- ارسالیها
- 942
- پسندها
- 18,479
- امتیازها
- 41,073
- مدالها
- 25
- نویسنده موضوع
- #11
رزیتا هم متوجه بزرگ شدن پسرش شد، دستش را آرام پایین آورد و به پسر جوانش زل زد. آرسام به داخل اتاقش رفت و کتش را از روی صندلیاش برداشت و از خانه به بیرون رفت. به سمت پارک سر خیابان رفت و روی صندلی نشست، پارک خلوت خلوت بود انگار نه انگار که همین یک ساعت قبل صدای کودکان محوطه را پر کرده بود. به گلهای رز چشم دوخت، شماره سامیار را گرفت، بعد پنج مین صدای خوابآلود سامیار از پشت گوشی آمد:
- بله؟
آرسام پوف کلافهای کشید اصلاً برای چه با او تماس گرفته بود؟! نمیداند فقط میداند که میخواهد فرار کند از دست تمام شخصیتهای تکراری زندگیاش:
- سلام!
سامیار که با شنیدن صدای گرفته آرسام فهمید جنگ در خانه حاج قاسم اتفاق افتاده سریع نشست:
- سلام داداش! فضولی کرد؟!
آرسام چه میگفت؟! میگفت که عمویش کلاغ...
- بله؟
آرسام پوف کلافهای کشید اصلاً برای چه با او تماس گرفته بود؟! نمیداند فقط میداند که میخواهد فرار کند از دست تمام شخصیتهای تکراری زندگیاش:
- سلام!
سامیار که با شنیدن صدای گرفته آرسام فهمید جنگ در خانه حاج قاسم اتفاق افتاده سریع نشست:
- سلام داداش! فضولی کرد؟!
آرسام چه میگفت؟! میگفت که عمویش کلاغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش