متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه گل به خودی | نسترن آقازاده کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #21
سما با گریه به دایی کوچکش که فقط سی سال سن داشت زنگ زد. کیارش با دیدن شماره عزیز دردانه‌اش با خوش رویی گوشی را جواب داد:
- سلام عشق دایی! خوبی دایی فدات شه؟
سما با گریه تنها توانست دایی‌اش را صدا زند:
- دایی جونم... .
کیارش با نگرانی از جایش بلند شد. عادتش بود تا نگران می‌شد نشستن بر او حرام می‌شد. همسرش با نگرانی او را می‌نگرید:
- دایی قربون چشات شه چرا گریه می‌کنی؟! سما دایی چی‌ شده؟ حرف بزن.
سما نمی‌توانست حرف بزند، برای اولین بار بود دخترک این‌طور گریه می‌کرد. گویی بغض چندین و چند ساله‌اش حال ترکید بود، بازهم تنها یک جمله به زبان آورد:
- دایی بیا دنبالمون.
کیارش بدون فوت وقت گفت:
- اومدم نفس دایی تو فقط گریه نکن.
گوشی را قطع کرد و به سراغ سوئیچ ماشین رفت. ثنا همسر دلسوز کیارش که حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #22
ثنا بانو با سرعت به سمت خانه رفت و رزیتایی را دید که مانند کودکی بی‌پناه خود را در آغوش گرفته است و چشمان رنگی‌اش که آسمان و دریا دربرابرش تسلیم بودند، حال طوفانی عظیم در آن برپا شده بود؛ رزیتا با دیدن ثنا از جای برخاست و با صدایی که هنوز بغض در آن آشکار بود آرام گفت:
- ثنا اشتباه کردم! از همون اولشم اشتباه کردم.
ثنا به سمت رزیتا رفت و تن ظریف رزیتا را در آغوش کشید؛ رزیتا از همان کودکی قدی متوسط و هیکلی ریز و لاغراندام داشت. چشمان آبی‌اش که پلک‌های بلند مانند نگهبان محاظش بودند حال با قطره‌های اشک خیس بود و همین دل ثنا را می‌لرزاند؛ رزیتا آدمی نبود که گریه کند او همیشه استوار بود یعنی چه شده بود؟!
سما در آغوش دایی مهربانش آرام شده بود، گویی قلبش حال احساس امنیت کرده بود که دیگر نمی‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #23
آرسام خم شد تا تختش را مرتب کند، امیر دستش را روی شانه آرسام گذاشت:
- بیا پسر گندم خانم جمع می‌کنه.
آرسام به سمت امیر برگشت و دستش را به موهای پریشانش که نشان از خواب‌آلودگی‌اش بود کشید:
- گندم خانم کیه؟!
امیر آرسام را به سمت سرویس بهداشتی هول داد:
- زحمت کارای خونه رو می‌کشه.
آرسام به سرویس رفت و امیر هم به سمت آشپزخانه روانه شد؛ گندم خانم زنی تپل و مسن بود که آن لپ‌های گلگونش دل از هر کسی می‌برد، گندم خانم حکم مادری دلسوز برای امیر داشت و امیر همیشه احترام این زن مهربان را نگه می‌داشت:
- سلام گندم جونم.
گندم خانم با لبخندی مادرانه که جزئی جداناپذیر صورتش بود رو به امیر کرد:
- سلام پسر قشنگم‌، صبحت به‌خیر.
امیر به عادت همیشگی‌اش پیشانی گندم خانم را نرم بوسید:
- مرسی خانم خوشگله! آخ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nasi_ag
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا