- تاریخ ثبتنام
- 25/3/21
- ارسالیها
- 1,690
- پسندها
- 13,092
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 17
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
"حال"
با صدای گامهای شخصی، نگاه از سرامیکهای شیری رنگ بیمارستان گرفت و سَرش را بالا آورد. با نگرش شخص رو به رویش، ابروانش را در یکدیگر کشید. آرمین دَست به سینه، شادمان به دیوارهای سپید رنگ و سرد بیمارستان تکیه داد و گفت:
آرمین: نمیخوای که تا صبح همونجا بشینی؟
از جایش برخواست و نیمنگاهی با جدیّت به او انداخت.
- قرارم نیست با تو بیام!
تَک خندهای کرد و دَستی به دور لبش کشید. تکیهاش را از دیوار گرفت و سَمتش آمد.
- با من نیای با کی میری؟
سَردمزاج در چشمانش خیره شد. آرامآرام کناره لبش مورب شد.
- حاضرم تا آخر عمرم توی کوچه و خیابون زندگی کنم؛ امّا فقط یه لحظه...چشمم بهت نیفته!
لیوان، که سرد و گرم میشود...میشکند! چه بسا قلب آدم...!
( زنها که...
با صدای گامهای شخصی، نگاه از سرامیکهای شیری رنگ بیمارستان گرفت و سَرش را بالا آورد. با نگرش شخص رو به رویش، ابروانش را در یکدیگر کشید. آرمین دَست به سینه، شادمان به دیوارهای سپید رنگ و سرد بیمارستان تکیه داد و گفت:
آرمین: نمیخوای که تا صبح همونجا بشینی؟
از جایش برخواست و نیمنگاهی با جدیّت به او انداخت.
- قرارم نیست با تو بیام!
تَک خندهای کرد و دَستی به دور لبش کشید. تکیهاش را از دیوار گرفت و سَمتش آمد.
- با من نیای با کی میری؟
سَردمزاج در چشمانش خیره شد. آرامآرام کناره لبش مورب شد.
- حاضرم تا آخر عمرم توی کوچه و خیابون زندگی کنم؛ امّا فقط یه لحظه...چشمم بهت نیفته!
لیوان، که سرد و گرم میشود...میشکند! چه بسا قلب آدم...!
( زنها که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش