدون اینکه چشمش را از روبه‌رویش برکند به آرسام گفت:
- حالا چرا اسمت آرسام؟! به خانوادت میاد از اون اسم‌هایی که مال امام پیغمبره برات بذارن!
فکرهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #14
هردو سکوت کردند، زمان از دستشان فراری بود. به منطقه زعفرانیه تهران رسیدند و امیر مقابل پیرایشگاه مخصوص خود نگه داشت:
- بپر پایین که اول قیافه‌ت رو درست کنم، بعدشم هم باید بریم لباس و کلی وسیله دیگه بگیریم و در آخرهم بریم خونه من صحبت کنیم. به نظرم یه دو روز خونه نرو امروز که چهارشنبه است و فردا هم مدرسه نداری یهو جمعه شب برو.
نظر بدی هم نبود چه بهتر از این؟! یک مدت از خانواده‌اش هم دور می‌ماند. با بیخیالی از اینکه خانواده‌اش نگران می‌شوند گفت:
- عالی باشه.
امیر دستش را بر روی شانه آرسام کوبید و لبخندی زد ولی یکدفعه آرسام تغییر زاویه داد و حالش دگرگون شد و دستانش مشت؛ امیر با تعجب از این حالت آرسام نگاهی ریزبینانه به او کرد:
- اِه، چرا یهو پکر شدی؟
آرسام با سیب بغضی که گلویش را احاطه کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #15
پسری جوان تقریباً 32 ساله به سمتشان آمد. پسر با قدی بلند و موهایی به مدل اسپرت، و صورتی بیضی مانند و ته ریش‌هایی که عجیب به صورتش می‌آمد و لب هایی نازک؛ آرسام در ذهنش صدبار با خود گفت که اگر خود را شبیه آن‌ها کند پدرش زنده به گورش می‌کند، ولی در آخر در دلش به‌جهنمی نسار این وجدان وقت نشناس کرد.
پسرک با لبخند به سمت امیر رفت و بعد از احوال پرسی، به آرسام اشاره‌ای کرد:
- جدیده؟!
امیر دستش را به شانه آرسام زد و با خنده گفت:
- خداییش هیکل رو ببین فقط کمی ظاهرش رو هم خودی کنیم دخترا براش دست و پا می‌شکونن.
و همه‌شان خندیدند، پسر رو به آرسام گفت:
- آروینم! خوشوقتم پسر به تیممون خوش‌اومدی!
آرسام هم دست آروین را فشرد:
- آرسامم، همچنین.
آروین رو به امیر گفت:
- خب کی به مناسبت اومدن این رفیقمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #16
امیر جلوی رستوران(...) نگه داشت. رستورانی شیک با تم قرمز، سیاه و سفید؛ گارسون‌هایش همه ست سفید و سیاه داشتند. رستوران دوبلکس بود، در منو از غذای سنتی گرفته تا فست‌فود موجود بود و از ظاهر و شلوغی‌اش معلوم بود درآمد خوبی دارد.
آرسام و امیر به طبقه بالا رفتند. طبقه بالا سرتاسر شیشه‌های دودی بود، هیچ چیز از بیرون مشخص ولی از داخل به خوبی به بیرون دید داشت. هردویشان به سمت گوشه‌ترین میز سالن رفتند، البته جایی هم نبود به غیر از آنجا!
گارسون که پسری در حدود 25 یا 23 سالِ بود به سمت میزشان آمد:
- خوش اومدید جناب احتشام(امیر) چی میل دارید؟!
امیر بعد تشکر کوتاهی، رو به آرسام گفت:
- چی می‌خوری؟!
آرسام یک نگاه کلی به منو کرد و گفت:
- پیتزای مرغ و قارچ.
امیر سری تکان داد و رو به گارسون گفت:
- دو تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #17
امیر کلافه بود، ولی مجبور بود مراقب دهانش باشد که مبادا چیزی از آن بیرون بیاید. شامشان را آوردند و هر دو با اشتها غذایشان را خوردند و بعد از حساب کردن مبلغ به سمت خانه امیر حرکت کردند. عجب روزی بود امروز، گویی قصد پایان یافتن نداشت!
به یک ساختمان بزرگ که رویه‌اش با سنگ مرمر پوشیده شده بود رسیدند، امیر ریموت در را زد و بعد ماشین را وارد پارکینگ کرد، فضای پارکینگ تماماً تم طلایی و سفید داشت. محافظ پشت میز نشسته بود که با آمدن امیر از جایش بلند شد. کمی آن طرف‌تر دختر و پسری بر روی مبل موجود در لابی نشسته بودند و درحال صحبت بودند!
تمامی ماشین‌های موجود مدل‌های بالا بودند و این نشان می‌داد که همه ساکنین مجتمع از قشرهای ثروت‌مند هستند. محافظ که نامش رحمان بود با خوش‌رویی به امیر سلام کرد، امیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #18
امیر رو به آرسام گفت:
- چطوره؟!
آرسام که محو زیبایی خانه شده بود با ذوقی وصف ناکردنی گفت:
- منم صاحب همچین خونه‌ای می‌تونم بشم؟!
آرسام لبخندی زد که فقط تلخی‌اش را خودش فهمید، این پسر چرا متوجه این نبود که زندگی‌اش نابود خواهد شد؟! سرش را تکانی داد:
- آره یعنی حتماً.
آرسام با ذوق باز هم خانه را از دید گذراند، از در که وارد می‌شوی ابتدا به خانه دید نداری یک مستطیلی شکل، کمی که جلو می‌آیی به سالن میرسی بعد سمت چپ سرویس بهداشتی و حمام در یک جا قرار داشت.
امیر رو به آرسام با خستگی نالید:
- حالا واسه دید زدن وقت هست اون اتاق روبه‌رویی مال تو، اتاق منم روبه‌روی اتاق خودته. برو استراحت کن! راستی تو اتاقت سرویس بهداشتی و حمام هم هست، لباسایی که برات خریدیم رو می‌تونی تو کمد بذاری چون از این به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #19
سپهرخان سرخوش خندید و بلند گفت:
- حالا دوست دارم ببینم حاج قاسم مؤمن با این آبرو ریزی چی‌کار قراره کنه؟! خوب گوش کن امیر پسره رو خام خودت کن بعد امتحاناتش دیگه نباید برگرده پیش خانواده‌اش!
امیر نیش‌خندی زد و دردلش گفت:« کجای کاری سپهرخان پسره با دیدن پول آب از دهنش چکید»
- چشم آقا.
سپهر خان خوبه‌ای گفت و بعد دوباره ادامه داد:
- پانصد میلیون میگم به حسابت بریزن! از همون اولشم باجَنَم‌ترینشون خودت بودی!
امیر که با شنید مبلغ پول خر کیف شده بود با شادمانی گفت:
- مخلصم رئیس!
سپهرخان خنده‌ای کرد و ارتباط آن‌ها قطع شد. امیر آوازخان به سمت اتاقش رفت، و با خانه آرسام تماس گرفت.
***
چشمان خواهر گریان و مادر دل‌نگران جگر گوشه‌اش و پدری که چشم از ساعت بر نمی‌داشت! ساعت دوازده شب را گذرانده بود پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #20
سما می‌خواهد حرف بزند ولی چیزی به بزرگی سیب در گلویش گیر کرده است، هرچه سعی می‌کند که بزاق دهانش قورت دهد نمی‌شود، آخر با گریه می‌گوید:
- یعنی چی؟! کی بود اصلاً؟!
بازهم عصبانیتشان را سر سما خالی کردند، به قول معروف دیواری کوتاه‌تر از این دختر پیدا نکردند:
- تو چی‌کار داری کی بود؟! بهت میگم برو بخواب! تو هم لنگه همون برادرتی!
سما با گریه به اتاقش می‌رود، آخر چرا همیشه او قربانی دعواها می‌شود؟! چرا مانند دختران دیگر زندگی نمی‌کند؟! چرا نباید بیرون برود تا مبادا کسی صورتش را ببیند؟! چرا باید چادر به سر کند، اصلاً او حجاب را دوست ندارد!
رزیتا رو به حاجی می‌گوید:
- حاجی کی بود چی شده؟!
حاجی برای اینکه خود را آرام کند با داد گفت:
- معلوم نیست پسره بی‌شرف خونه کدوم بی‌پدر مادری رفته مونده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nasi_ag
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا