بعد از ورود آراز، همانطور که شال گردنش را باز میکرد، علیرام را کودک به دست در سالن دید و گفت: - اِ، علیرام هم که اینجاست. عماد او را به سمت پذیرایی هدایت کرد و گفت: - آره، من فکر کردم با علیرام کار داشتی که اومدی خونه من. آراز بدون انکه روی مبل بنشیند جواب داد: - نه، راستش اومده بودم با خودت...
forum.1roman.ir