- ارسالیها
- 942
- پسندها
- 18,479
- امتیازها
- 41,073
- مدالها
- 25
- نویسنده موضوع
- #21
سما با گریه به دایی کوچکش که فقط سی سال سن داشت زنگ زد. کیارش با دیدن شماره عزیز دردانهاش با خوش رویی گوشی را جواب داد:
- سلام عشق دایی! خوبی دایی فدات شه؟
سما با گریه تنها توانست داییاش را صدا زند:
- دایی جونم... .
کیارش با نگرانی از جایش بلند شد. عادتش بود تا نگران میشد نشستن بر او حرام میشد. همسرش با نگرانی او را مینگرید:
- دایی قربون چشات شه چرا گریه میکنی؟! سما دایی چی شده؟ حرف بزن.
سما نمیتوانست حرف بزند، برای اولین بار بود دخترک اینطور گریه میکرد. گویی بغض چندین و چند سالهاش حال ترکید بود، بازهم تنها یک جمله به زبان آورد:
- دایی بیا دنبالمون.
کیارش بدون فوت وقت گفت:
- اومدم نفس دایی تو فقط گریه نکن.
گوشی را قطع کرد و به سراغ سوئیچ ماشین رفت. ثنا همسر دلسوز کیارش که حال...
- سلام عشق دایی! خوبی دایی فدات شه؟
سما با گریه تنها توانست داییاش را صدا زند:
- دایی جونم... .
کیارش با نگرانی از جایش بلند شد. عادتش بود تا نگران میشد نشستن بر او حرام میشد. همسرش با نگرانی او را مینگرید:
- دایی قربون چشات شه چرا گریه میکنی؟! سما دایی چی شده؟ حرف بزن.
سما نمیتوانست حرف بزند، برای اولین بار بود دخترک اینطور گریه میکرد. گویی بغض چندین و چند سالهاش حال ترکید بود، بازهم تنها یک جمله به زبان آورد:
- دایی بیا دنبالمون.
کیارش بدون فوت وقت گفت:
- اومدم نفس دایی تو فقط گریه نکن.
گوشی را قطع کرد و به سراغ سوئیچ ماشین رفت. ثنا همسر دلسوز کیارش که حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش