• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
حُقه‌ مادربزرگ
نام نویسنده:
سیده مریم حسینی
ژانر رمان:
#معمایی #ترسناک #فانتزی
به نام خدا
کد:4230
ناظر: پرینز پرینز


IMG_20210913_173715_357.jpg


خلاصه:
دختری از نسل طبیعت، همراه دوستانی همانند خانواده اتفاق‌های که هر کدام پس از دیگری رخ می‌دهند، راز هایی ناگفته؛ تلاشی پیوسته برای رسیدن به حقایق.
دختری که از بدو تولدش با قدرت‌هایی خارق‌العاده به دنیا آمده و می‌تواند با ارواح ارتباط برقرار کند؛ اما توسط طلسمی محافظت می‌شود آن هم برای مدتی کوتاه!
«اتفاقاتی ناخوشایند، در پسش پیروزی‌های غافلگیرانه، طلسمی که بر همگان احاطه کرده و فقط به دستان یک نفر شکسته می‌شود».


لینک شخصیت‌های رمان:
[URL...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rahel.

مدیر بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
سطح
26
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه
چرا بعد از گذشت این همه سال، هنوز هم در تاریکی پنهان شده‌ای؟ از چه رازی می‌ترسی؟

برای کشف حقیقت، گاهی باید از مرزهای ترس عبور کرد. این‌بار، ما به دنبال چیزی هستیم که می‌تواند دنیای‌مان را دگرگون کند. شاید یک گنج پنهان، شاید یک راز خانوادگی، یا شاید هم چیزی بسیار فراتر از تصورمان.
آماده‌ای تا با ما همراه شوی؟ آماده‌ای تا به اعماق تاریک‌ترین گوشه‌های وجودت سفر کنی؟

باشد که این مقصد در
این راه طولانی برایمان
چیزی را به ارمغان آورد که همیشه در جست و جوی آن بودیم‌
.
"مریم حسینی" 》

***
«از زبان نهال»

خِش خِش برگ‌های خیس زیر پام، مثل نجواهای مرموزی در سکوت جنگل پیچید. هوای سرد و مرطوب، تنم رو می‌لرزوند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
جلوی کمد لباس‌ها ایستادم، دست‌به‌کمر زل زدم به رگال‌هایی که بی‌حوصله کنار می‌زدم.
چشم‌هام رو ریز کردم، ولی هرچی بیشتر گشتم، کمتر چیزی به دلم نشست. انگار لباس‌ها هم امروز دست به یکی کرده بودن که اعصابم رو خورد کنن.
ناگهان، فکری از ته ذهنم جرقه زد، زمزمه کردم:
- کادوی مامان!
قلبم یه‌هو تند زد. تند روی زمین نشستم، کشوی پایین کمد دیواری رو باز کردم و با ذوق بسته‌ی لطیفِ پوشیده‌شده در کاغذ کادوی براق رو بیرون کشیدم. انگار تازه کشفش کرده باشم!
یه پیرهن سفید گیپور با یه دامن قرمز پیلیسه‌ای پوف‌دارِ بلند! لبخندم ناخودآگاه گشاد شد.
این همونه، دقیقاً همون چیزی که باید امشب بپوشم.
تو ذهنم ستش کردم: «یه مانتوی بلند سفید، شال گیپور مشکی، کفش پاشنه‌هفت‌سانتی مشکی با کیف ستش...»
- اوه خدای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
آخرین پله رو که رد کردیم، نفهمیدم چطور شد یا اصلاً کی دست شیوا رو کشید... فقط تو یه لحظه حس کردم چیزی از کنارم رد شد و بعدش، غیب!
مثل همیشه، بدقول و مرموز.
سالن ویلا یه جور خاصی چشم‌نواز بود. ترکیبی از زیبایی مدرن با یه ته‌مایه‌ی رمزآلود. سه تا لوستر خوشگل و کریستالی از سقف آویزون بودن که نورشون خیلی ملایم و خفه بود؛ یه جوری که بیشتر از اینکه محیط رو روشن کنن، فضا رو اسرارآمیز و هاله‌دار می‌کردن.
در دورترین گوشه‌ی سالن، دو ردیف مبل خاکستری با یه آباژور اشکی‌شکل قرار داشت؛ نور اون آباژور، سایه‌هایی عجیب و غیرقابل‌توضیح روی دیوار می‌نداخت... انگار هر لحظه ممکن بود چیزی از دل اون سایه‌ها بیرون بیاد.
وسط سالن، چند تا میز پایه‌بلند با رومیزی خاکستری بود که پر از انواع خوراکی و نوشیدنی بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
اینا چرا یهو همه‌شون به من زل زدن؟!
آخ شیوا نامرد، چرا وسط این همه موضوع باستان‌شناسی رو گفتی؟ حالا چی بگم؟! برم سراغ حفاری‌هام؟ بیل و کلنگم رو هم معرفی کنم؟!
شیوا مثل همیشه بدون مکث وسط نگاه‌ها پرید، خندم گرفت از اعتماد به نفسش!
- آره باستان‌شناسی می‌خونه، بچه درسخونی‌یه واسه خودش، تازه کتیبه‌های قدیمی رو هم می‌تونه بخونه، خیلی باهوشه!
وا انگار من لالم، فوضول خان!
اون اخمو هم چرا اینجوری نگاهم می‌کنه؟ وای چه نگاه ترسناکی... نخوردمت به خدا!
حسام با لحن کنجکاو و لبخند گفت:
- چه جالب! راستی از اون کارای اکتشافی هم انجام دادی؟ خیلی دوست دارم بدونم.
لبخند کجی زدم، آقا دست گذاشت رو نقطه‌ضعف‌م:
- آره قبلاً با یه گروه اکتشافی رفتم مصر. خیلی باحال بود. چون می‌تونستم کتیبه بخونم بردنم، ولی خب چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آرتام با همون جدیت خاص خودش گفت:
- کاری داشتی؟
خندم گرفت، دخترِ انگار تو بُرجَکش خورد. قیافه‌اش دیدنی هست.
سحر خودش رو جمع‌وجور کرد و با ناز گفت:
- هیچی عزیزم، فعلاً بیا باهم شام بخوریم، بعد بهت می‌گم.
همه بلند شدیم و سمت اتاق غذاخوری رفتیم. راستش فکر کنم جشن تولد اصلی بعد از شامه، چون تا حالا که هیچی ندیدم جز نگاه‌های سنگین و فازهای عجیب‌وغریب!
روی میز چند مدل غذا بود، اما من فقط یه کم سالاد خوردم و دو لقمه کوبیده. راستش با دیدن سحر، اشتهام کور شد! آخرشم فقط یه قاشق ژله زدم و از سر میز بلند شدم، رفتم همون جایی که قبلاً نشسته بودیم. حوصله نداشتم وایسم ببینم کی چی می‌گه، یا کِی قراره دست از ادا درآوردن برداره.
اما زهی خیال باطل! دخترِ بی‌خیال نمی‌شه، با بقیه دنبالمون اومد.
همین که چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
همچین توی اولین دیدار به آدم اصرار می‌کنن که هر کی ندونه، فکر می‌کنه یا دوست چندین سالشونم یا می‌خوام ببرن من رو بکشم!!!
بلافاصله پیاده شدم و به سمت خونه رفتم، براشون دست تکون دادم اونام با یه بوق رفتن.
پوف حرصی کشیدم.
عجب شب کسل کننده‌ای بود!
دقیقا موندم منی که تو دوساعت به زور شناختن رو با خودشون کجا ببرن، دوست شیوا هستم که چی؟!
***
5روز بعد" ۱۶ اردیبهشت"
از اون روز تا امروز که چهارشنبه است شیوا همش در حال زنگ زدن دم به دقیقه هم می‌گه نظرت عوض شد! نظرت عوض شد!
خوب آخه یکی نیست بگه دختر خوب اگه نظرم عوض می‌شد می‌گفتم دیگه اَه ول کن نیستنا اصلاً من بیام بین اونا که چی؟
همین‌طور که باخودم غر می‌زدم سمت آشپزخونه رفتم.
- مامی کمک نمی‌خوای؟
- نه قربونت برم فقط این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
به نظرم باید خبرایی باشه! آخه این حسام و شیوا خیلی مشکوکن.
نکنه اینا هم رو می‌خوان به من نگفتن، باید کلش رو بِکنم!
دندونام رو به هم ساییدم.
اوه تازه شایان هم میاد شایان پسر عموی شیواست، اونقدر که این شایان همه جا با شیوا هست داداشش نیست!
والا منم تاحالا داداش مبارکش رو ندیدم!
بهتره زود بخوابم چون اینا می‌خوان کله سحر برن، آخ گفتم سحر کاش اونم می‌آوردن!
واسه خودم ریز می‌خندم، وای چی می‌شد، کل سفر گیس و گیس کشی می‌شد این سِری هم چون کلاً حواسش به آرتی بود طرف من نیومد، فقط هی چشم غرِ می‌رفت. هی ولش کن بهتره لالا کنم.
اما واقعا چرا انقدر زود می‌خوان برن خوب حالا اگه بعداز ظهر می‌رفتیم چی میشد؟
***
«صبح سفر»
- وای مامان! جای بی‌آب و علف که نمی‌خوام برم تو راه می‌گم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,805
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
حسام: صبح توم بخیر خوشگل خانم!
بعد این حرف یه نگاه به شیوا کرد و دوباره
گفت:
- خوب قضیه این مرغ و جوجه چیه؟
- والا خبرا که پیش شماست، زود تند سریع بگید ببینم شما دوتا کی کاپل شدین‌؟
شیوا یهو به سرفه افتاد و گفت:
- کاپل؟ کاپل چیه؟ نه بابا! خیالاتی شدیا ما فقط دوستیم همین، مگه نه حسام؟
- باشه شیوا جون، اونی که فکر کردی منم خودتی!
دیوونه‌ها فکر کردن من متوجه نشدم
شاید هم هنوز بهم چیزی نگفتن چقدر بی‌بُخارن!
با صدای بلند زیر خنده زدم!
وای خدا چقدر اینا تابلواند.
بیچاره‌ها با صدای خنده من سکته کردن.
با چشم‌های گرد شده به من خیره شدن!
- چیزی نیست راحت باشین یاد یه چیزی افتادم خندیدم.
شیوا: راستی دیوونه بیا اینم بلیطت.
- مقسی مادام!
خوب پس ماشین بقیه کوش نکنه زودتر از ما به فرودگاه رفتن؛ اِی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا