• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جایی که از قلب‌ها گل می‌روید | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 1,452
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
جایی که از قلب‌ها گل می‌روید
نام نویسنده:
غزل نارویی
ژانر رمان:
عاشقانه، فانتزی، تراژدی
کد رمان: 5696
ناظر: Abra_. Abra_.


خلاصه:
«تمامی استخوان‌های تک تک مردم این شهر خورد خواهند شد؛ حتی خودِ تو!»
درحالی که مرگ و زندگی فلوران‌ها تهدید می‌شود؛ رهبر آن‌ها قصد دارد این مسئله را از مردم پنهان کند. در این بین، نوه بزرگش که سال‌ها پیش تبعید شده بود، به شهر بازمی‌گردد.
شان پس از سال‌ها برادر بزرگ‌ترش را می‌بیند؛ اما این موجب می‌شود او تصمیمات بی‌بازگشتی بگیرد که سرنوشت کل سیاره را دستخوش تغییرات کند.


* این رمان، بازنویسی اولین رمانی هست که در فضای مجازی نوشتم. حدود شیش سال پیش... .
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

Łacrîmosã

ارشد بازنشسته + نویسنده افتخاری
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,345
پسندها
24,082
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
سطح
35
 
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Łacrîmosã

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #3

«باران می‌بارد و گل‌ها می‌رویند؛ اما هیچ‌ گل‌برگی رعد و برق را فراموش نخواهد کرد»


«فصل اول: قتل خورشید برای نجات ماه»​

- نمی‌دونم؛ احساسات مرگه یا زندگی؟
رو به رویش، او در خون می‌غلتید. بوی تعفن می‌داد. بوی جسدهای تکه‌پاره‌ای که زیرِ زبان لاشخورهای همین حوالی آب می‌شد. با این حال، او لب‌های خشک و خونی‌اش را گشود. با صدای بی‌جانی که می‌لرزید، جواب داد:
- کالبد بدون احساسات، کالبد بدون روحه. احساسات زنده‌ات می‌کنه تا خودش تو رو بکشه... .
صدایش خش داشت؛ اما آرام آرامش عجیبی را منتقل می‌کرد. می‌دانست قرار است تکه‌تکه شود. او آگاه بود که بزرگ‌ترین تکه بدنش، غذای سیر کننده‌ای برای حشرات هم نخواهد بود. پس چرا مثل بقیه افراد تقلا نمی‌کرد؟ چرا این دختر، مثل یک نوزاد در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
او از سلولش خارج شد و لنگ‌لنگان روی زمین منجمد حرکت کرد. سردی زمینِ خاکستری داشت به جان استخوانش نفوذ می‌کرد. یک راهرو پر از زندانی‌هایی که فریاد می‌کشیدند! سقفی خاکستری که هر چند متر، روی آن یک چراغ کم‌سو کار گذاشته شده بود. زندانِ آن‌جا هم همچنون زندان زندگی‌اش کم نور بود.
بدون تکیه‌گاه نمی‌توانست حرکت کند. از درب میله سلول‌های سمت راست می‌گرفت و حرکت می‌کرد. ناله‌ای بی‌جان در میان فریاد آدم‌ها به گوش‌هایش ناخن کشید:
- به منم... کمک کن!
باقی افراد وقتی او را رها دیدند، فریاد کمک سر دادند. به میله‌های زندان چنگ می‌زدند و گلوهایشان را می‌خراشیدند.
- به منم کمک کن!
درحالی که به سختی از میله‌ها می‌گرفت و پاهای برهنه‌اش را روی زمین می‌کشید، سعی داشت داخل اتاقک‌ها را نگاه نکند. اما مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- سلام بر همه فلوران‌ها!
گویا بلندگوهای تعبیه شده در میان خارها، درست کار می‌کردند. حرف بزن لعنتی! چرا تیر خلاص را به قلبم نمی‌زد؟ آن روز همه چیز برایم پر از تضاد بود.
پس از درخت‌های بی‌رنگ و سیاه محوطه، به قصری با سه استوانه بلند و پنجره‌های وسیع می‌رسیدیم. در بلندترین قسمت قصرِ مشکی که با چراغ‌های سوزنی سرخ تزئین شده بود، اتاقکی قرار داشت.
رهبر سرزمین فلوران‌ها، پدربزرگم، روی یک صندلی مستطیل ساخته شده از سنگ سیاه، نشسته بود. چیزی جز پوست و استخوان از او دیده نمی‌شد. با خس‌خس نفس می‌کشید. تمام موهایش ریخته بود و می‌لرزید. از مسن‌ترین فرد آن سرزمین که یک قرن و اندی عمر کرده بود، انتظار بیشتری نمی‌رفت. زیر نور مشعل‌هایی که روی دیوار اتاق قرار داشت، تکیده‌تر به نظر می‌رسید. ویولت، در کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- ما تا الان قدرت بازگشت به زمین رو نداشتیم؛ اما حالا داریم!
صدای جیغ و فریاد فلوران‌ها، در سطح شهر پیچید. با کمی تعلل از جایم برخاستم. درحالی که به سمت در خروجی اتاق قدم برمی‌داشتم، نیم‌نگاهی به پنجره انداختم. با وجود ویولت و صندلی مستطیلی بزرگ، چیز زیادی دیده نمی‌شد؛ اما تا حدودی می‌دیدم که مردم محوطه چطور بین خارها بالا و پایین می‌پرند و در غروب قرمز، خوشحالی می‌کنند.
- ما تونستیم... .
وقتی از اتاق خارج شدم، سعی کردم ذهنم را درگیر مسائل دیگری کنم تا صدای خواهر کوچک‌ترم را نشنوم. به هرحال، من واقعاً می‌ترسیدم! آینده خیلی نامعلوم بود و افکار نا مشخص قصد داشت مغزم را خورد کند. در راهرو قصر، چند اتاق با درب مشکی و خاکستری وجود داشت. دو طرفِ راهرو به پله‌های مارپیچ مشکی می‌رسید. از پله‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
تا آخرین لحظه‌ای که در بسته شد، ویولت چشم‌های مشکی‌ با رگه‌های قرمزش را از من برنداشت. در واقعا بسته شد؟ داشتم از نگاه کنجکاو ویولت فرار می‌کردم یا واقعاً می‌خواستم او را ببینم؟ پشت در تکیه زدم تا تعادلم را به دست بیاورم. رو به رویم، یک محوطه بزرگ را می‌دیدم که دور تا دورش با خارهای مشکی، از باقی شهر جدا شده بود. چراغ‌های ریسه‌ای سوزنی به رنگ سرخ، روی خارها روشن و خاموش می‌شد. مردم به محض دیدن من، توجهشان جلب شد. انقدر آن‌جا شلوغ بود که برای رد شدن از میان جمعیت، آرزو کردم بال داشتم و پرواز می‌کردم. عده‌‌ای دختر را می‌دیدم که با دامن‌های بلند و قرمز به سمت من می‌آیند و یک لبخند به پهنای صورت روی لبشان دیده می‌شود.
- شاهزاده ردفایر!
لب‌هایم را گزیدم. حتی نمی‌توانستم مصنوعی به آن‌ها لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mers~

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بعد لب‌های باریکش را با زبان خیس کرد. نیش‌خندی زد؛ از آن‌هایی که دندان‌های تیز سمت راستش را به نمایش می‌گذاشت. بعد هم چشم‌های مشکی‌اش را از من گرفت و با دستکش‌های سیاهش شروع به بازی کرد.
- شایدم از دست دادی؛ پس چرا اومدی؟
چرا آمدم؟ کفش‌های آهنی‌ام را روی خاک تیره زمین حرکت دادم. رو به رویش، با فاصله چند سانتی‌متر ایستادم. هم‌قدم بود. نمی‌دانم این جسارت را چطور پیدا کردم که مستقیم نگاهش کنم. ریش‌های نامرتب کوتاهش را دیدم. ابروهای پر مشکی و موهای او، هیچ تغییری نکرده بود؛ اما چرا انقدر شکسته و غمگین به نظر می‌رسید؟ انگار جسمش نه، روحش تغییر کرده بود.
- شان... می‌دونی داره چه اتفاقی میفته؟
آب دهانم را قورت دادم. معلوم بود! همه به زمین برمی‌گشتیم؛ مگر نه؟ اخمی روی صورتم نشست.
- شان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mers~

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
شنل مشکی‌اش با نسیم داغی که می‌وزید، حرکت می‌کرد. گاهی به زمین سرد و خاکستری کشیده می‌شد و چکمه‌های مشکی بلندش را به نمایش می‌گذاشت. پشت به من، داشت می‌رفت و تنهایم می‌گذاشت. بار دیگر تنهایم می‌گذاشت! تنهایی که حقم بود. بدون اینکه صورتش را ببینم می‌توانستم بفهمم که ابروهای پرش درهم تنیده شده است. حسش را می‌فهمیدم؛ شاید هم نه! این آدم، برادر بزرگ‌تر چندسال پیش من نبود. لحظه‌ای سرم را پایین انداختم و دندان‌هایم را روی هم ساییدم؛ با نفس بریده لب زدم:
- صبر کن... .
زیرلب این را گفتم؛ انقدر آرام که حتی خودم صدایم را نمی‌شنیدم؛ اما وقتی سرم را بلند کردم، او دیگر آن‌جا نبود. صبر کن؟ صبر کند برای چی؟ مگر قرار بود چیزی تغییر کند؟ قصر مشکی بلند، دور سرم می‌چرخید. خورشید سرخ درحال غروب را دوتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mers~

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دورتا دور زندان مثلثی، کویر بود؛ خیلی دورتر از خانه مردم قرار داشت. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. تا چند دقیقه دیگر سر و کله لاشخورها پیدا می‌شد.
- کمک...!
این دیگر چه بود؟ نظرم به زیر پایم جلب شد. یک انسان نیمه‌جان را می‌دیدم. که نصف سرش کاملاً خورد شده بود و درخون می‌غلتید. تکه‌های قرمز و صورتی محتویات جمجمه‌اش نبض می‌زد و از من کمک می‌خواست. دست و پایش برهنه، از چهارجا شکسته بودند. لباس تنش کاملاً خونی بود و روده‌هایش دیده می‌شد. حتی نمی‌دانستم چطور زنده‌ است! از کنارش گذشتم. آن‌طرف‌تر، انگشت‌هایی با ناخن بلند روی خاک تیره افتاده بود. هر کجا بوی گوشت فاسد می‌آمد.
بالاخره به در ورودی زندان رسیدم. یک در مشکی مثلثی از جنس سنگ! همان چیزی بود که انتظار داشتم، بالاخره هزاران بار آن‌جا رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mers~

موضوعات مشابه

عقب
بالا