- ارسالیها
- 482
- پسندها
- 3,063
- امتیازها
- 17,083
- مدالها
- 15
سلام به همگی
یه دختری بود تو یه خانواده مذهبی بودن یه خواهر داشت و چهارتا برادر و یه دوست صمیمی به اسم مژگان
دقیق یادم نیست ولی اسم یکی از داداشا مسیح بود و پلیس
و اینا وقتی باباشون میمیره دختره میفهمه که اینا خونواده عموش بودن که باهاشون زندگی میکرده و خودش وقتی به دنیا اومده خونوادش مامان و باباش میمیرن و همه بهش میگفتن نحسه و دختره نصفه شب از خونه میزنه بیرون که مسیح از بیرون برمیگرده و میبینه این داره از خونه میره و حالش خوب نیست وقتی میفهمه که دختره جریان خونواده فهمیده میبره عقدش میکنه و از کارش انتقالی میگیره به شیراز و اونجا باهم زندگی میکنن و کم کم عاشق هم میشن بعد از یکسال میفهمن که شریک داداش بزرگه همه سرش کلاه گذاشته و فرار میکنه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.