• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مخاطب | دلناز نیازی(ترانه) کاربر انجمن یک رمان

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
مخاطب
نام نویسنده:
دلناز نیازی(ترانه)
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 3893
ناظر: Abra_. Abra_.
تگ: برگزیده

مخاطب1.jpg
با تشکر از آرزوی مهربونم برای طراحی جلد:
A.TAVAKOLI❁ Arezoo.Tavakoli

خلاصه:‌
ما گناه را نمی‌بینیم، مگر آن‌که زنی مرتکب آن شود.

"غاده السمان"
همگی چشم‌هایشان را می‌بندند و بی‌محابا از خدای بالا سَرشان، داوری می‌کنند. انگُشت افتراء* به سوی دخترک عفیف* داستان رها می‌کنند و او را متّهم می‌نامند و چه دشوار است زمانی که پدر، به فرزندی که از گوشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Łacrîmosã

ارشد بازنشسته + نویسنده افتخاری
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,345
پسندها
24,081
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
سطح
35
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Łacrîmosã

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
مخاطب بعضی حرف‌ها گوش‌ها نیستند،
قلب است. اگر نشنید، اصرار بی‌فایده‌ست...!

زن که باشی...مهربانی‌ات دست خودت نیست! خوب می‌شوی، حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده‌اند؛ دل رحم می‌شوی، حتی در مقابل آن‌هایی که چندان به تو رحمی نداشته‌اند!
"زن که باشی"
درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛ درباره لبخندی که بی‌ریا نثار هر احمقی کردی! درباره تار‌های موهایت...که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده احمق‌ها از روسری بیرون ریخته‌اند. درباره روحت، جسمت، تو و زن بودنت؛
عشقت، قضاوت می‌کنند...!

"فروغ فرخ زاد"
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
فصل اوّل:
انزجار

کفش‌های پاشنه بلند سپید رنگ عروسی‌اش را از پاهای ظریف و دخترانه‌اش در آورد و پس از جمع کردن دامن سیم‌گون لباس عروس، با قدرت بیشتری دوید. باران با شدّت می‌بارید. آرایشِ منحوس رخساره‌اش بهم ریخته بود و موهایی که به طرز زیبایی آماده شده بود به تورِ چرندِ سپید رنگ، متصل بود. آسمان غُرش می‌کرد و تنِ نحیفِ او را بیشتر می‌لرزاند! شده بود همانند آواره‌ها، هِی از آن کوچه به کوچه دیگری! تنها روشنایی کوچه‌ها و خیابان‌ها، تیر‌های چراغ برقی بود که از خودش نورِ زرد و نارنجی رنگ تولید می‌کرد. پاهای برهنه‌اش روی سنگ ریزه‌های زمین با شتاب می‌دویدند. شیشه خرده‌ها و خاک‌روبه‌های روی زمین در پاهایش فرو می‌رفتند؛ امّا گویی صدایش در گلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
لبخند نفرت‌باری زد و از رویِ مُبلِ سلطنتی قرمز رنگی که نشسته بود بلند شد و به طَرفِ دخترکی که بی‌حال و بی‌جان، روی زمین اُفتاده بود قدم برداشت. مقابلش ایستاد و هر دو دَستش را به پُشتش بُرد و در هم قلاب کرد.
- به من میگن مالک دختر جون، مالکِ سالاری! از مادر زاییده نشده کسی که بخواد من و دور بزنه. حالا تو یه الف بچّه، من و سَرِ سفره عقد قال می‌ذاری؟
چشم‌های مخمور از خوابش را به اجبار باز نگه داشته بود. خود را عقب کشید و با گُستاخی در چشم‌های نافذِ چمنی رنگ و خوف‌ناکش خیره شد و با لَحنی که سعی می‌کرد، هیچ‌گونه ضعفی را دارا نباشد خطاب به او گفت:
- دلیلی واضح‌تر این‌که‌ ازت خوشم نمی‌یاد. آقایِ مالکِ سالاری؟
بر خلافِ آن‌که تصّورمی‌کرد حال آن خویِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
از پُشت ‌میز سیاه رنگ اداری بلند شد و خطاب به رفیق و چندین و چند ساله‌اش گفت:
آراد: آرمین بسه! تا کِی می‌خوای مثل این افسرده‌ها به قابِ عکسِ دلارا و فیلم و عکس‌هاتون نگاه کنی؟
پوزخند کوچکی گوشه لبش جا خشک کرد و از رویِ مُبلِ سه نفره چرمِ قهوه‌ای رنگِ شرکتِ آراد بلند شد.
- فکر نکنم بهت اجازه داده باشم تو کارام دخالت کنی! درسته آراد؟
نفس عمیقی کشید و بازدمش را کلافه خارج کرد. به سَمتِ پنجره سَراسری اتاق رفت و به ساختمان‌های مسکونی و شهر پُر دود و دَم تهران خیره شد و زیرِ لب غُرید:
- مرتیکه غد!
اعتنایی نکرد و به سَمتِ دَر پا تند کرد که با صدای آراد سَر جایش ایستاد.
- داداش، من به خاطرِ خودت میگم. داری از بین میری. این عشقِ مسخره رو تمومش کن!
پلک‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
نگاهی به دخترک درون آیینه کرد. چشم‌هایش به طور ماهرانه‌ای نقاشی شده بودند. سیمای دخترانه‌اش حال همگون به زن‌ها شده بود و لب‌هایش همانند خون! گویی سُربی سُرخ رنگ بر روی آن‌ها کشیده شده بود.
پوزخند کوچکی کنار لبش جا خشک کرد و خط موربی را بر روی گونه‌ش کاشت. از چهره خنده‌آوری که برایش درست کرده بودند، کراهت داشت. اویی که تا به حال نگذاشته بود بی‌گانه، تاری از موهایی که از کودکی پروردگار به آن‌ها پیچ و تابی زیبا داده بود را ببیند حال پیراهن کوتَه قدی را بر تن کرده و زینتی غلیظ بر رخساره داشت.

دیده از سیمای غرق نقاشی‌اش در آیینه گرفت و سَر به گریبان روی مُبل‌های نیلگون اتاقِ پنجاه متری‌ای که درونش جای‌گیر بود، نشست. از آشفتگی سَرِ اَنگشت‌هایش یخ زده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
متحیر دَست‌هایش را به دیوار بند کرد و آرام لب زد:
- دِلی!
"فلش بک"
با کِشِ موی پاپیونی شکل، گیسوانش را جمع کرد و بالای سَرَش بَست. گُلِ سَرِ ستِ کِش هم به روی زلفانش زد و پس از سَر کردنِ شالِ لیمویی رنگ و برداشتنِ چادُرَش از خانه خارج شد. با دیدنِ سَمَندِ سیَه رنگی که تنها می‌توانست متعلق به آرمین باشد، تبسمی کرد. درب شاگرد ماشین را برگشود و سَوار بر اتومبیلی که او، آن را اسب سیَه رنگ آرمین می‌نامید شد. با نشستنش درون ماشین، آرمین چشم از تلفُنش گرفت و لبخند بر لب به او خیره شد.
- بالأخره تشریف آوردین؟
پلک‌هایش را چندین ‌بار با کرشمه بر هم زد:
- بله!
تَک خنده‌ای کرد و آرنجش را به شیشه پنجره تکیه داد.
- این بله بمونه واسه شب.
چادُرش را بر سَرش مرتب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
خشم‌آلود بازویش را در دَست گرفت و از رویِ تخت بلندش کرد. پذیرش آن‌که پس از گذشته سه سال او را در هم‌چون جایی بیابد، عذابش می‌داد.
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
دلارا که گویی از اعجابی که درونش دَست و پا میزد خارج شده بود، آژنگی میان ابروانش نشست و شروع به تقلا کرد.
- دخترای دیگه این‌جا چی‌کار می‌کردن؟
اعتنایی به تقلا‌هایش نکرد و کشان‌کشان او را از اتاق بیرون بُرد و در همان حال گفت:
- کی فرستادت این‌جا؟
فریادش در گلو حبس شد. دَستش را به چهارچوبِ دَر بَند کرد وگفت:
- صبر کن. لباسم مناسب نیست!
با این حرف، سَرِ آرمین به سَمتِ او چرخید. با نگرش پیراهن سرخی که بر تنِ او بود خشمگین پنجه‌هایش گره خوردند و زیرِ لب، لعنتی‌ای نثارِ روحِ شخصی که باعث و بانی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,099
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
دَست‌هایش از گرداگرد بازوان دخترک آزاد شد. تنفر! تنها معنایی‌ست که این حرف دارا بود. پلک‌هایش را مستحکم بر روی هم فشرد. پلک از دیده باز کرد و با دشوار‌ترین جمله رو به دلارای نُوین لب باز کرد.
- ازم متنفری؟
سَری تکان داد و نرمش ‌ناپذیر، با بی‌رحمی گفت:
- تنفر واسه یه لحظه‌ست. حالم ازت بهم می‌خوره!
گذشته، مُدام در ذهن دلارا ورق می‌خورد. تمامی حوادثی که تنها باعت و بانی‌اش آرمین بود... .
به نقطه‌ای از سالُن خیره شد. غرق در افکار پریشانش، ناخودآگاه جملاتی را بر زبان آورد:
- جای خالی آدما...اوّلش ترسناکه! بعدش غمگین، بعدش عادت، بعدش لذّت از تنهاییت...! و اون وقته که دیگه بعدش اصلاً برات بود و نبودِ فرد مقابلت مهم نیست!
آتش زد به رویا‌هایی که آرمین بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا