متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,590
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #101
« شش ماه بعد»

- ایریس! ایریس! از خواب بیدار شو دیگه!
صدای دیمیتری بود که مانند ناقوسی کنار تخت ایریس نشسته بود و در تلاش بود که این دختر سربه‌هوای خواب‌آلود را وادار به بیداری کند.
جاستین با کلافگی سر به داخل اتاق کشید و با دیدن ایریسی که هنوز در خواب ناز بود با خشم گفت:
- ایریس خیر سرت گفتم دیشب اون قدر تمرین نکن که الان خواب بمونی! تا کی بیدار بودی؟
دیمیتری روی زمین چهار زانو نشست و با شرمندگی گفت:
- تقصیر اون نیست! به خاطر من تا طلوع آفتاب تمرین کردیم.
با شنیدن این حرف جاستین چشمانش را در حدقه چرخاند و با لحن بی‌حوصله‌ای گفت:
- مهم نیست چطور. خواب یا بیدار هرجور که می‌تونی بیارش. من رفتم زمین امتحان! بدویید بیاید.
دیمیتری باشه‌ای گفت و رویش را سمت روح آبی‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #102
مدتی که گذشت، حالا هر دو گروه مقابل هم بودند و هرکدام تقلا می‌کردند تا بهترین خود را به عرصه‌ی نمایش بکشاند. دیمیتری نیزه‌ی بلند از جنس سنگ عقیق سرخش را می‌پیچاند و اکنون که بعد از آن تمرینات جان‌فرسا توانسته بود قدرتش را کنترل کند، با بناهای سنگی اش هنرنمایی می‌کرد، آتش را به دور حریف می‌چرخاند و با پرش‌های نمایشی‌اش، از جاستین که از زمین بوته‌های خار را سوی رقیب روانه می‌کرد، حمایت می‌کرد. ایریس اما با ایجاد سپری نورانی نارنجی‌رنگ، با دقت سعی در آنالیز یورنای حریف داشت و از همان جا حرکت بعدی حریف را پیش‌بینی می‌کرد و به دیمیتری و جاستین دستور می‌داد که چه کنند.
در میدان مبارزه دیگری، رامونا در مقابل تیمی دیگر با مشت‌هایش ترس را به قلب رقیب هدیه می‌کرد. یورنایش را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #103
رابرت هنوز به شخصیت و سخنان انتا عادت نکرده بود و برای هزارمین بار در این مدت، جا خورد. این دختر ظریف‌نقش چگونه می‌تواند آن قدر راحت کاری کند که قلب رابرت حتی شده کمی بلرزد؟ رابرت لبخندی زد و پشت سر انتا به آرامی شروع به قدم زدن کرد. سرش را کمی کج کرد و پشت سر او تا فواره‌ی وسط آموزشکده رفت. چشمانش را از پشت به موهای بافته شده‌اش چشم دوخت. لباس‌های مشکی‌ای که پوشیده بود، با آن بندهای طلایی نامرتب آویزان از آستین و یقه‌اش، چقدر زیبا شده بودند! آری! انتا آن‌ها را زیبایی بخشیده بود.
انتا چرخید و با لبخند به رابرت نگاهش را دوخت. رابرت هم لبخندش را وسعت داد و از همان فاصله‌ی یک متری به او خیره ماند. این نگاه‌ها زیبا بودند، به زیبایی انعکاس مهتاب بر روی امواج اقیانوس!
***
یورنایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #104
***
صدای خنده‌هایشان در محوطه آموزشکده پخش شده بود که جایگاه تله‌پورتی در بخش مرکزی زمین سبز، ایجاد شد. لباس بنفش بلندی پوشیده بود که بند‌هایی طلایی شانه‌هایش را به کمرش بسته بود و کمربند نقره‌ایش هم بیشترین جزییات و طرح‌ها را داشت. او مینور بود که با کلافگی موهای بورش که حالا بلند شده بود را بهم ریخت . با عجله‌ای آشکارا در رفتارش چشم چرخاند و وقتی چشمانش بر رابرت که در طبقه دوم آموزشکده از پشت پنجره با کنجکاوی به او نگاه می کرد، افتاد، در برابر‌چشمان کنجکاو دیگران خیلی سریع به سمت ساختمان آموزشکده دویید.
چند دقیقه بعد، مینور، تومار اعلام حمله را در دست‌ رابرت گذاشت.
رابرت با چشمانی پر از غافلگیری هرکلمه را می‌خواند و در نهایت با صدای شتاب‌زده ای گفت:
- اونا قرار نبود این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #105
رامونا روی صندلی از جنس چوب بلوط نشسته و پا روی پا نهاده بود. دیمیتری چهار زانو روی زمین و جاستین و ریجینا هم کنار هم روی تخت لم داده بودند. درست است که در این مدت دیمیتری و رامونا مخفیانه به بالای پشت‌بام آموزشکده می‌رفتند و شب به جای خوابیدن تا صبح حرف می‌زدند اما این بار بعد مدت‌ها بالاخره بی هیچ ترسی از مجازات شدن و قوانین مزخرف عدم ارتباط گروه‌ها با هم، حالا با هم از اتفاقاتی که افتاده سخن می‌گفتند و می‌خندیدند.
- وای دیدی چطور ریجینا تنه پیچکش رو دور دست‌های یانا بست؟ حتی دیگه نمی‌تونست انگشتشو تکون بده!
این حرف دیمیتری بود که خطاب به رامونا می‌گفت و رامونا با لبخندی کمرنگ به نشانه مثبت سرش را موقرانه تکان می‌داد.
ریجینا هم با خجالتی محسوس لبخند زده بود و ‌سعی می‌کرد، صورتش را میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #106
رابرت با خشم مشتش را به کف دست دیگرش کوبید و لعنتی بلندی گفت. همش تقصیر آن سگ وافادار راوانا،‌ ماریوس است!
نمی‌توانست این را قبول‌ کند که ماریوس، ماری را سمت هلاکت بکشاند، مطمئن بود او از نیت ایوانا خبر ندارد. با خشم قصد کرد که از کنار‌مینور بگذرد ولی با یک‌ تصمیم ناگهانی، برگشت و به رامونا نگاه کرد. نگاه عمیق و‌پر از تردید رابرت باعث شد‌ رامونا با آرامشی که از او انتظار می‌رفت، قدمی جلو بگذارد و رو به رابرت بگوید:
- از‌من کاری برمیاد؟
از فکری که داشت، دل و‌روده‌اش در‌هم‌پیچید. مجبور بود این‌کار را کند. به رامونا اشاره کرد تا دنبالش برود و زیر لب زمزمه‌کرد:
- متاسفم ماری! وقتش نیست نگرانت باشم.
***
بوی مواد شوینده و صدای قدم‌های سریعی باعث شد که‌ چشمان خود را بگشاید. اولین چیزی که دید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #107
رویش را سوی در گرفت و ملحفه‌ای که رویش کشیده شده بود را کنار زد. برخاست و انتا سعی نکرد جلویش را بگیرد. پیراهن مشکی‌ای که روی تخت افتاده بود را برداشت و بر روی پوست برهنه‌اش کشید و از اتاق خارج شد. انتا پشت سرش قدم برداشت. در همان حین تئودور با لحنی محکم پرسید:
-رابرت توی آموزشکده ست؟
انتا به تایید این حرف سر تکان داد و توضیحات اضافه‌ای را سریع درحالی که از سر پیچ راهرو می‌گذشتند، اضافه کرد:
-‌ نمی‌تونه با کاخ اصلی ارتباط بگیره، چون طرح پرورش همچین ارتشی، مخفیه ولی من خبرا رو بهش رسوندم و شاید دانته رو در جریان...
با این جمله تئودر سریع چرخید و شانه‌های انتا را در دست گرفت. با لحنی به شدت خشن غرید:
- نه! قرار نیست این کارو کنی! اینو تو گوشت فرو کن!
انتا با چشمانی گشاد، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #108
تئودور بی‌توجه به لحن تحقیرآمیز ناتالی با جدیت خاص خودش و لحنی محکم گفت:
-داراک درخواست محاصره‌ی قصر راوانا رو داره!
ناتالی با این حرف متوجه اهمیت امر شد و در ذهنش گذشت:
«قطعا حالا داراک مدرکی علیه راوانا پیدا کرده. »
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و در حالی که نیروی طلایی غبار مانندش را به دور خود می‌پاشید، خطاب به هر دوی آن‌ها گفت:
-هر دوی شما منتظر دستور رابرت باشید!
و وقتی که انتا و تئودور هردو « چشم » بلندی گفتند، ناتالی ناپدید شده بود و خود را به رابرت رسانده بود.
***
«پنج روز بعد»
کاخ سلطنتی غرق در سکوت مرگبارش، می‌درخشید. راهروهای تمام پنجره توسط پرده‌های بنفش‌رنگ پوشیده شده بودند. صدای قدم‌های رامونا بر روی سرامیک‌های مرمری که در میان ریجینا و رابرت حرکت می‌کرد، به مانند تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #109
چشمان به رنگ دریای راوانا مستقیما بر روی رامونا قفل شدند. لبخندی نزد. با چشمانش گویا جز به جز خواهرش را تجزیه می‌کرد. از جایش تکان نخورد که ریجینا نشان وفاداری یورهاوایی که بر کف دستش بود را در برابر صورتش قرار داد و ادای احترام کرد اما رابرتی که سال‌هاست آن نقش را از روی دستش زدوده بود، تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-درود به شاهدخت راوانا! متشکرم که حضور ما رو پذیرفتید.
رامونا اما استوار ایستاده بود. هیچ احساس احترامی برای این موجودی که جلویش نشسته بود، نداشت. در خاطراتش به دنبال اثری از این زن گشت و هیچ چیزی نیافت جز صحنه‌ای سوزان و رعب آور! اتاقی خاکستر شده و راوانایی که با گریه به امپراطور شکایت می‌کرد که رامونا به سویش آتش را روانه کرده بود، در حالی که تمام این‌ها دروغ کثیفی بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #110
چهره‌ی راوانا به رنگ خون گرایید. دستانش را مشت کرده بود و احساس می‌کرد تمام محتویات شکمش در هم می‌پیچید. اما هیچ اثری از خشمش بر روی صدایش ساطع نشد وقتی که با غروری که گویا در خونش جریان داشت گفت:
-یک پرنسس خلع شده‌ی قاتل! به خودت مغرور نباش، همین که اجازه‌ی ورود بهت دادم یک لطف بزرگ بود.
رو برگرداند و در حالی که ردای حریری خود را بر شانه‌اش می‌کشید، پوزخندی زد و ادامه داد:
- تو کسی بودی که همه چیزو به گند کشید، کسی که شهر سلطنتی رو به آتیش کشیدی، کاخ رو ویران کردی و در آخر... مادر رو کشتی!
قلب رامونا فشرده شد. برای لحظاتی نفس‌هایش قطع و وصل می‌شد. او کمتر از راوانا می‌توانست بر چهره‌اش ماسک بگذارد اما با این اوصاف، با وجود خشم در صدایش بلند غرید:
- تو حق نداری دهنتو باز کنی و از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا