• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول جنایی رمان آندر باس | نگار 1373 نویسنده انجمن یک رمان

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
ماشین آبی و لوکس فیلیپ، در خیابان‌های شلوغ شهر در حرکت بود و کمی دورتر از آن‌ها، ماشین فورد سیاهی با فاصله‌ی معینی در پشت سرش می‌راند. فیلیپ با دقت رانندگی می‌کرد و انزو هم همه سمت را زیر نظر داشت. همان‌طور به زنی که در خیابان مشغول جر و بحث با مرد جوانی شده بود، نگاه می‌کرد برای شکستن سکوت بینشان پرسید:
- کار و بار در چه حاله؟
فیلیپ لبخندی زد و وقتی نزدیک چهارراه رسید، پشت چراغ قرمز ترمز گرفت. به آدم‌هایی که در حال عبور مقابل ماشین‌ها بودند خیره شد و گفت:
- ایده‌ای که پدرم داده بود، گرفته، این ماه بهترین سود رو طی امسال داشتیم. به خاطر دوستی پدرم با چند تا از قضات و سناتورای گردن کلفت نیویورکی، خیلی راحت تونست سطح واردات توتون و سیگار برگ رو پایین بیاره.
انزو دوباره یاد آن اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
ناچار شد در ماشین را قفل کند و همراهش برود. انزو گام‌های کوتاه و سریعی برمی‌داشت، و برایش مهم نبود که فیلیپ می‌خواهد چه کار کند؛ بماند یا همراهش برود. سرش را در یقه‌اش فرو برده بود و از ماجورینی ممنون بود که شال گردنش را دور گردن زخمی او پیچیده بود و به این طریق از دست سرمای پاییز در امان می‌ماند. فیلیپ خودش را دوان دوان به او رساند و هم پای او شروع به راه رفتن کرد. چند لحظه که گذشت، بی‌مقدمه گفت:
- دیگه هیچ‌وقت با تو مشورت نمی‌کنم! جنبه‌ی شنیدن ایده‌های من رو نداری.
انزو شانه‌هایش را بالا انداخت:
- مشورت نکن.
فیلیپ که از دست او عصبی شده بود گفت:
- باشه، پس خودت تنها به اداره‌ی پلیس برو.
- تنها می‌رم، خداحافظ.
دیگر از شدت خشم نمی‌دانست چه کند، برای همین تهدیدش کرد:
- وقتی برگردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- نمی‌دونم. فقط می‌دونم قراره چند تا سوال از من پرسیده بشه و ماشین رو تحویلم بدن.
فیلیپ دستش را صمیمانه به پشت انزو زد و گفت:
- پس رفیق، باید بهت بگم کارمون ساخته‌ست. امروز رو تا آخرین لحظه این‌جا علافیم.
انزو شال گردنش را کمی بالاتر کشید و صورتش را تا بینی، پشت آن مخفی کرد. دست راستش را با ژست خاصی به سمت آن گرفت و منتظر شد تا فیلیپ اول داخل برود. خودش هم با قدم‌های سریعی پشت سر او داخل رفت و با سر به فیلیپ اشاره کرد که همراهش باشد.
طبق حدسی که فیلیپ زده بود، تا آخر آن روز را در آن‌جا سرگردان بودند. هیچ پلیسی به درستی جوابگو نبود و از طریق رابطشان هم نتوانستند راه زیادی از پیش ببرند. در آخر هم قبل از آن‌که هوا تاریک بشود، فهمیدند که ماشین را به آن‌ها تحویل نخواهند داد. انزو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
سر و صدا و همهمه، آشفتگی و فضای آن‌جا، همگی با هم حالش را بد می‌کردند. از بودن در مکان‌های شلوغ نفرت داشت و خیلی با چنین وضعیتی کنار نمی‌آمد‌. برای همین در حال بلند بلند غر زدن با خودش گفت:
- ازت متنفرم فیلیپ، متنفرم!
فیلیپ با آسودگی خاطر خندید، بلند و پر سر و صدا، و صدایش در بین شلوغی جمعیت گم شد. انزو با سماجت رویش را به طرف متصدی بار گرفت و لیوانش را به سمتش بلند کرد:
- یه لیوان دیگه برام بریز.
فیلیپ جلویش را گرفت و به متصدی که نامش اولیور بود گفت:
- نه این کار رو نکن! این‌طور که معلومه، داره بهش خوش می‌گذره و فقط به روی خودش نمیاره!
و سرش را به طرف انزو چرخاند و ادامه داد:
- چون می‌خوام تنبیه بشه که دیگه با پیشنهادای من مخالف نباشه.
انزو با عصبانیت لب‌هایش را چنان به هم فشرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
سیگار را با فندکش روشن کرد و در محیط کوچک و تنگ سرویس، مشغول سیگار کشیدن شد. سیگار کشیدن آرامش می‌کرد، درد دستش را فراموش کرده بود و دلش می‌خواست که سیگارش تا ابد تمام نشود. ولی سیگار مقابل چشمانش ذره‌ذره می‌سوخت و کوچک می‌شد و آتشش سعی داشت با عجله خودش را به فیلترش برساند. انزو نگاهش را از روی سیگار برداشت و سرش را بالا گرفت تا به سقف آن‌جا نگاه کند. چقدر دلش می‌خواست در آن‌جا هیچ سقفی وجود نداشت تا آسمان شب را تماشا می‌کرد. دلش می‌خواست بچه بود تا مثل آن موقع‌ها در سیسیل، شب‌هایش را روی سقف خانه می‌گذراند تا ستاره‌ها را نگاه کند. آرزویی که دیگر هیچ‌وقت محقق نمی‌شد. سرش را پایین انداخت و آخرین پُک را به سیگار زد، باقی مانده‌اش را درون توالت انداخت و سیفون را کشید. از دستشویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سوییچ را بالاخره در گوشه‌ای از درون جیب بزرگش پیدا کرد و مشغول باز کردن در ماشین با آن شد. فیلیپ هم سرش را بالا گرفته بود و با قیافه‌ی متفکری، در حال تلوتلو خوردن به آسمان نگاه می‌کرد. انزو می‌خواست وادارش کند که سوار شود، ولی با دیدن قیافه‌ی فیلیپ دست نگه داشت و پرسید:
- چی شده؟
فیلیپ مثل آدم‌های حواس‌پرت، نیشخندی زد، دستش را بالا گرفت و با همان لحن کش‌دار به کندی گفت:
- اون الماسا تو آسمون... چقدر قشنگن! بیا جمعشون کنیم، کلی قیمتشونه!
انزو چشمانش را بعد از کمی مکث کردن بست و با دو انگشت اشاره و شست، مابین چشمانش را فشرد و سعی کرد جلوی خودش را بگیرد تا به گونه‌ی فیلیپ سیلی محکمی ننوازد تا مس*تی از سرش بپرد. در سمت راست را باز و وادارش کرد که داخل بنشیند و بعد از گذاشتن بارانی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
رنگ از رخسار فیلیپ پرید و از روی پیراهن به سینه‌اش چنگی زد و پیراهنش در مشتش مچاله شد. انزو دیگر عکس‌العمل‌های او را ندید، چون چشمانش را بست و با آرامش عجیبی به پشتی صندلی‌اش تکیه کرد. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد که روزی در این سن، گوشه‌ی خیابان خلوتی در نیمه‌شب، مجبور باشد تا خودش را تسلیم آن دانه‌های سربی کوچک و کشنده کند. واکنش بدنش به مرگ قریب‌الوقوعی که هیچ راه فراری نداشت، برایش جالب بود. ماهیچه‌هایش منقبض شدند، دست راستش به طرز کاملاً غیر ارادی بالا آمد و صلیبی رسم کرد؛ سه انگشتش را به پیشانی، بعد به سمت چپ سینه و سپس سمت راستش زد و ذهنش با اندوه زیادی به این فکر کرد که نمی‌خواست بمیرد، حداقل نه حالا.
لحظه‌ای که دیگر آماده‌ی مرگ سریع یا شاید طاقت‌فرسایش شده بود، اتفاقی افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
فیلیپ دستش راستش را بالا گرفت و با آن بشکن پر صدایی زد:
- آفرین! دقیقاً همین‌طوره که انزو گفت. من سه ساعت قبل گفتم برگردن، ولی معلوم نیست پی چه غلطایی رفته بودن که سر از حوالی بروکلین درآوردن و کشتنشون.
انزو به این فکر می‌کرد که در لحظه‌ی توقفشان و دیدن ماشین‌های پلیس که آژیرکشان از کنارشان گذشتند، آیا ماشین دیگری دیده بود یا نه. کمی به ذهنش فشار آورد و مطمئن شد که هیچ‌کس را ندیده. حتی یک شخص پیاده هم نبود، چه برسد به ماشینی که مرموز و مشکوک بوده باشد. آن ماشین پلیس‌ها هم داشتند به محل جنایت می‌رفتند، انگار که تلاش کنند تا متهم را قبل از فرار بگیرند. دون به حرف آمد که باعث شد رشته‌ی افکار انزو از هم پاره شود:
- احتمالاً اتفاقی باعث شده که اونا مشکوک بشن و دنبال شخص یا اشخاصی برن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
کم پیش آمده بود که بتواند آن‌جا را از نزدیک ببیند. شاید فقط دو یا سه بار و تا به حال هم نتوانسته بود دون را از نزدیک ملاقات کند. در واقع، تفنگداران دستورات را به صورت غیر مستقیم دریافت می‌کردند و ممکن بود فقط چند بار، به مقدار انگشت شمار قادر به دیدن مقامات بالادست خود می‌شدند؛ و دیدن شخص دون، برای آن‌ها حکم دیدن رئیس جمهور را داشت. حالا هم نمی‌دانست که قرار بود به جز کاستلو، با چه کسانی ملاقات داشته باشد. تنها چیزی که از قبل می‌دانست، این بود که جوزپه دیگر در این دنیا حضور نداشت و کاستلو هم دیشب زخمی شده بود.
داشت ماشینش را کنار آب‌نمای بزرگ پارک می.کرد که متوجه خارج شدن شخصی از عمارت خارج شد که به سمت ویتو به راه افتاده بود. چون داخل عمارت روشن و چلچراغانی و محوطه‌ی بیرون تاریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,973
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
دون به نشانه ی تایید سرش را تکان داد که غبغبش لرزید. بدون حرف زدن یا حرکت اضافه‌ای، تنها با نگاه خونسردی سر تا پای ویتو را بررسی کرد. ویتو بر خلاف معمول، قد بلندی داشت. هیکل چهارشانه، سینه‌ی ستبر و صورت مربعی شکلش، ظاهری آمریکایی به او می‌بخشید تا ایتالیایی. چشمان مشکی و موهای پرپشت قهوه‌ای رنگش، تنها مواردی بودند که به دیگران یادآوری می‌کردند که او یک آمریکایی نبود. کلاه چرمی‌اش را روی سینه می‌فشرد و مشخص بود که کمی مضطرب شده. دون بعد از بررسی کردن ظاهر ویتو لب گشود:
- اسمت؟ و این که چند ساله به من وفاداری؟
ویتو کلاهش را محکم‌تر به سینه فشرد و سعی کرد کلماتش را به دقت انتخاب کند:
- ویتوریو پاسینی هستم قربان، و از شیش سال پیش به خانواده ملحق شدم.
انزو در ادامه‌ی حرف‌های او به دون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا