متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #21
نیلماه که معلوم بود حسابی وحشت کرده لبخند متظاهری زد و گفت:
- ولش کن، دیگه بهش فکر نکن، هر چی بود تموم شد رفت.
دستش رو فشردم.
- آخه می‌دونی چیه نیلی قبل از اومدن به این سفر هم توی خواب این چشم‌هارو دیده بودم، خواهش می‌کنم بگو قضیه چیه؟ با بچه طرف نیستین که، من می‌دونم بی‌دلیل من رو اینجا نیاوردین مگه ‌نه؟ و این‌که چرا شیوا حالش بد شد؟ نیلماه توضیح بده‌‌.
نیلماه: باشه دختر آروم باش برات توضیح میدم.
فقط با وحشت و حرص خیره نگاهش کردم، سرم به شدت درد می‌کرد.
نیلماه با تعلل گفت:
- خوب می‌دونی چیه نهال، این قضیه به مرگ مادر آرتام و ساشا برمی‌گرده.
- مرگشون! یعنی هر دو باهم مردن چرا؟
لب گزید و از جاش بلند شد منتظر بهش خیره بودم.
یکم قدم رو توی اتاق رفت و موهاش رو بهم ریخت، پشت به من بود اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #22
همراه هم از پله‌ها پایین رفتیم ساشا و آرتام روی مبل دونفر نشسته بودن و باهم صحبت می‌کردن تا مارو دیدن ساکت شدن هر دوشونم خیره به من نگاه می‌کردن.
رفتم روی یه مبل تک نفر نشستم نیلماه هم کنار ساشا نشست.
- خوب آرتام خان، نیلی می‌گه باید یه چیزایی رو برام توضیح بدی!
آرتام یه نگاه به نیلی کرد و رو به من با یه نفس عمیق گفت:
- ببین نهال ما به کمکت نیاز داریم.
- همین! به کمکت نیاز داریم والا متوجه نمی‌شم، من چه کمکی می‌تونم به شما کنم؟
و با خشم خیره چشم‌های غم‌زده و خسته‌ی ارتام شدم، انگار دیگه از اخم‌هاش خبری نبود یه شکل عجیبی نگاهم می‌کرد.
یعنی چی اخه! اینا فکر کردن من پلیسم والا باستان شناسی چه ربطی به این پلیس بازی‌ها داره این‌هام دیگه مغزشون رد داده.
نیلماه که دید بدجور عصبیم رو به آرتام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #23
حسام: این چه حرفیه، چیزی که شده خودت می‌دونی که شیوا می‌تونه خودش رو کنترل کنه فقط باید صبر کنیم ببینیم چی دیده؟!
سری تکون دادم و بعد چیزایی که نهال دیده بود رو براش تعریف کردم.
حسام: خداکنه زودتر همه چی حل شه، حال ساشا چطوره دیدم رنگ پریده بود!
- اره چیزی نیست می‌دونی که نسبت به خون چه حساسیتی نشون میده نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه اما الان بهتره!
حسام: خوب خداروشکر، بعد بهتر شدن حال شیوا بهتر بریم کتابخونه و به نهالم بگیم بقیه‌اش رو معنی کنه، راستی زنگ بزنین ترنم هم بیاد.
- باشه! فعلا مواظب شیوا باش منم برم به ترنم زنگ بزنم.
***
(از زبان نهال)
می‌خواستم برم سمت اتاق نیلی ولی پشیمون شدم به نظرم اول برم اون کاغذارو بردارم ببینم دقیق توش چی نوشته.
***
پس کجاست یادم قبل از حموم روی میز نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #24
نیلماه: نه مگه من بلدم بخونم که برش دارم، آخرین بار پیش خودت بود.
یهو قیافش متعجب شد و دست‌هاش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
- وای نکنه گمش کردی؟
- نخیر من گذاشتم روی میز خودش گم شده!
نیلماه: شاید آرتام برداشته!؟
با حالت مسخره‌ای گفتم:
- نمی‌دونم، لابد مادربزرگه اومده برداشت!
بعد هم زیر خنده زدم والا!
نیلماه: دیوونه این‌جوری نگو آدم می‌ترسِ!
- کجاش ترسناک، من که سه‌بار دیدمش برای همون دیگه نمی‌ترسم،(البته جان خودم) این ساشی و آرتی خوشگلن ولی این مادربزرگ شبیه جادوگراست!
نیلماه: وای خدا از دست تو جلوی خودشون نگی‌ها خیلی روی مادربزرگشون حساسن!
- اره اخه نه اینکه عتیقه هست!
همراه نیلی رفتیم پایین که وسط پله‌ها آرتام رو دیدیم که گوشی به دست سمتمون می‌اومد‌.
نیلماه: داداش!
با دستش اشاره کرد ساکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #25
بی‌اهمیت به صدا کردن‌های نیلماه، به اتاق مفلوک خودم رفتم و در رو قفل کردم.
لعنتی‌ها!
یعنی چی! اینم تقی به توقی می‌خوره می‌پره به من، انگار من دشمنشم.
بذا حالا چند روز از ملاقات مون بگذره بعد خود مضخرفت رو نشونم بده.
اصلا اگه من دیگه به اینا کمک کردم اسمم رو بذارین عنقزی دور کلاش قرمزی.
به افکار بی‌خودم خندیدم.
***
با به خمیازه بلند بالا روی تخت نشستم.
کمی چشم‌هایم رو ماساژ دادم و بعد به ساعت توی اتاق خیره شدم.
ساعت از هشت شبم گذشته، سه‌ساعت تمام خوابیدم چقدر خوب!
اخیش خستگیم در رفت، اِ یکی بِدو بگیرتش در نره، بی‌مزه هم آرتامِ.
دست‌هام رو بالای سرم بردم و با کش و قوسی دوباره خمیازه کشیدم.
***
از ساعتی که بیدار شدم، این شیوا و نیلماه صدبار اومدن می‌گن بیا شام بخور!
این شیوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #26
دیگه داره اشکم در میاد، حالا چیکار کنم؟
دست روی حنجرم گذاشتم و با تموم قوام جیغ زدم اما فایده‌ای نداشت.
انگار صدام توی این هیاهوی وحشت گم شده بود!
چند مشت به زمین کوبیدم و که ناگهان با فکری که به سرم زد از جام بلند شدم و به سمت میز رفتم و لیوانی که روی میز بود رو برداشتم و محکم به سمت دیوار پرت کردم.
با صدای بدی شکستن، بازهم جیغ زدم ولی انگار نه انگار!
چند لیوان دیگه هم پرت کردم.
دقیقه‌ای نگذشت که همه جا روشن شد، بچه‌ها و حتی خدمتکارا هم اومدن، اما خدمتکارها با حرف آرتام به اتاقاشون برگشتن و فقط خودمون بودیم.
از درد و وحشت روی زمین نشستم که شیوا و نیلماه هم کنارم اومدن.
فقط نگاهشون می‌کردم و اشک می‌ریختم پسرا هم بالا سرم وایساده بودن و خیره من متعجب از وضع پیش اومده بودن.
اومدم باز حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #27
دخترها کنارم روی تخت نشستن و همراهم اشک ریختن و بغلم کردن، مدام سعی داشتن آرومم کنن، حالم دست خودم نیست آخه مگه می‌شه؟
آرتام رفت و با یه بسته قرص آرام بخش برگشت و دادش به شیوا که به من بده.
پسرا رفتن بیرون ولی دخترا پیشم موندن برق‌هارو هم خاموش کردن به خیال این‌که من بخوابم ولی خودشون خوابیدن!
با این‌که قرصم خوردم اما خوابم نمی‌بره!
همش اون صحنه توی ذهنم تداعی می‌شه؛ یعنی چی؟
اخطار برای چی؟
آخه این چه موضوعی که نمی‌خوان کسی بفهمه؟
وای خدا مغزم دیگه نمی‌کشه؛ من از بچگی دختر نترسی بودم تازه عاشق تاریکی؛ ولی الان حس می‌کنم ازش می‌ترسم، یاد کولی بازیم می‌اوفتم، چقدر خجالت‌آور، از اینکه جلوی کسی گریه کنم متنفرم ولی امروز به حدامکان گریه کردم.
باید خودم رو آروم کنم، بهتره دو یا سه‌تا دیگه قرص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #28
همه چی توی ذهنم قاطی پاتی شده دارم گیج می‌شم؛ جالب اینجاست من اصلا نمی‌فهمم چی می‌گن همش انگار رمزی حرف می‌زنن یا هر چی که هست من کلا متوجه‌ش نمی‌شم! کلافه دستی به موهام کشیدم.
اون دیگه چیه توی دستش؟ انگار که یه کلید اونم شبیه به قلب! چقدر هم شبیه کلیدی که باهاش آرتام در انباری رو باز کرد، ولی نه انگار یه فرق‌هایی هم داره.
بذار نزدیک‌تر برم، روش یه نگین بزرگ داره و از اون کلیدِ بزرگ‌تر، یعنی کلید کجاست؟
کمی چونه‌ام رو خاروندم. پس چرا دادش به خانمِ؟ ای وای چی شده باز؟
اطرافم رو نگاه کردم انگار یه چیزی داره من رو به سمت عقب می‌کشه هر چی هم که خودم رو تکون میدم فایده نداره، چه نیروی قوی؟!
***
هین بلندی کشیدم و نفس‌زنان از جام پریدم.
انگار که از یه جای بلند افتادم.
اوه واقعا انگار خواب بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #29
روی یه مبل تک نفرِ نشستم، همه‌ نگاهشون به سمت من بود خونه رو سکوتی عجیب برداشته بود، حسام سکوت رو شکست!
حسام: حالت چطوره نهال؟ زخم پیشونیت بهتره؟
دستی به پیشونیم کشیدم توی حموم متوجه شدم به جای باند، بخیه‌هارو کشیدن و چسب بخیه زدن. ولی خوب درد نداشت برای همین گفتم:
- اره بهتره درد نداره.
با چاشنی یه لبخند.
آرتام: اگه حالت خوبه لطفا بگو توی آشپزخونه چی دیدی؟ و چرا شش‌تا قرص خوردی که باعث بشه سه‌روز بی‌هوش باشی، قرصی که برای آروم شدنت آوردم به خودی خود یه دونش خیلی قوی بود چرا شش‌تا خوردی؟
آرتام همین جور در حال موآخذ کردن من بود.
کمی گونه‌ام رو خاروندم و به فکر فرو رفتم تا جایی که یادم یکی شیوا بهم داد خودمم فکر کنم سه‌تا خوردم که روی هم می‌شه چهارتا، پس دوتای دیگه از کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
522
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #30
دیگه دارم دیوونه می‌شم با تمام توانم یه جیغ بلند کشیدم، سعی کردم ترس رو کنار بذار و به خودم تلقین کنم که چیزی نیست، چقدر ضعیف بودن حس بدی داره؛ چند بار اینکارو تکرار کردم که یهو حس کردم آروم دست‌هاش از روی گلوم برداشته شد منم دست‌هام شل شدن و کنارم افتادن، هم من هم بچه‌ها یه نفس راحت کشیدیم، اما یهو روی زمین پرت شدم.
آرتام سریع کنارم روی زمین نشست و نبضم رو چک کرد و بلافاصله ماری رو صدا زد که آب قند بیاره، مغزم هنگ کرده و اصلا جون حرف زدن ندارم بخاطر همون چشمام رو بسته بودم، اما آرتام رو همچنان کنارم حس می‌کردم، سعی داشت مجبورم کنه نگاهش کنم ولی من اصلا جونش رو نداشتم.
با کمکش روی مبل دراز کشیدم و فقط نفس‌های عمیق می‌کشیدم، که یهو صدای جیغ شیوا بلند شد و پشت بندش نیلماه و ترنم.
ترسیده با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا