سلام یه رمان خوندم دختره خانواده تعصبی داشته بعد عاشق یکی از اشناهاشون که هم دانشگاهی دختره هم بوده میشه و باهم تو رابطه بودن، بعد مدتی پسره یهو غیبش میزنه و از زندگی دختره میره، بعدش مشخص میشه که مجبور میشه بره، بعد این جدایی دختره خیلی حالش بد میشه این وسط هم پدربزرگ دختره میگه باید با نوه دوستم ازدواج کنی، میخاستن زوری شوهرش بدن، کلا همه دختراشون باید سنتی ازدواج میکردن... دختره خیلی حالش بد میشه و حتی سکته میکنه، بخاطر این حالش داداشش میاد پشت دختره و دیگه مجبورش نمیکنه، حامیش میشه، حالا پسره که نوه دوسته پدربزرگه بوده استاد دانشگاه دختره از اب درمیاد که تازه از خارج برگشته و ادامه...
اسمشو اگر میدونید بهم بگید چون این رمان نصفه بود و الان یادم نیست اسمشو که بخام فصل بعدشو بخونم، مرسی