متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن تکرارِ بی‌نهایت | نگار 1373 کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام او
bcs_infinite.jpg


نام فن فیکشن: تکرار بی‌نهایت
نام نویسنده: نگار 1373
ژانر: #جنایی #معمایی #علمی_تخیلی #عاشقانه
خلاصه:
بوکر دِویت، کاراگاه خصوصی‌ای که ماموریت می‌یابد تا مجموعه پرونده‌های عجیبی را بررسی و حل کند؛ پرونده‌هایی که نشان می‌دهند فردی با سرقت‌های هنگفت و بی رد و نشان، سعی دارد تا خرابکاری‌های گسترده‌ای در سطح جهان انجام دهد و اگر جلوی این اتفاقات گرفته نشود، فاجعه‌ی بزرگی تمام افراد زمین را تهدید خواهد کرد.

برداشتی آزاد از داستان بازی:
BioShock: Infinite


در اول باید بگم اگه اهل بازی هستین و این بازی رو تا به حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه:
-بوکر، تو از خدا می‌ترسی؟
-نه، ولی من از تو می‌ترسم!
***

(فصل اول: شک و تردید)

مرد در حالی که داشت به ریش سفید و بلندش دست می‌کشید، با عصبانیت قدم می‌زد و هر چه که جلوی مسیرش می‌دید را با ضربه‌ی محکم پا به سمت دیگری پرتاب می‌کرد. محیط اطرافش، پر بود از خاک و ویرانه‌های باقی مانده از یک ساختمان نابود شده. نگاهی به سمت مرکز ویرانه‌ها انداخت؛ جایی که بیشترین میزان خرابی در آن جا تجمع یافته بود. به سمتش اشاره کرد و با خشم زیادی پرسید:
-فقط به من بگو، اون دستگاه چه مرگشه؟
رزالیند لوتس (Rosalind Lutece) دستش را به سمت دستگاه منفجر شده‌ای دراز کرد که بیشتر به مقداری پاره‌آهن شباهت داشت تا چیزی که قبلا یک دستگاه پیشرفته به شمار می‌رفت. با حرکت کندی انگشتانش را روی دکمه‌های رنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
در یکی از ایام فصل تابستان سال 1955 میلادی، روز داشت به پایان خودش می‌رسید و در دفتر نسبتا کوچک و ساکتی در گوشه‌ای از شهر نیویورک، شخصی تمام حواس و تمرکزش را به کارش داده بود. در دفتری دنج، همیشه نیمه‌تاریک و مرموز، با مشتری‌های به خصوصش که با مشکلات کم و بیش خاصشان، گذرشان به آن جا می‌افتاد.
نگاه تیز و عقاب مانند بوکر دویت، به سرعت روی نوشته‌های مقابلش می‌دوید. تمام حواسش را به پرونده‌ای که مطالعه می‌کرد داده بود و بعد از کشیدن نفسی عمیق، با دست آزادش ماگ قهوه‌ای که روی میزش وجود داشت را برداشت و جرعه‌ای از قهوه‌ی نسبتا سردش را نوشید. طعم قهوه باعث شد اخم کند و غیر ارادی به محتویات ماگ نگاهی بیاندازد. طعمش را به خاطر سرد شدنش نمی‌توانست تحمل کند و همین باعث شد که از خیر نوشیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود و بدون این‌که خودش احساس کند، داشت صدای اعصاب خرد کن و کلافه کننده‌ای را تولید می‌کرد. الیزابت (Elizabeth) برای این‌که بوکر را از افکار عمیق و تمام نشدنی‌اش بیرون بیاورد، با لحن شوخی پرسید:
-در این باره کمکی از دست من ساخته‌اس پدر؟
می‌دانست که بوکر چقدر از شنیدن کلمه‌ی "پدر" از زبان او شاکی می‌شود. نقشه‌اش هم گرفت و بوکر با کج خلقی زمزمه کرد:
-این شوخی لعنتی رو تمومش کن دختر.
لبخند کمرنگی روی لـب‌های الیزابت نقش بست و به اطرافش نگاه کوتاه و سریعی انداخت. بار نیمه خلوت به نظر می‌رسید؛ با آدم‌هایی که در هوای دود گرفته‌ی آن جا، پشت میزهای گرد بار، گاهاً چرت می‌زدند یا با طرف مقابلشان صحبت می‌کردند. همه چیز در آن جا ظاهری تیره و تار داشت و حس عجیبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
بوکر در خودش بیشتر جمع شد و چشمانش را با غصه و درد بست. چطور ممکن بود بعد از کشتن کامستاک (Comstock) بتواند ردی از آن دختر پیدا کند؟ هر چند الیزابت همیشه معتقد بود که این قضایا به هم ربطی ندارد و بودن یا نبودن کامستاک، تفاوتی در پیدا کردن آنا ایجاد نمی‌کرد. کامستاکی که بوکر بعضی اوقات پیش خودش فکر می‌کرد که شاید به صورت پنهانی، در دنیای موازی دیگری زنده باشد.
البته کار او ایجاب می‌کرد که فعلا این قضایا را کنار بگذارد و به پرونده‌هایی که داشت فکر کند. چند مورد گم شدن اشیا و انسان، آن هم همزمان با هم، نمی‌توانست اتفاقی باشد. بوکر بطری خالی از الکل مقابلش را برداشت و با انگشتانش مشغول چرخاندن بطری در دستش شد. بعد از چند ثانیه رو به الیزابت گفت:
-احساس می‌کنم داره یه اتفاقاتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
