• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول جنایی رمان آندر باس | نگار 1373 نویسنده انجمن یک رمان

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
مورتیمر به خوبی به یاد آورد که ادوارد از چه حرف می‌زد؛ ولی به خاطر مسئولیت پنهانی دو روز اخیرش نتوانسته بود کار مفیدی انجام بدهد و حالا نمی‌دانست باید چه‌کار می‌کرد. با چشمانش به گوشه‌ای خیره شد، سرانجام شانه‌هایش را بالا انداخت و به دروغ گفت:
- نه، هنوز تکمیل نشده. تا نصفه نوشتمش. ولی باشه، تمومش می‌کنم.
ادوارد سری برای همکارش تکان داد و قصد داشت که در دفتر مورتیمر را ببندد، اما قبل از آن کار، دوباره در را باز کرد و پرسید:
- راستی، از جک خبر نداری؟ دو روزی می‌شه که ندیدمش، رئیس خیلی از دستش عصبانیه.
مورتیمر از این که ادوارد مدام از رئیس صحبت کند و حرف بزند، نفرت داشت، ولی خشمش را به راحتی نشان نمی‌داد و همه او را به کم حرفی و سکوتش می‌شناختند. با این حال، عکس‌العملی نسبت به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
راننده‌ی دوم این‌بار نه سوال پرسید و نه چیزی گفت. لوله‌ی ریوُلوِری که به طرف پیشانی‌اش گرفته شده بود را خیره و ساکت تماشا می‌کرد. تسلیم و مطیع، از پشت فرمان پیاده شد و همراه راننده‌ی اول، به طرف کوچه‌ی تنگ و باریک کنار ساختمانِ هتل رفت. مرد خوش‌پوش که شاهد آن لحظات بود، نفس آسوده‌ای کشید و کمی با دست خودش را باد زد. هوا سرد بود، ولی او داشت در آتش هیجان می‌سوخت. خیابان هم کم‌کم در حال شلوغ‌تر شدن بود و می‌دید که ماشین‌ها بدون آن که عجله‌ی زیادی داشته باشند، از کنارش می‌گذشتند. چشمانش را بست و عصا را کنار گذاشت.
سه دقیقه بعد، دو راننده به همراه هم از کوچه بازگشتند؛ اما این بار دو تفاوت وجود داشت. شکل چهره‌ی راننده ی دوم، تغییر پیدا کرده بود و همراه آن دو، نفر سومی هم وجود داشت. یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
مردی که نشسته بود، سری تکان داد؛ پک دیگری به سیگارش زد و دستور داد تا برای کاوالیر، صندلی بیاورند. یک صندلی تاشو به سرعت حاضر شد و کاوالیر با غرور و تکبر روی آن نشست و صبورانه به آن شخص خیره شد. نمی‌دانست چه کسی مقابلش حضور داشت و چیزی در اعماق ذهنش می‌گفت که صدای آن مرد را جایی شنیده. هنوز انتظار می‌کشید که طرف سرش را بالا گرفت و نفس کاوالیر با دیدنش در سینه حبس شد. انزو کاستلو نیشخندی زد و گفت:
- ما به تو و رییست اعتماد کردیم. شما از ما کمک می‌خواستین، و ما هم پای قرارداد اومدیم. قرارداد داشت جوش می.خورد و همه‌چی در حال تکمیل شدن و بستن یه اتحاد بین خانواده‌ی مورینو و سانتینی بود. ولی تو، تفنگدارم رو کشتی و به جون من سوءقصد کردی مایکل. تو خبر داشتی که من چه کسی‌ام، مگه نه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
کاوالیر با قاطعیت سرش را تکان داد و نالید:
- دون به من نگفت. هیچ‌وقت نمی‌گفت! اون همیشه به ریکاردو، کاپوی دومش بیشتر اعتماد داشت... .
ویتو بعد از شنیدن این اعترافات، صاف ایستاد و به حالتی پرسشی، به رییسش نگاه کرد. انزو مغرورانه سرش را بالا گرفت، فاصله‌ی لوله‌ی اسلحه را با پیشانی کاوالیر به حداقل رساند و دستش را به سمت ماشه برد. کاوالیر فهمیده بود که این‌جا آخر راه بود، آخر همه‌چیز. از درد زجر می‌کشید و عرق می‌ریخت، و نه کمکی دریافت می کرد، نه خلاصی می‌یافت. به سختی گفت:
- حداقل زودتر از این حالت خلاصم کن!
ولی همین جمله کافی بود تا انزو تفنگش را پایین بیاورد. ویتو با دقت به آن صحنه نگاه کرد و از دهان انزو شنید که داشت می‌گفت:
- می‌خوای زودتر خلاص شی؟ فکر می‌کنم بد نباشه یه مقدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
این را با جدیت و برای یادآوری گفت، اما نه مدلی که توهین به شخص فیلیپ باشد. انزو همیشه او را بالاتر از خودش می‌دانست و خط قرمزها را به خوبی رعایت می‌کرد؛ اما فیلیپ نمی‌توانست دلیل این ممنوعیت را بفهمد، چون پائولا را هم یک دختر، مثل مابقی دخترهای اطرافش می‌دید که زیبا و جذاب بودند. با کمک کارد، تکه‌ی دیگری از کیک را برید و چنگال را در دل کیک فرو برد؛ طوری که انگار می‌خواست حرصش را سر آن خالی کند. بعد هم طاقت نیاورد و بدون‌نگاه کردن به او، سکوتش را شکست:
- تو که با پائولا نیستی و مطمئنم که با اون هیچ‌وقت قرار عاشقانه نذاشتی. پس دلیلت چیه که اجازه نمی‌دی من یا هر مرد دیگه‌ای به اون نزدیک بشه؟
انزو برای یکی از پیشخدمت‌هایش دستی تکان داد و بی‌توجه به سوالی که فیلیپ از او پرسیده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
در آن زمان یک تفنگدار ساده بیش نبود. به خاطر انجام ماموریتی به آن اطراف رفته بود و وقتی که دیگر کاری برای انجام دادن نداشت، تصمیم به بازگشتن گرفت. ولی هنوز خیلی از آن منطقه دور نشده بود که او را دید. انتهای یک کوچه از کوچه‌ پس کوچه‌های باریک پایین شهر، صدای ناله‌ها و التماس‌های ضعیف زنی به گوشش خورد. وقتی به آن‌جا رفت، دید که سه مرد در اطراف همان زن جمع شده بودند و بی‌رحمانه کتکش می‌زدند. شاید با خودشات سلاح سرد به همراه داشتند، ولی در عوض انزو اسلحه داشت. شات‌گان قدرتمندی که ویوالدی، که آن زمان فرمانده‌اش به شمار می‌رفت، برای انجام ماموریتش به او سپرده بود و او در آن زمان احساس می‌کرد که سلاح شکاری‌اش، زیر پالتوی بلندش جان و ضربان پیدا کرده بود. به او هشدار داده بودند که اسلحه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
انزو نفس عمیقی کشید و در حال تفکر لب پایینش را جوید. داشت پیشش خودش فکر می‌کرد تا اوضاع را چطور برایش شرح بدهد که ویتو خودش ماشین را روشن کرد و گفت:
- مهم نیست، هر چی شما دستور بدید.
ماشین کهنه‌اش با سر و صدا به راه افتاد و از جای پارکش خارج شد. نه سرعت زیادی داشت، نه قدرت و جانی برای تکان خوردن. انزو با همین ماشین به کافه آمده بود، و حالا هم داشت به همراه ویتو از آن‌جا می‌رفت. به فرمان ماشینش اشاره کرد و گفت:
- دوست ندارم که این رو بگم، ولی فکر نمی‌کنی یه کم... خب چطور بگم، یه کم زیادی از سن و سالش می‌گذره؟
لبخند سرحالی روی صورت ویتو نقش بست و با صمیمیت، دستش را به فرمان شورولت مدل سال سی و دوئش کوبید:
- رفاقت هیچ معیاری واسه سنجش نداره. هیچی نمی‌تونه دو تا رفیق واقعی رو از هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
کنار صندلی زانو زد و مچ دست سالم مانده‌ی کاوالیر را در دست گرفت. نفسش را رها کرد، انگشت اشاره‌اش را روی مچش گذاشت و چشمانش را بست. هر چند خیلی نامحسوس، ولی احساسش کرد. ضربان خیلی ضعیف و کم جانی که نشان می‌داد شخصِ روی صندلی هنوز نمرده بود. چشمانش را با عصبانیت از هم باز کرد و به جسد خیره شد:
- لعنتی سگ جون! حدسم درست بود، هنوز نمرده! لعنت به عجله‌ی همیشگی من... ‌.
بعد هم از جایش برخاست و در حال مرتب کردن کتش، رو به ویتو گفت:
- دلیل این که جسد اون راننده نباید انقدر زود پیدا می‌شد، همینه که می‌بینی. اگه بعدش به این‌جا می‌رسیدن و زنده پیداش می‌کردن و نجاتش می‌دادن، جون هر کسی که این‌جا بود به خطر می‌افتاد. همین‌طور من و خودت، چون صورت هر دوی ما رو از نزدیک دیده.
ویتو سرش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
در راهرو، دون با خشم زیادی همراه با محافظانش قصد خروج از اداره‌ی پلیس را کرده بود. آنقدر سر عصایش را محکم در مشتش می‌فشرد که اگر صدای شکستن را می‌شنید، متعجب نمی‌شد. نیم ساعت پیش، شخصی ناشناس با آن‌ها تماس گرفته بود و می‌گفت که هر لحظه، انتظار شنیدن یک خبر بد را داشته باشند. از طرفی، از چهار ساعت پیش، مایکل کاوالیر بی‌هیچ خبر یا رد و نشانی غیبش زده بود و هیچکس نمی‌دانست که او کجاست. دون به حدی از این ماجرا خشمگین شده بود که خودش یافتن دومین کاپواش را بر عهده گرفت، حتی با این‌که این واقعیت را می‌دانست ممکن بود در آن اوضاع، با بیرون آمدنش از خانه خطری جانش را تهدید کند.
وقتی عضو یک خانواده مافیایی باشی، معنی گم شدن یکی از اعضا را به خوبی می‌دانی. دیگر به دنبال زنده‌اش نباش، چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
- بنوشید به سلامتی انزو!
صدای برخورد جام‌های شیشه‌ای در فضا پخش شد و هم زمان، صدای خنده‌های شادمانه‌ی حضار به گوش رسید. انزو در راس مهمانی قرار داشت و همه به او توجه می‌کردند. میزبان این جمع کوچک در خانه‌ی خودش شده بود و تعداد میهمانانش از تعداد انگشتان دست ت*جاوز نمی‌کرد. مهمانانش، یعنی دون و کاپوهایش و معاونانشان، پسر و دامادش و معاون جدید انزو. نگاه انزو به اطراف چرخید، با سرخوشی جامش را بالا گرفت و رو به جمع گفت:
- اینم یه حرکت دیگه برای پیشبرد خانواده. به امید کنار زدن قوی‌ترین خانواده‌های نیویورک، و در راس قرار گرفتن خانواده‌ی مورینو!
همه با حرکت سر، حرفش را تایید و با زمزمه‌هایشان، تمجید کردند. انزو به معاونش که حالا برای اولین بار در بین آن جمع حضور می‌یافت، لبخندی زد. بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا