• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول جنایی رمان آندر باس | نگار 1373 نویسنده انجمن یک رمان

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
توضیحات اضافه ی داستان رو هم اینجا ببینید:
توضیحات اضافه داستان


انزو بی‌خیال کنترل کردن ماشینش شد و همه‌چیز را به دست قضا و قدر سپرد. پای راستش را بلند کرد و بعد از خم کردنش به داخل شکم، تمام نیرویش را به پایش انتقال داد و با حرکت محکمی به سمت دست آلفرد رهایش کرد. پاشنه‌ی کفش مردانه‌ی چرمی‌اش، با قدرت به استخوان بازوی دست چپ او خورد و آلفرد از شدت درد مثل یک گاو زخمی نعره کشید؛ بدنش محکم به درِ ماشین برخورد کرد و دستگیره‌ی بالابر شیشه در پهلویش فرو رفت. در آن طرف هم قبل از این که انزو بخواهد دوباره ماشین را متوقف کند، اتفاق بدی رخ داد.
چهار سرنشین ماشین شورولت که در پشت سر انزو حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
با شنیدن خبر تصادف، از ذهن جانی گذشت که کارش درآمده. حتماً با این اوضاع و احوال، مصدوم شکستگی هم داشت و این دردسرش را چند برابر می‌کرد. از طرفی درک نمی‌کرد که چرا نباید او را با این وضعیت به بیمارستان می‌بردند؟ هیچ وقت سر از کار این جماعت عجیب در نمی‌آورد و جرات سوال پرسیدن هم نداشت. هر چند به خاطر سکوتش و توانایی‌هایش در درمان و رسیدگی سریع به مصدومان، همیشه مورد لطف دون قرار می‌گرفت و پول‌های رقم بالایی بابت درمان اعضاء برایش ارسال می‌شد.
وقتی به بالای پله‌ها رسید، متوجه شد زنش تا کمر خم شده که بتواند از بالا چهره‌ی آن مرد را ببیند و سر از کارش در بیاورد. با صدای کمی، طوری که آن مرد چیزی نشنود به زنش تشر زد:
- چی می‌خوای ببینی که این طوری از نرده‌ها آویزون شدی؟! می‌افتی ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
چهره‌ی بیمارش را به خوبی به یاد می‌آورد، بارها به بالینش اظهار شده بود و می.دانست که او کیست. چهره‌اش را با دقت از نظر گذراند؛ خراش‌هایی جزئی روی صورتش افتاده بود، اما نه آنقدر که به پانسمان یا بخیه زدن نیازی داشته باشند. دید که پیراهنش را پاره کرده بودند تا زخمی که روی گردنش وجود داشت را با پارچه ببندند و آستین دست راستش را هم به خاطر زخمش، به کلی از تنش بیرون آورده بودند. به زخم‌هایش اشاره کرد و پرسید:
- کی اینا رو بسته؟ زخم‌هاش خیلی عمیقن؟
خیاط با احتیاط مشغول باز کردن پانسمان‌ها شد و گفت:
- من یه چیزایی از کمکای اولیه بلدم، اینا هم کار منه. هیچ‌کدوم خیلی عمیق نبودن، ولی خیلی ازش خون رفته.
پزشک سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و گفت میزان خونی که از دست داده خیلی نگران کننده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
انگشتان دستش با ریتمی تند و عصبانی روی میز ضرب گرفته بودند. هر کلمه که‌حرف می‌زد، شدت ضرب گرفتنش هم بیشتر می‌شد. چند ثانیه که گذشت، صدایی از آن سمت تلفن جواب داد:
- باشه، چک می‌کنم.
فیلیپ دست از ضربه زدن به میز برداشت و با رضایت سرش را تکان داد و گفت:
- فقط عجله به خرج بده، می‌خوام زودتر با خبر بشم.
و خداحافظی کرد و گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. نفس عمیقی کشید و سیگار روشنش را از روی جاسیگاری برداشت. خیلی احساس خستگی می‌کرد، ولی استراحت در اولویت اولش نبود. دفتری که مقابلش وجود داشت را ورق زد و اعداد و ارقامی که توسط سالی در در داخلش نوشته شده بود را با دقت نگاه کرد. اعدادی رقم بالا و قابل توجه که باعث می‌شدند فیلیپ از دیدن‌شان حس خوبی داشته باشد. فکر زیرکانه‌ی پدرش در تجارت، عالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
فیلیپ از شدت عصبانیت و خشم دیگر هیچ‌جا را نمی‌دید، انگار که پرده‌ای از خون مقابل چشمانش کشیده باشند. لگد پر از حرصی به پایه‌ی میزش کوبید و نعره زد:
- مردک مفت‌خور! پس شماها بابت چه چیزی پول می‌گیرین؟! پول واسه این‌که جلوی چشمتون، شخصی که بهتون سپردن رو تیکه پاره کنن؟ یا این که بیاین و اسمش رو بدون رعایت قوانین پشت گوشی فریاد بزنید؟!
سرافینی از عصبانیت رئیسش به مِن‌مِن کردن افتاد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- قربان، حق دارید ولی وضعیت این‌جا واقعاً آشفته‌ست... .
- الان کدوم قبرستونی هستین؟ اصلاً ماشین انزو اون وسط چه غلطی می‌کرد! مگه ماشینش همراهش بود؟
سرافینی متعجب شد و با حیرت گفت:
- ولی قربان، شما که خودتون دستور آوردن ماشینش رو داده بودین! ایشون به شخصه این رو به ما گفتن، البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دون با لبخندی رضایتش را نسبت به نظر دامادش اعلام کرد و به فیلیپ گفت:
- حق با سالیه، از وانت استفاده کن. ولی خیلی مراقب باشید، چند تایی از تفنگدارا رو هم با خودت ببر.
فیلیپ دیگر وقت را هدر نداد. همان‌جا چرخید و به سمت در ورودی عمارت رفت. داخل عمارت روشن، و با رنگ‌های سفید و کرم و قهوه‌ای تزئینات بسیار زیبایی داشت. خیلی‌ها معتقد بودند که دون آنقدر ثروتمند است که حتی این عمارت بزرگ هم برایش خیلی کوچک و ناچیز بود، ولی دون آدمی بود که نه به حرف مردم گوش می‌داد و نه ظاهر این چیزها برایش اهمیتی داشت. این خانه را به اصرار خانواده‌اش خریداری کرده بود و خودش اکثر مواقع وقتش را به مطالعه در کتابخانه‌اش یا حساب و کتاب در شرکت اختصاص می‌داد.
فیلیپ هنوز به ورودی نرسیده بود و از پنجره‌های بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
ولی دون با لبخندی که زد، نشان داد که نیازی به گفتن این حرف‌ها نبود. انزو احساس خوبی نسبت به دون داشت؛ پیرمردی چاق با غبغب چند طبقه و اندامی درشت و گوشت آلود، با شکمی برآمده و موهایی به سفیدی برف. دون بر خلاف خیلی از دون‌های دیگر، خلق و خوی نرمی داشت و به خنده‌رویی مشهور بود. از نظر چهره بسیار به پسرش فیلیپ شباهت داشت، اما فیلیپ شاید در باطن نگران بود که مبادا او هم چاق شود و به همین خاطر، بسیار به مرتب ورزش کردنش اهمیت می‌داد. انزو تا حدی به دون وفادار بود که در یکی از ماموریت‌هایی که به او سپرده بودند، خودش را سپر بلای دون کرد تا جانش را نجات دهد. نه فقط انزو، بلکه تمامی افراد خانواده‌ی مورینو این حس را نسبت به دون مهربان‌شان داشتند. قدرتی که دون داشت، هنوز به مقداری نرسیده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
آنجلا هم بدون توجه به بحث‌های آن‌ها، خم شد و دستی به موهای انزو کشید تا مرتبشان کرده باشد. موهای همیشه شانه زده و روغن خورده‌ی انزو، حالا پریشان و آشفته به نظر می‌رسیدند‌ و انزو هم با این وضع خیلی به مرتب بودن یا نبودنشان اهمیت نمی‌داد. ولی آنجلا او را مثل برادر دوم خودش می‌دید و می‌خواست که از او پرستاری کند. شاید چون دون مورینو به طور مخفیانه، خودش را پدرخوانده‌ی انزو خوانده بود و هیچ‌کس به جز خانواده‌ی خود دون، از این راز با خبر نبودند. ترزا و کلارا، دو دختر دیگر دون هم انزو را به حدی افراطی، حتی بیشتر از فیلیپ دوست می‌داشتند. ترزا، کوچکترین دختر خانواده بود که به خاطر تحصیلات عالیه در شیکاگو و کلارا، اولین فرزند و بزرگترین دختر دون، ازدواج کرده و در بوستون سکونت داشت.
انزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
چند ثانیه‌ای که از حرف زدن دون گذشت، دسیکا بدون آن‌که چهره‌اش حالت به خصوصی به خودش بگیرد، سری تکان داد و یک گام عقب رفت. دون هم به چشم‌های قهوه‌ای کاپوی وفادارش خیره شد و او هم سرش را تکان داد. بقیه‌ی افراد درباره‌ی چیزهایی که مخفیانه گفته شده بود کنجکاو شده بودند؛ از جمله پسرش خودش، ولی کسی جرات حرف زدن و سوال پرسیدن نداشت. ویوالدی هم طوری به زمین نگاه می‌کرد که به نظر می‌آمد از خودش می‌پرسید که چرا دون به او چیزی نگفت؟ سکوت آن‌جا به وسیله‌ی خود دون مورینو شکسته شد و با صدای پیر، اما محکمش گفت:
- ما دست به جنگ یا شلوغ کاری نخواهیم زد. فعلاً صبر می‌کنیم، همین‌طور احتیاط. هر حرکت مشکوکی که دیدید، به کاپوی منطقه‌ی خودتون خبر بدید؛ دسیکا، ویوالدی یا کاستلو. درسته کاستلو فعلاً در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,963
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
فیلیپ بابت کارش معذرت خواست و سعی کرد تا انزو را آرام کند. انزو به روی خودش نیاورد و گفت که دردش آرام شده، هر چند احساس می‌کرد زخمش دوباره دهان باز کرده و اطراف زخم، گرم و خیس شده بود. بی‌توجه به وضعیتش، با کمک فیلیپ مشغول پوشیدن پیراهن و کت و شلوار قهوه‌ای رنگ شد. چند دقیقه‌ی بعد، کارشان تمام شده بود. فقط یک مشکل وجود داشت، این‌که بانداژ گردن انزو از زیر یقه‌ی پیراهن سفیدش به راحتی دیده می‌شد. فیلیپ مقابلش ایستاد و بعد از برانداز کردنش گفت:
- پلیسا و بقیه نباید بفهمن که تو زخمی شدی. صبر کن تا درستش کنم.
با انگشتانش، کراوات طوسی انزو را کمی شل کرد و دوباره بست. انزو از جایش تکان نمی‌خورد، هر چند که می‌دانست این کارها هم فایده‌ای نداشت. فیلیپ بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا