نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #271
با احتیاط از تخت پایین آمدم. تاریکی مطلق اتاق، مثل پتویی سیاه، تنم را در بر گرفته بود. نور اندک شمع سایه‌ی مبهمی از تخت را روی دیوار می‌انداخت. با قدم‌های آهسته از اتاق خارج شدم و به سمت کتابخانه‌ی قدیمی رفتم.
در کمال تعجب به راحتی و بدون هیچ چالشی، در آن اتاق مرموز باز شد.
گرد و غباری چندین ساله روی کتاب‌ها نشسته بود. انگار سال‌ها کسی به آن‌ها دست نزده بود. با احتیاط کتاب‌ها را یکی یکی بررسی می‌کردم.
هر کتاب، داستانی ناگفته رو در خود پنهان کرده بود. داستانی که شاید بتواند به من کمک کنه تا از این کابوس رها شوم.
با بلند شدن صدای قدم‌های آرومی مضطرب دست از گشتن برداشتم و سریع پشت در قایم شدم.
در تا نیمه باز بود و صدای پا به یکباره قطع شد.
بزاق دهنم رو با صدا قورت دادم، صدا خیلی نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #272
از زبان راوی:
«فلش بک به ۵ساعت قبل»
بعداز اینکه بالاخره آرتام و بقیه به کمک هارپاک تونستن مکان اصلی عمارت مرموز رو پیدا کنن، با سرعت به سمت مازندران محل اصلی روندن.
تنها هارپاک و آنیل رو به همراه خود آورد، تا در مواقع لزوم بتواند از خود و نهال محافظت کنند.
آرتام و بقیه پس از ساعت‌ها جستجو در دل جنگل، به همان تابلو‌ی عجیبی که آرتام از قبل راجبش صحبت کرده بود رسیدن
.
آرتام، با موهای مشکیِ خیس از باران و چشمان قهوه‌ای سوخته‌ای که از هیجان می‌درخشید، به تابلو‌ی قدیمی تکیه داد. کنده‌کاری روی سنگ، راه را به سمت عمارت نشان می‌داد.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و تاریکی هوا در جنگل انبوه درختان بلند قامت، با شاخه‌های درهم‌تنیده و برگ‌های خیس، سایه‌ای سنگین بر زمین انداخته بود. صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #273
« در زمان حال»
قلبش همانند گنجشکی که خیلی وقت بود از خانه‌اش دورافتاده، می‌تپید.
آغوش گرم آرتام اولین چیزی بود که بعداز تموم شدن همه مشکلاتش تقاضا می‌کرد.
گویی بهشت پاسخ خوبی‌هایش را یکجا داده، پیدا کردن کتاب و در آخر دیدن آرتام.
اما بلند شدن صداهای نخراشیده و قدم‌های بلند و محکم چیزی بود که اورا از آن حس ناب خارج کرد و مضطرب بدون درک اطرافش و حتی شنیدن صدای آرام آرتام، دستش را کشید و به پشت گلدان بزرگی که در کنار پنجره انتهای راهرو قرار داشت، برد.
آرتام و نهال نفس‌هایشان را حبس کرده بودند. و پشت گلدان بزرگ و قدیمی قایم شدن.
وقت برای هر گونه پرسشی گرفته شده بود که. سکوت بر لبانشان جاری و تنها نگرانی آنها و دلتنگی در چشمان بی‌فروغشان نمایان می‌شد.
در همان حال سایه‌های بلند و سیاه‌‌پوشی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #274
***
با چشمانی گشاد به عمارت روبه رویش که در حال سوختن بود خیره شد، برایش عجیب بود چطور یه مکان ماورایی مثل این عمارت به همین سادگی به آتش کشیده شد.
لحظه‌ای با خود گمان می‌کرد که دیگر نجات یافته، و لحظه‌ای دیگر خود را قاتل می‌نامد.
اما مگر ارواح هم می‌سوزن.
هرچقدر آرتام و بقیه اورا صدا می‌زدن، گوش‌هایش نمی‌شنید.
غمگین و نالان بعداز خروجش از عمارت به زمین افتاده و شکه شده به آن خیره بود.
بارانی شدید می‌بارید، و قطرات بر روی صورتش می‌چکید.
و از آتش تنها دودی خفقان مانده بود.
ناگهان قلبش فشرده شد و یاد رایبُد افتاد.
با خود زمزمه کرد:
- اون که انسانه پس لابد... وای نه... !
ترسیده از جایش بلند شد و خواست به سمت عمارت بازگردد که آن سه مجابش کردن و آنیل با نگرانی گفت:
- چته نهال؟ چیکار می‌کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #275
هر قدمی که برمی‌داشتند، مه از روی برگ‌های خیس کنار می‌رفت و دوباره روی زمین می‌نشست.
بوی نم خاک و برگ‌های پوسیده، همراه با صدای خش‌خش شاخه‌های درختان، حس ترس عجیبی را در وجودشان ایجاد می‌کرد.
آرتام دست نهال را محکم‌تر گرفت، نگاهش به اطراف می‌چرخید و سعی می‌کرد در تاریکی مه آلود چیزی را تشخیص دهد.
در همان حال با تعمل گفت:
- بهتره از سمت چپ حرکت کنیم تجمع مه کمتره.
آنیل هم با چشمان بسته، زمزمه‌ای آرام زیر لب زمزمه می‌کرد.
انگار می‌خواست با قدرت‌هایش، تاریکی را کنار بزند.
طولی نکشید که بالاخره به تابلوی مرموز رسیدن حس ترس و سرما در وجود تک تکشان جوانه زده بود.
مسیر تغییر کرده بود، و درختان گویی در این چند ساعت رشد به سزایی داشتن.
هارپاک پریشان دستی لای موهای خاکستری و نم‌دارش کشید و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #276
***
۲ ساعت بعد در کاروان سرای روستای (؟)
از زبان نهال:

با دست‌هام صورت غرق از اشکم رو پنهان کردم.
حس تھی داشتم.
نمی دونم فرار کار درستی بود یا نه؟
اما نگاه آخر رایُبد بدجور مضطربم کرده، خیلی عجیب و در این حال آروم بود!
بعداز درگیری که با سایه‌های مبهم داشتیم، آخرشم متوجه نشدم که چطور با اینکه کل مسیر حتی تا رسیدن به این کاروانسرا دنبالمون بودن، و اضطراب و تپش قلبی که بهمون منتقل کردن؛ به شکل عجیبی یهو ناپدید شدن.
و فقط تیله‌های قرمز رنگ که روی هوا شناورن از شیشه پنجره مشخصه، و مثل چشم‌های خشمگین گرگ به داخل اتاق خیره‌اند.
در عین حین قطرات آروم بارون بی‌مهابا به شیشه برخورد می‌کرد.
توی این چند ساعت اون سه درحال کنکاش رفتن با اون کتاب فرستوده هستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #277
***
۳ماه بعد..

گیج و منگ به راهروی روبه روم خیره شدم.
چند نفر پشت سرم بودند، اما انگار چشم‌هام تار می‌دید و نمی‌تونستم تشخیص بدم.
ولی همه چیز به شکل غیرمنتظره‌ای واقعی و طبیعی به نظر می‌رسید.
- چطور به اینجا اومدم؟
راهروی طولانی و تاریک که بوی نم و خاکستر می‌داد، مملو از امواج منفی بود.
با قدم‌های آهسته و محتاطانه به جلو حرکت کردم.
هر قدمی که برمی‌داشتم، قلبم تندتر می‌تپید. انگار نیرویی نامرئی مرا به سمت انتهای راهرو می‌کشید.
تنها اتاقی که در انتهای راهرو دیده می‌شد، با نور ضعیفی می‌درخشید.
بی‌اختیار به سمت اتاق رفتم. در همان لحظه، حس کردم کسی در تاریکی به من خیره شده است.
حس سنگینی نگاهش باعث می‌شه لحظه‌ای به عقب برگردم اما کششی که اون اتاق بهم منتقل کرد، بی‌فکر نفس عمیقی کشیدم و در رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #278
دوباره دراز کشیدم و به سقف سفید اتاق خیره شدم.
تاریکی مطلق اتاق، مثل پتوی سنگین، بر روحم سنگینی می‌کرد.
افکارم به چند ماه پیش پرتاب شد، به آن عمارت قدیمی و ارواحی که سایه سنگینشون بر زندگی‌ام افتاده بود.
با وجود خواندن اون طلسم و گذشت چندماه، کابوس‌های شبانه رهایم نکردند.
هر شب، در عمق تاریک‌ترین کابوس‌ها، به آن شب وحشتناک برمی‌گشتم.
کابوس‌های ‌پی‌یا‌پی، تکراری که تمومی ندارند.
اما کابوس امشب از همیشه عجیب‌تر بود، حسی مبهم از تغییر و تحول عمیقی درونم ایجاد کرد.
خیلی سخت بود که باخودم، با آرتام و با این زندگی کنار بیام
روزها و شب‌ها با کابوس‌هایم دست و پنجه نرم می‌کردم. تطبیق با زندگی جدید، بعد از آن همه اتفاق، برام دشوار بود.
احساس اضطراب، هر لحظه من رو در بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #279
با جدیت گفتم:
- همچنین.
کت سرمه‌ای و بلندی که به تن داشت باعث می‌شد، قدش بلندتر از قبل دیده بشه، سرم رو بلند کردم و به چشم‌های تیله‌ایش خیره شدم.
بی‌تفاوت دستی به جای خالی ریشش کشید و گفت:
- دیدن من شاید توی این لحظه برات عجیب باشه اما این دیدار اجتناب ناپذیر بود.
با تلخی گفتم:
- فکر کردم دیگه دست از سرم برداشتین یا حداقل اون طلسم باعث بشه بیخیال من بشین.
مثل اینکه اونم می‌تونه افکار بهم ریخته من رو بخونه که با اطمینان خاطر گفت:
- خوب اینکه تو دیگه بدرد ما نمی‌خوری چیزی رو عوض نمی‌کنه، با این‌حال اون‌ها دیگه کاری به کارت ندارن. علتشم چندان مورد اهمیت نیست!
پوزخند صداداری زد و جعبه مستطیل شکلی رو به سمتم گرفت و با لحنی که آرامش و جدیت توش موج می‌زد، گفت:
- این برای توست.
نور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
5,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #280
صدازدن‌های آروم آرتام مانع از هر صحبت دیگری شد و در صدم ثانیه که سرم رو برگردوندم، با جای خالیش مواجه شدم.
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و از آشپزخونه بیرون زدم.
آرتام با چهره‌ای که از نگرانی سرخ شده بود و چشمانی که از استرس می‌درخشید به سمتم دوید و محکم در آغوشم کشید.
لبخند عمیقی به کارهاش زدم و آروم از پناهگاه گرمش بیرون اومدم.
هنوز هم اضطراب توی صداش موج می‌زد.
- وقتی چشم‌هام رو باز کردم و تو رو کنارم ندیدم، ترس بدی تموم وجودم رو فرا گرفت؛ ترس از دست دادن دوباره تو.
لب‌هام رو غنچه کردم و گفتم:
- خوب تشنم بود.
مجدد توی آغوشش فشردم، دم عمیقی از موهام کشید و با لحنی که ازش عشق می‌بارید گفت:
- لعنتی تو با من چیکار کردی که یه لحظه بی تو مصادف با حکم مرگ من!
مشت آرومی به بازوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا