سلام
من یه رمان خوندم زنه ازدواج اجباری کرده بوده اخر رمان یادمه میره یه مهمونی و حالش نامیزون میشه بدون اینکه خبر شوهرش بده
دوستاش میرسوننش خونه و تحویل شوهرش میدن اونم توی اون حالت شروع میکنه شعر خوندن
عهد کردم که دگر لب نزنم به جز از امشب و شب های دگر
بعد به شوهرش میگه تو چی داری که برام این قده مهمی
شوهرش میگه یعنی تو منو دوست داری بعد بغلش میکنه و میرن
صبح با سوزشی از خواب بیدار میشه
من یه رمان خوندم زنه ازدواج اجباری کرده بوده اخر رمان یادمه میره یه مهمونی و حالش نامیزون میشه بدون اینکه خبر شوهرش بده
دوستاش میرسوننش خونه و تحویل شوهرش میدن اونم توی اون حالت شروع میکنه شعر خوندن
عهد کردم که دگر لب نزنم به جز از امشب و شب های دگر
بعد به شوهرش میگه تو چی داری که برام این قده مهمی
شوهرش میگه یعنی تو منو دوست داری بعد بغلش میکنه و میرن
صبح با سوزشی از خواب بیدار میشه