- ارسالیها
- 711
- پسندها
- 11,467
- امتیازها
- 28,373
- مدالها
- 25
- نویسنده موضوع
- #11
آهی میکشد. به آسمان تیره خیره میشود. ماه نصفه است و زیباییاش به حدی است که پیرزن دستش را به طرفش دراز میکند و نشانش میدهد. در دل آن همه سفیدی و دلربا بودنش را تحسین میکند.
ناگهان چند ستاره را مشاهده میکند که یکی پس از دیگری در آسمان مشکی آشکار میشوند. با دستانش ستارهها را دنبال میکند. انگار چیزی میخواستند نشان بدهند.
در فکر فرو میرود. دوباره با دستانش ستارهها را دنبال میکند. با خواندن چیزی که در پی آن ستارهها کشف کرده بود، دهانش ابتدا از حیرت باز میماند. کمی طول میکشد که به خودش بیاید. نوشته را با لکنت بلند میخواند:
«بهترین دوران زندگیم»
به محض خواندنش آن ستارهها به دنبال هم خاموش میشوند و بعد حس میکند که محکم به سمت آسمان کشیده میشود. به شیر آب کنارش چنگ...
ناگهان چند ستاره را مشاهده میکند که یکی پس از دیگری در آسمان مشکی آشکار میشوند. با دستانش ستارهها را دنبال میکند. انگار چیزی میخواستند نشان بدهند.
در فکر فرو میرود. دوباره با دستانش ستارهها را دنبال میکند. با خواندن چیزی که در پی آن ستارهها کشف کرده بود، دهانش ابتدا از حیرت باز میماند. کمی طول میکشد که به خودش بیاید. نوشته را با لکنت بلند میخواند:
«بهترین دوران زندگیم»
به محض خواندنش آن ستارهها به دنبال هم خاموش میشوند و بعد حس میکند که محکم به سمت آسمان کشیده میشود. به شیر آب کنارش چنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.