بوکر خمیازه ی عمیقی کشید و با خستگی چند بار طولانی و کش دار پلک زد. چشمانش دیگر نای باز ماندن نداشتند، ولی نباید به خودش اجازه می داد که خوابش ببرد. سرش را بالا گرفت و به سمت راستش نگاه پر التماسی انداخت.
روی میز از جنس چوب گردوی دفترش، بطری قرمز رنگی در کنار انبوه پرونده ها قرار گرفته بود و داشت به او چشمک می زد. انگار که با زبان بی زبانی می گفت:
-بوکر پس چرا معطلی؟ بیا و از من بنوش و تا فردا صبح با انرژی کار کن!
ولی تا این افکار به سرش می زد، در خیالش قیافه ی الیزابت در مقابل چشمانش پدیدار می شد که داشت با همان نگاه مخمور زنانه اش، شماتت وار سر تا پایش را تماشا می کرد و با افسوس برایش سر تکان می داد. بوکر با یادآوری این فکر به خودش نهیب زد:
-تو داری الکل رو ترک می کنی و تحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
-یا عیسی مسیح، این جا چه خبره؟ این دیگه چه قیافه ایه؟
بوکر ترجیح داد در جواب، فقط سکوت کند. جیمز غرولند کنان دستی در هوای گرفته ی دفتر تکان داد و گفت:
-نگاه کن به چه وضعی انداختی دفتر رو! انگار این جا یه لوکوموتیو روشن رو پنهون کردن! خفه شدم از دود سیگار...
بوکر خیلی خونسرد، طوری که انگار حتی یک کلمه هم از حرف های معاونش را نشنیده، سیگار دیگری برای خودش آتش زد و کلاهش را روی میز گذاشت. جیمز با دیدن سیگار جدیدی که در دست او بود داد زد:
-دویت ازت خواهش می کنم بس کن! بس کن لعنتی، خودت و من رو به کشتن می دی با این سیگار کشیدنات!
ولی با این همه اعتراض و شکایت، حلقه ی دودی که از ریه های بوکر بیرون آمد و در هوا رها شد، نشان می داد که بوکر حال مساعدی ندارد. جیمز با عصبانیت جلو رفت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
بوکر به طرز ناگهانی از کوره در رفت و شروع کرد به زمین و زمان فحاشی کردن. جیمز نمی دانست باید چه کار کند تا رییسش را آرام شود، هر چند به خاطر نداشت که بوکر وقتی که عصبانی بشود، به این راحتی ها آرام بگیرد. بوکر هم که هم چنان داشت داد و بیداد می کرد و بی هدف داخل دفترش می چرخید و دست هایش را با عصبانیت بالا می انداخت و با خودش چیزهایی می گفت. جیمز تلاش کرد تا کمی از شدت طوفان وجودش بکاهد و بازوی دست بوکر را گرفت:
-بوکر به جای این کارای بی معنی و بدون نتیجه، بیا تا دو نفری دنبال اون زن بگردیم. حتما می شه پیداش کرد.
بوکر دستش را با شدت از دست معاونش بیرون کشید و داد زد:
-از کدوم گوری پیداش کنم؟ هان؟ اون زن خیلی مشکوکه، شاید کلید حل معمای گم شدن اشیاء باشه! ولی ما چی کارش کردیم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
الیزابت داشت گزارش کاری که قرار بود تا فردا تحویل رئیسش بدهد را با ماشین تحریر بد قلقش تایپ می کرد. از تایپ کردن خوشش نمی آمد و ماشین تحریرش بعضی مواقع حروف را جا به جا می زد، ولی چاره ی دیگری هم نداشت. چون کارهای زیادی داشت که انجام بدهد و این کار از همه ی آن ها مهم تر و وقت گیرتر به حساب می آمد.
در حال تمام کردن یک پاراگراف بود و قصد داشت بعد از تمام کردن آن قسمت، با یک فنجان قهوه کمی به خودش استراحت بدهد که با باز شدن ناگهانی در سالن مقابلش، تکان سختی خورد و بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت.
شخصی در حالی که داشت کاغذ بزرگی را مثل یک پرچم در بالای سرش تکان می داد، دوان دوان به سمت او می آمد. بزرگی سالن اجازه نمی داد که بتواند از آن فاصله، صورت شخص را شناسایی کند و ناچار بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
الیزابت به طور ناگهانی معترض شد:
-من که مسئول بخش بررسی اخبار و چاپ نیستم! من معاون رئیس کل این دم و دستگاهم، و انقدر کارای مختلف سرم ریخته که از این ماجرا اصلا با خبر نشده بودم!
حالا که بوکر می دید تیرش به سنگ خورده، با کلافگی کلاهش را از سرش برداشت و مشغول کلنجار رفتن با نوار دور آن شد. الیزابت هم در آن فرصت دوباره به چیزی که دیده بود نگاه کرد و تیتر صفحه ی اول را خواند:
"گم شدن مرموز فرزندان رئیس جمهور، چه کسی مسئول است؟"
و در پایین تیتر هم همان عکسی که بوکر نشانش داده بود چاپ شده بود. الیزابت نمی توانست باور کند که آن دو کودک، فرزندان رئیس جمهور بوده باشند و یک زن برای پیدا کردنشان، آن هم بعد از هفت روز به بوکر که یک کارآگاه خصوصی بود سر بزند. هم چنان به عکس نگاه می کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا