• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جایی که از قلب‌ها گل می‌روید | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 1,299
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,167
پسندها
55,543
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
جایی که از قلب‌ها گل می‌روید
نام نویسنده:
غزل نارویی
ژانر رمان:
عاشقانه، فانتزی، تراژدی
کد رمان: 5696
ناظر: Abra_. Abra_.


خلاصه:
«تمامی استخوان‌های تک تک مردم این شهر خورد خواهند شد؛ حتی خودِ تو!»
درحالی که مرگ و زندگی فلوران‌ها تهدید می‌شود؛ رهبر آن‌ها قصد دارد این مسئله را از مردم پنهان کند. در این بین، نوه بزرگش که سال‌ها پیش تبعید شده بود، به شهر بازمی‌گردد.
شان پس از سال‌ها برادر بزرگ‌ترش را می‌بیند؛ اما این موجب می‌شود او تصمیمات بی‌بازگشتی بگیرد که سرنوشت کل سیاره را دستخوش تغییرات کند.


* این رمان، بازنویسی اولین رمانی هست که در فضای مجازی نوشتم. حدود شیش سال پیش... .
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

Łacrîmosã

ارشد بازنشسته + نویسنده افتخاری
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,345
پسندها
24,081
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
سطح
35
 
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Łacrîmosã

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,167
پسندها
55,543
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
«باران می‌بارد و گل‌ها می‌رویند؛ اما هیچ‌ گل‌برگی رعد و برق را فراموش نخواهند کرد»



«فصل اول: قتل خورشید برای نجات ماه»​

- نمی‌دونم؛ احساسات مرگه یا زندگی؟
رو به رویش در خون می‌غلتید. بوی تعفن می‌داد. بوی جسدهای تکه‌پاره‌ای که زیرِ زبان لاشخورهای همین حوالی آب می‌شد. با این حال، او لب‌های خشک و خونی‌اش را گشود. با صدای بی‌جانی که می‌لرزید، جواب داد:
- کالبد بدون احساسات، کالبد بدون روحه. احساسات زنده‌ات می‌کنه تا خودش تو رو بکشه... .
رنگ‌ها در تصویری مشخص خلق می‌شدند و دنیا را زیباتر می‌کردند؛ گاه به صورت یک رنگین کمان و گاه به شکل گل‌های وحشی؛ اما بعد از بین می‌رفتند تا در چهارچوب جدیدتری ظاهر شوند. او هم داشت محو می‌شد، در خون شنا می‌کرد و می‌دانست قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,167
پسندها
55,543
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
او از سلولش خارج شد و لنگ‌لنگان روی زمین منجمد حرکت کرد. سردی زمینِ خاکستری داشت به جان استخوانش نفوذ می‌کرد. یک راهرو پر از زندانی‌هایی که فریاد می‌کشیدند! سقفی خاکستری که هر چند متر، روی آن یک چراغ کم‌سو کار گذاشته شده بود. زندانِ آن‌جا هم همچنون زندان زندگی‌اش کم نور بود.
بدون تکیه‌گاه نمی‌توانست حرکت کند. از درب میله سلول‌های سمت راست می‌گرفت و حرکت می‌کرد. ناله‌ای بی‌جان در میان فریاد آدم‌ها به گوش‌هایش ناخن کشید:
- به منم... کمک کن!
باقی افراد وقتی او را رها دیدند، فریاد کمک سر دادند. به میله‌های زندان چنگ می‌زدند و گلوهایشان را می‌خراشیدند.
- به منم کمک کن!
درحالی که به سختی از میله‌ها می‌گرفت و پاهای برهنه‌اش را روی زمین می‌کشید، سعی داشت داخل اتاقک‌ها را نگاه نکند. اما مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,167
پسندها
55,543
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- سلام بر همه فلوران‌ها!
گویا بلندگوهای تعبیه شده در میان خارها، درست کار می‌کردند. حرف بزن لعنتی! چرا تیر خلاص را به قلبم نمی‌زد؟ آن روز همه چیز برایم پر از تضاد بود.
پس از درخت‌های بی‌رنگ و سیاه محوطه، به قصری با سه استوانه بلند و پنجره‌های وسیع می‌رسیدیم. در بلندترین قسمت قصرِ مشکی که با چراغ‌های سوزنی سرخ تزئین شده بود، اتاقکی قرار داشت.
رهبر سرزمین فلوران‌ها، پدربزرگم، روی یک صندلی مستطیل ساخته شده از سنگ سیاه، نشسته بود. چیزی جز پوست و استخوان از او دیده نمی‌شد. با خس‌خس نفس می‌کشید. تمام موهایش ریخته بود و می‌لرزید. از مسن‌ترین فرد آن سرزمین که یک قرن و اندی عمر کرده بود، انتظار بیشتری نمی‌رفت. زیر نور مشعل‌هایی که روی دیوار اتاق قرار داشت، تکیده‌تر به نظر می‌رسید. ویولت، در کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,167
پسندها
55,543
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
به هزاران مسئله مختلف، هم‌زمان فکر می‌کردم. دست‌هایم درون دستکش مشکی می‌لرزید. با تعلل، در سنگی و مشکی را گشودم.
به محض باز شدن در، صدای همهمه مردم بلندتر به گوش‌هایم سیلی زد؛ اما من دیگر هیچ چیز نمی‌شنیدم! تمام مسائل ذهنم به ناگهان از بین رفتند. نفسم برید، خون در رگ‌هایم منجمد شد. جز سیاهی مطلق چیزی نمی‌دیدم. پس دنیای کوری، بدون هیچ رنگ و هیچ حسی، اینگونه بود؟ مثل یک چاه تنگ و تاریک که رهایی از آن محال به نظر می‌رسید؛ چراکه پادزهری برای آن وجود نداشت. چیزی که مقابل چشمانم می‌دیدم را باور نمی‌کردم. موهای تنم سیخ شده بود. لباس‌های مشکی و ضخیم، روی تنم سنگینی می‌کردند.
- خیلی وقت بود اینجا رو ندیده بودم.
صدای خش‌دارش را شنیدم. پس این تصویر واقعیِ خودش بود؟ واقعاً آرتور این‌جاست؟ این مردِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا