متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان غربت خویشتن | چیستا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *chista*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 802
  • کاربران تگ شده هیچ

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #11
آهی می‌کشد. به آسمان تیره خیره می‌شود. ماه نصفه است و زیبایی‌اش به حدی است که پیرزن دستش را به طرفش دراز می‌کند و نشانش می‌دهد. در دل آن همه سفیدی و دلربا بودنش را تحسین می‌کند.
ناگهان چند ستاره را مشاهده می‌کند که یکی پس از دیگری در آسمان مشکی آشکار می‌شوند. با دستانش ستاره‌ها را دنبال می‌کند. انگار چیزی می‌خواستند نشان بدهند.
در فکر فرو می‌رود. دوباره با دستانش ستاره‌ها را دنبال می‌کند. با خواندن چیزی که در پی آن ستاره‌ها کشف کرده بود، دهانش ابتدا از حیرت باز می‌ماند. کمی طول می‌کشد که به خودش بیاید. نوشته را با لکنت بلند می‌خواند:
«بهترین دوران زندگیم»
به محض خواندنش آن ستاره‌ها به دنبال هم خاموش می‌شوند و بعد حس می‌کند که محکم به سمت آسمان کشیده می‌شود. به شیر آب کنارش چنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *chista*

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #12
ساره بعد از نوازش‌های مادربزرگ زود از جا برخاست و به طرف پله‌ها رفت. آرام‌آرام از آن‌ها بالا رفت. ناگهان نگاهش در قرص افتاده کنار اتاق کوچک افتاد.
خیره به قرص بود. قرصی که حال کثیف شده بود، قرصی که با هزار زحمت آن را می‌توانست بخرد. جیغی از درد کشید. همه زحماتش توسط آن پیرزن خراب می‌شد.
خیلی عصبانی بود و ابروهایش در هم آنقدر محکم گره خورده بودند که مشخص نبود آیا روزی می‌رسد آن ابروها از هم فاصله بگیرند؟ از بینیش دود بلند میشد.
این بار مادر بزرگش را با دستان خودش خفه می‌کرد. دیگر تحمل کارهای مزخرفش را نداشت. این همه عمر دیگر زیادی‌اش بود. چه نیازی بود بعد از هشتاد سال تمام، او در این دنیا هنوز نفس بکشد؟! درحالی‌که پسرش وقتی جوان بود شهید شد!
بیست سال هم از آن واقعه گذشته اما هنوز این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #13
اسم نوه رو برای راحتی پریشان گذاشتم به پارت‌های قبلی هم نگاه می‌کنم و اسم رو اضافه می‌کنم.

آرام و با ترس صدا می‌زد:
- ننه...ننه کُــجایـی؟ هی! با توعم! الان وقت قایم‌ موشک‌ بازی نیست. مگه بچه شدی، کجایی؟! ببین تا ده می‌شمارم یا میای بریم تو خونه، یا درو می‌بندم تا صبح بیرون پیش جوجه‌هات باشی.
در خانه‌شان از سال‌های درازی، از جوجه‌های بسیاری مراقبت می‌کردند؛ همچنین از تخم‌مرغ‌های جوجه‌هایی که بالغ شده و به مرغ تبدیل شده بودند، استفاده می‌کردند.
پریشان مدام خطاب به مادربزرگش حرف می‌زد و در میان حرف‌هایش تهدیدهایی را از آنِ مادربزرگ پیرش می‌کرد. دیگر تحمل این تاریکی و ترس را نداشت‌. قلبش تند می‌زد. فکر می‌کرد هر لحظه امکان دارد مغزش از کار بایستد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #14
دستش را روی دهانش می‌گذارد. از ترس و لرز همان‌جا به خوابی عمیق فرو می‌رود. خوابی که کابوسی بیش نبود. کابوس درباره این موضوع بود:
در حیاط خانه‌شان در تاریکی راه می‌رفت. ناگهان مادربزرگش را دید که در جلویش ظاهر شد. با سر و صورت بنفش! متعجب به او خیره بود. دور لبش مایعی بنفش‌رنگ می‌دید و لباس‌های سفیدی که همان مایع بنفش آن را کثیف کرده بودند.
هر لحظه مادربزرگ به او نزدیک‌تر می‌شد تا جایی که متوجه دستانش شد که بر گردنش فرود آمده و قصد کشتن او را داشت. آن مادربزرگ مهربان و بزدل می‌خواست او را بکشد! دست و پا می‌زد تا او ولش بکند.
کمی از مایع بنفش در دهانش فرو ریخت، طعم خون را حس کرد و حالش به هم خورد... .
با جیغی که کشید، سقف خانه هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #15
ناگهان به یک‌باره یاد مدرسه‌‌اش افتاد. می‌ترسید باز هم دیرش شده باشد و معلم بار دیگر او را تنبیه نماید‌. با استرس به اتاق سمت چپ حرکت کرد. به ساعت کنار تلویزیون که تیک‌تاک صدا می‌داد خیره شد. دیر شده بود اما صبحانه‌ای هم نخورده بود. چاره‌ای نداشت. انگار مجبور بود امروز هم بدون صبحانه به مدرسه برود‌.
از اتاق خارج شد. خیلی سریع وارد اتاق بعدی شد. باز نگاهش به عکس عموی شهیدش افتاد‌. یک لحظه حس کرد هاله‌ای از اشک پشت چشمان عمویش حلقه زده است. چیزی که عجیب بود این بود که تابه‌حال متوجه‌‌اش نشده بود.
سعی کرد چشم از چشمان عموی داخل عکس بردارد و نگاهش را به پرده گل‌گلی قرمزرنگ در میان فضایی سفید کنار عکس معطوف کند. پرده‌ی گل‌گلی را کنار زد.
اتاق روبه‌رویش مثل هر روز دیگر بسیار شلوغ و پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #16
پریشان با شنیدن صدای آن فرد، بغض وحشتناکی در گلویش گیر کرده بود. اگر در شرایط دیگری بود خودش را بابت این موضوع سرزنش می‌کرد اما این قضیه و شرایط فرق می‌کرد. با ترس خودش را عقب کشید تا از شر آن صدا و آن مکان رهایی یابد. با دست مشت‌کرده‌اش لباس‌های مدرسه‌اش را محکم گرفته بود و حتی نمی‌توانست پلک بزند. از فکر و خیال زیاد به مادربزرگش حتما توهم زده بود! سایه‌ی فرد مقابلش را می‌توانست ببیند. مردی هیکل ورزیده‌ای داشت. با هیکلی بزرگ و اخمایی درهم و نگاهی عصبانی، به پریشان خیره شده بود.
لبش را گزید و بالاخره جرات کرد پلک بزند. با ترس و سریع پلک زد اما هنوز جلویش بود و این نمی‌توانست خواب و خیال باشد!
پریشان چشم‌هایش را محکم روی هم فشرد و دوباره باز کرد. نه...! این واقعی‌تر از هر واقعیتی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #17
مانتو را تکان داد اما هیچ تغییری در لباسش دیده نشد. همان لکه درست در همان نقطه باقی‌مانده بود. کم‌کم کفر پریشان درآمده بود. دلش می‌خواست مانتو را از وسط ببرد و به سطل آشغال بیندازد اما حیف که بدون آن نمی‌توانست به مدرسه برود.
از طرفی اگر مانتوی مدرسه‌اش را می‌پوشید، آن لکه درست در پشتش نمایان بود و موجب تمسخر بچه‌های مدرسه می‌شد.
ناچار مانتوی مدرسه را همان‌جا بر روی زمین رها کرد. پرده گل‌گلی را کنار زد. با سرعت اتاق را ترک کرد. در اتاق بعدی، به کنار بخاری حرکت کرد. کنارش که نشست، یاد مادربزرگ پیرش افتاد. همیشه کنار بخاری می‌نشست. با خود فکر کرد که نکند اینجا را هم به گند کشیده باشد؟

زود خواست از جا برخیزد اما دستش به بخاری خورد. آهی از درد کشید. سعی کرد دستش را از بخاری دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
از شدت گرسنگی در حین سرخ کردن سیب‌زمینی، چندبار سیب زمینی سرخ‌کرده از داخل تابه برمی‌داشت. در دهانش می‌گذاشت و می‌جوید‌.
بعد از سرخ کردن سیب‌زمینی‌ها یکی دیگر از بشقاب‌های شسته‌شده‌ را برداشت تا سیب‌زمینی‌های سرخ‌شده را در آن بریزد. آرام با کفگیر سیب‌زمینی‌ها را در بشقاب کشید با نگاه به سیب‌زمینی‌ها خشک شد. انگار یاد و خاطره‌های آن مادربزرگ پیرش هیچ‌گاه نمی‌خواست او را رها کند. می‌دانست اگر او اکنون اینجا بود، با غرغر از او می‌خواست به جای این غذاهای عجیب و غریب سرخ کردنی، آبگوشت بپزد.
لبخند تلخی روی لبش نشست. خدا را شکر می‌کرد که اکنون خبری از آن همه سخت‌گیری‌ها و اذیت‌هایش نبود. می‌توانست هرجور دلش می‌خواهد زندگی کند بدون هیچ مزاحمتی! با نیشخند خبیثی لقمه‌ای از سیب‌زمینی‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا