متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,570
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #81
در اتاق مشترک رامونا و دیگران همه وارد شده بودند و با حیرت به اتفاقی که افتاده بود نگاه می کردند. دیوار ها از جنسی هستند که به راحتی نابود نمی شوند پس رامونا چگونه این کار را کرده بود؟ ایریس چشمانش که می سوختند را بر هم فشرد. در آن جمع تنها کسی که از حضور رامونا آزار می دید او بود چون یورنا رامونا باعث می شد قدرت ایریس بیش از حد فعال شود. یورا این را فهمیده بود که بدون توجه به این که این نمایش چقدر دیدنی است دست ایریس را گرفت و او را از آن اتاق دور کرد.
رامونا که پایش روی زمین نشست، نگاهی بی احساس به همه ی موجودین درون اتاق انداخت. دوست نداشت کسی به او خیره شود، به هیچ عنوان! جاستین با خشم به دیگران توپید:
-نمایشه؟ به چه حقی وارد اتاق شدید؟ برید بیرون!
جاستین دیگران را خارج کرد که ریجینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #82
*****

رابرت در اتاقش را گشود و با آسودگی لباس چرمی‌اش را از تنش کند. نیم‌تنه‌ی برهنه‌اش را کمی کش داد و چشم چرخاند که با دیدن دختری که گوشه اتاق در خود جمع شده و خوابش برده بود یاد امروز صبح افتاد.
چشمان سردش را از او گرفت و به سمت میز میان اتاق رفت. پشت آن نشست و یک جام را پر از نوشیدنی آبی رنگ کرد. یک قلوپ نوشید و چشم به دخترک انداخت. موهای صورتی کوتاهش روی صورت گرد کوچک سفیدش پخش شده بود. رابرت بی‌تفاوت به جام نوشیدنی‌اش نگاه کرد و در فکر فرو رفت. این کار، کار اوست. مطمئن است. خیلی وقت است که فهمیده رابرت از گروه او دور شده و راه دیگری را در پیش گرفته است. رابرت چشم به یک قطره دوخت که از بالای لیوان تا پایین آن سرخورد، دوخت و زیر لب گفت:
-کور خوندی من رو بکشی.
با صدای دخترک چشم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #83
اگر اسمش را می گفت اتفاقی می افتاد؟ مطمئن بود اطلاعات زیادی را به دست رابرت نمی داد پس با بی حوصلگی گفت:
- اِنتا. اسمم انتاست.
رابرت یک تای ابرویش را بالا برد و به این فکر کرد که « انتا » یکی از حرف های زبان کشور همسایه یورهاوایی ست. با کنجکاوی پرسید:
- پس تو تبعه ی کشور فینارا هستی؟
انتا گوشه ی زندان خود نشست و پاهایش را لاابالی دراز کرد. شانه ای بالا انداخت و صادقانه پاسخ داد:
-نمی دونم.
او می دانست که هر چه راجع به خودش بگوید به اربابش لطمه نمی زند چون او خود، هویتی ندارد که بخواهد بگوید. هویت او فقط یک انتا ست، آخرین حرف زبان فینارا، بی استفاده ترین حرف این زبان!
رابرت همچنان از او می پرسید و او هم همه سوال های او را با نمی دانم پاسخ می داد چون واقعا نمی دانست.
***
جاستین به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #84
جاستین ناخن شستش را به دندان گرفت و با تردیدی که در نگاهش داشت پرسید:
- نباید دیگه این کار رو کنه درسته؟
رابرت ازکنار جاستین گذشت و به سمت یکی از راهرو های آینه ای رفت. سرش را با نارضایتی به دو طرف تکان داد و خطاب به جاستین که دنبالش قدم بر می داشت گفت:
- آره. اون نباید دیگه این کار رو کنه وگرنه جای خودش و یورنا عوض می شه. اون الان یورنا رو داخل خودش بلعیده ولی کم کم یورنا اون رو می بلعه. اون تنها شانس ما برای شکستن دفاع حکومت هاست، نباید نابود شه.
دیمیتری حرف نمی زد ولی با جمله ی رابرت چشمانش گشاد شدند. رامونا نابود می شد؟ برای دیمیتری این جمله حس خوبی نداشت. او از هیچ چیز خبر نداشت؛ نه از داستان نابودی حکومت ها، نه از نیاز داشتن به رامونا ولی می دانست نمی خواست رامونا برود. رامونا باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #85
دیمیتری نمی توانست حرف بزند. او قبلا ملاقات دوباره با تئودور را در ذهنش بعید دانسته بود و حقیقتا، نمی خواست باز او را ببیند. چشمان مبهوت او با یادآوری جمله ی تئودور که می گفت:
- نکنه تو هم مثل پدرتی، دقیقا مثل حرف مردمی؟
از بین رفت و جایش یک غبار غم بزرگی روی چهره اش نشست. تئودور تنها کسی بود که در یورهاوایی می توانست دلیل انگیزه ی او باشد اما در یک شب همه چیز تغییر پیدا کرد. تئودور دیگر دوست همیشگی نبود، حرف های دیگران را می زد، چشمان تحقیر آمیز دیگران را داشت و همه چیز تغییر کرد.
رابرت با لحنی که ناشی از خنده می لرزید گفت:
- جاستین! این همون عضو جدیدمونه که گفتم بهش می گفتن ناجی... فکر کنم تنها دوست بچگیت بود مگه نه دیمیتری؟
با این جرف دیمیتری چشمان خشمگینش را به او دوخت. اصلا به رابرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #86
رابرت با حیرت پوزخندی با دهان باز زد. دیمیتری پر از شادی بود اما یاد بحث چند دقیقه پیششان افتاد. رامونا! برگشت و رو به رابرت با لحن پر از نفرتی پرسید:
- چه چیزی بهت اجازه ی این رو می ده که راجع به وسیله بودن یا نبودن رامونا نظر بدی؟
رابرت خود را نباخت و با همان اعتماد به نفس قبلی لبخندی زد و پاسخ داد:
- چه چیزی به تو این قدر اطمینان می ده که اون وسیله نیست؟
دیمیتری به جاستین نگاه کرد. یعنی او هم چنین تفکری دارد؟ مگر رامونا چه کسی بود که به او وسیله می گفتند؟ اگر هم وسیله باشد مگر چقدر قدرت دارد که تنها راه نجات یورهاوایی باشد؟
رابرت چشمانش را به جاستین دوخت. دستانش را جلوی سینه اش قفل کرد و با جدیت گفت:
- بهتره کاری کنی یورناش رو خالی کنه وگرنه هم خودش رو نابود می کنه هم دیگران رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #87
***
آثار یورنای رابرت هنوز بر تن جاستین و دیمیتری، به شکل پودر براقی مانده بود که دیمیتری بدون این که به جاستین نگاه کند سوی آموزشکده حرکت کرد. جاستین خیلی سریع دنبالش راه افتاد و خواست حرفی بزند که دیمیتری به یکباره با خشم سویش برگشت و با لحنی لرزان از خشم غرید:
- واقعا؟ واقعا این همه وقت پیش رامونا بودی چون یک وسیله می دیدیش؟
جاستین با جمله ی دیمیتری سرجایش صاف ایستاد و با حالت شخص گناهکاری می خواست جوابش را بدهد که دیمیتری بی آن که به جوابش گوش فرا دهد ادامه داد:
- پس همون بار اول که تو اون غار دیدیمت هم تصادفی نبود نه؟
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با نفش های بلند و تند تند رو برگرداند.
- وای باورم نمی شه!
باز برگشت تا جاستین را مورد عتاب قرار دهد که جاستین با خشم به او نگاه کرد ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #88
دیمیتری نگاه پر تردیدش را چند لحظه به او دوخت ولی خیلی سریع چشم از او گرفت و به سمت آموزشکده حرکت کرد. وقتی به اتاقشان رسید و در را گشود، رامونا را خواب یافت. ریجینا کنارش نشسته بود و قدرت سبز رنگش رو دور رامونا پیچانده بود؛ با این کار سعی در آرام کردن کابوس های رامونا داشت.
دیمیتری نگاه قدرشناسانه ای به ریجینا دوخت و سپس خارج شد و در سالن نشست. جاستین هم کنارش نشست. دیمیتری آرام گفت:
-جاستین! فقط بهم بگو اگه رامونا از قدرتش استفاده نکنه چه اتفاقی میوفته؟
چند لحظه سکوت شد ولی جوابی که جاستین به او تحویل داد، دیمیتری را ترساند.
-اون آروم آروم متلاشی می شه! اون قدر آروم که یه روز میری بیدارش کنی و می بینی جز اسکلتش هیچی ازش نمونده.
دیمیتری با چشمان از حدقه بیرون زده به جاستین نگاه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #89
چشمان دیمیتری گشاد شدند. چیزی که می شنید برایش قابل هضم نبود. امکان داشت که رامونا این کار را کند؟ اما قبل از هر جوابی یاد طغیان بالای آموزش کده افتاد که رامونا بدون توجه به اطرافش طوفان نابود کننده ای به وجود آورد. منطقش به او گفت که این کار امکان پذیر است آن هم به راحتی! یورنای بیش از حد رامونا می توانست کل یورهاوایی را نابود کند ولی این تقصیر رامونا نبود! آن دختر کوچک فقط در پس همه ی خاطرات تلخش خودش را خفه کرده بود تا مبادا باز هم کسی آسیب ببیند.
دیمیتری چشمانش را به زمین دوخت و با لحن غمگینی که به تاثیر افکارش بود خطاب به جاستین گفت:
-من رامونا رو از این زندانی که ساخته آزاد می کنم فقط جواب یه سوالم رو بده!
جاستین خشنود از این تصمیم دیمیتری سریع پرسید:
-چی؟ بگو!
اما سوالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #90
دیمیتری این جمله را شنید ولی به مغزش اجازه ی تجزیه و تحلیل را نداد. به کنارش که ریجینا نشسته بود و حال او را داشت، چشمان خواب‌آلودش را دوخت. ریجینا در عالم خواب لبخندی به دیمیتری زد و همزمان با او پخش زمین شد. جاستین اما با چشمان سرخش از شدت خواب، به پیشرو نگاه می کرد و به این فکر می کرد که رابرت و پیشرو، این دو دوستِ دشمن نما چه قدر برایش نسخه می پیچند؛ هرکدام به نوبه ی خود به او ماموریت می دهند و خودش هم نمی داند چرا باید به حرف هایشان گوش دهد. در آخر وقتی از فکر کردن خسته شد، سرش را بین دستانش گرفت و به چمن های زیر پایش خیره شد.
ایریس هم که مانند همیشه بی خوابی هایش باعث شده بود زیر چشمان سبزش گود بیافتد با کلافگی به همه ی افرادی که دورش نشسته بودند نگاه کرد. موهای فرش را کمی کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا