متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آرام من
نام نویسنده:
زهرا ابراهیم زاده
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد: ۴۲۷۲
ناظر: A asalezazi


1000068303.jpg
خلاصه:
در حقیقت چیز ترسناکی خواهد بود، اگر یک شخص مدام در رویاهای ما حاضر شود! شما برای هفته‌ها تعجب خواهید کرد که چرا این فرد در رویاهای شما حاضر می‎‎‌شود و در پایان هم بی‌‎پاسخ خواهید ماند...
از آن جایی که علم می‎گوید: رویاها فقط ضربانات مغزی الکتریکی هستند که به طور مداوم اتفاق می افتند، ممکن است دیدن این شخص در رویاهایتان هیچ معنای خاصی دربر نداشته باشد...
دکتر رادمهر فروزان یک متخصص اعصاب و روان و یک روانپزشک جوان اما حاذق است که با این مشکل سال‎هاست دست و پنجه نرم می‎‌کند! اما نه او نه دوستان روانشناس و روانپزشکش و نه علم، هیچ پاسخی برای این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,804
پسندها
45,766
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
متنفرم... از این بی‌نظمی که همچون پیچکی به دور زندگی ام پیچیده شده و داروندارم را با تمام وجود می‌فشارد متنفرم! از این حس خفگی که همچون دستی دور گلویم حلقه شده و مجال نفس کشیدن نمی‌دهد بیزارم! ماجرای زندگی‌ام شده یک‌ داستان خنده‌دار و فانتزی...
«دکتر روانپزشکی که در بیمارستان روانی بستری شد»
تیتر جنجالی زندگی من! اما همانقدر که جنجالی و خنده‌دار بود، دردآور هم بود... و من می‌رفتم تا به این تیتر بی‌جان با پا گذاشتن در بیمارستان روانی جان دهم!
* پارت اول *
دست‌وپا زدم و نفسم را به اعماق ریه‌‎هایم فرستادم. پلک‌‎هایم به سنگینی یک وزنه هزارکیلویی‌ بود و قصد بازشدن نداشتند. سرخوردن دانه‌های عرق را از روی پیشانی‎‌ام حس کردم و در نهایت تمام زورم را زدم تا پلکم از هم باز ‎‌شد. با وحشت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #4
خودش را روی مبل انداخت و درحالی که پایش را روی میز می‌‎گذاشت گفت:
_ چه خبرا؟
نزدیک رفتم و محکم با پایم به پای ولنگارش کوبیدم که پاهایش از روی میز افتاد. اخم کردم و جدی گفتم:
_ می‎دونی بدم میادا آرمان! بازم انجام میدی.
صرفاً برای عوض‌کردن بحث سریع گفت:
_ بازم دیشب دیدی؟
کنارش روی مبل جا گرفتم و سرم را روی تاج مبل گذاشتم. پوف کلافه‌‎ای کشیدم و گفتم:
_ مگه میشه نبینم؟ من یه شب خواب راحت دارم مگه؟ دیشب از همه بدتر پرینازم این‌جا بود! می‎‌فهمم اذیت میشه؛ اما نمی‎دونم چی‌کار کنم؟
_ والا پریناز به نظرم منطقی‌‎ترین دختر روی این کره‎‌ی خاکیه! مثلاً اگه آریانا احیاناً بفهمه کاملاً تصادفی یه دختر از تو خوابم گذشته ‎یه کاری می‌‎کنه کلاً خواب‌دیدنو فراموش کنم.
نیم‌چه لبخندی روی لب‎‌هایم نشست و با به‎...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #5
با جمله‎‌ی آرمان سرم به سمتش چرخید. با خنده گردنش را خاراند و چشم‎‌‎های قهوه‌‎ای‎‌‎اش را ریز کرد:
_ خب یعنی میگم حیف این همه خوشگلی که فقط تو خواب باشه.
خندیدم و با گرفتن آستینش به سمت بیرون اتاق کشیدم:
_ چرت‌و‌پرت نگو بیا.
همراه آرمان از خانه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. استارت زد و به سمتم چرخید:
_ گفتی دیشب بد بود، چطور؟
سرم چرخید به سمتش. به چشم‌‎هایش خیره شدم و آب دهانم را پرصدا فرو دادم. با صدای لرزان گفتم:
_ گفت پیدام کن!
با چشم‎‌های گردشده که نگاهم کرد، با گیجی نگاهم را از او گرفتم و او راه افتاد. شیشه را پایین دادم و صدای آرمان در سرم پیچید:
_ حالا چیکار می‌‏کنی؟ به نظرم...
با خاموش‌شدن ناگهانی ماشین، با تعجب به همدیگر خیره شدیم. آرمان سر تکان داد و دوباره استارت زد؛ اما ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #6
با ورود به ایستگاه و دیدن جمعیت اخمم درهم رفت و کلافه گفتم:
_ عالی شد.
آرمان کلافه جلو آمد و با کشیدن دستم، مرا به دنبال خودش کشید و هم‌زمان غر زد:
_ رادمهر من میگم دیره؛ می‌‎فهمی؟
بی‎‌حوصله توسط آرمان کشیده می‎‌شدم، از پله‎‌ها سرازیر شدیم و وارد خیل جمعیتی شدیم که درحال خروج بودند. آرمان مرا بی وقفه می‎‌کشید و تقریباً می‌‎دوید. چرخیدم به عقب و با دیدن جمعیت درحال هجوم به سمت در خروجی، دود از سرم بلند شد؛ اما با چرخاندن سرم تنه‌‎ی محکمی به بدنم خورد و تا سر چرخاندم، یک لحظه، فقط یک آن، یک لحظه‌‎ی بسیار کوتاه، دختری را میان جمعیت شبیه به دخترک رویاهایم دیدم...
آن‌قدر لحظه‌ی کوتاهی بود که با پلک‌زدنم از جلوی چشم‌‎هایم محو شد و من سرجایم میخکوب شدم! گیج‌ومنگ از تصویری که دیدم، چشم‎‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #7
آرمان دور شد و نگاه من تازه روی زوج روبه‎‌رویم نشست که کنار هم ایستاده بودند و حرف می‌زدند. صدای پسر به گوشم رسید:
_ پس خودت میگی دیگه توافقی تمومش کنیم؟
پسر جوان بود؛ اما دخترک جوان‎تر بود. پسر قد بلند و خوش هیکل و دختر قد کوتاه و کمی توپر. در مشخصات ظاهری هیچ شباهتی باهم نداشتند و ظاهراً در اخلاق هم شباهتی نداشتند که قصد داشتند تفاهمی تمامش کنند.‌
دختر سرش را بلند کرد، پر بغض به پسر نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت:
_ هرچی تو بگی. توافقی تموم کنیم...
من برق اشک‌ را در چشم‎‌های دختر دیدم؛ اما همسرش ندید. بغضی که در صدایش بود را دیدم؛ اما شوهرش ندید. فقط از این حرف زد که آن‎‌‌ها به درد هم نمی‎‌خورند! او می‎‌گفت و دختر مدام بغض می‌‎کرد و چشم‎‌هایش پر از اشک می‎‌شد؛ اما مقاومت دختر برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #8
***​

وارد خانه شدم و با پا بی‎‎‌حوصله در را بستم. از همان‎‌جا کیفم را روی مبل پرت کردم و کتم را از تنم خارج می‎کردم که مادرم از آشپزخانه بیرون آمد. با دیدنش ابروهایم بالا پرید:
- سلام! این‎جا چی‌کار می‌‎کنی؟
دست‌به‌سینه ایستاد و ابروهای رنگ‌کرده‌‎اش را درهم کشید:
- خونه‌ی پسرمم نباید بیام؟
روی مبل نشستم، نگاهم را از لباس‌‎های سرتاپا برندش گرفتم و سرم را به تاج مبل چسباندم:
- استغفرالله سلطان بانو، خونه‌ی خودته.
چشم‌‎هایم را برای چندلحظه بستم که صدای تق‎‌تق کفش‎‌های پاشنه بلندش روی پارکت بلند شد. صدا نزدیک و نزدیک‌‎تر شد و در نهایت وقتی کنارم نشست، بوی عطر شیرین و گرم ادکلنش بینی‌‎ام را پر کرد. می‎‌دانست متنفرم و مدام این عطر را می‌زد!
- من نمی‎‌دونم تو این بیغوله چی‌کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #9
اما حالا که ندیده بودمش باید حالم خوب می‌شد. باید خوش‌حال می‎‌شدم؛ اما نشدم. نه حالم خوب شد و نه خوش‌حال شدم! پریشان بودم و این مرا خیلی می‌‎ترساند.
صدای پروفسور دوباره شوخ شد؛ اما لرزشی را که ته صدایش بود حس کردم. حتی حس کردم که او هم ترسید! بالاخره هرچه بود، دست پرورده‎‌ی خودش بودم.
- عالیه پسر! چی از این بهتر؟ مگه این‌همه دنیا رو نگشتی که نبینی‌ش؟ بیا؛ از این بهتر؟
نباید از این بهتر می‎‌شد؛ اما چرا اکنون حال خوب نداشتم؟ چرا گیج بودم؟ چرا جوری پریشان بودم که گویی یک‌چیزی کم دارم؟ باید این‎‌‌ها را به پروفسور می‎‌گفتم؛ اما نه حالا که پریناز روبه‌‎رویم ایستاده بود و با مظلوم‌‎ترین حالت ممکن نگاهم می‎‌کرد. گفته بود آن دختر تا وقتی در خوابم هست برایش مهم نیست! اگر می‎‌فهمید نبودن او در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #10
چراغ‌قوه را خاموش کردم و با انداختنش در جیب روپوش سفیدم، به پیرمرد مهربان چشم دوختم و گفتم:
- پدرجان اگر یکم دیر می‌‎رسوندتون، خدایی نکرده سکته می‎‌کردین! لطفاً بیش‌تر مراقب خودتون باشید و قرص‎‌هاتونو اصلاً فراموش نکنین.
لبخندی مهربان زد که باعث شد چین‌های روی صورتش بیش‌تر شود:
- خدا خیرت بده پسرم...
«دکتر فروزان به اطلاعات... دکتر فروزان به اطلاعات»
با پیچیدن صدای پیجر، دستی به شانه‎‌ی پیرمرد کشیدم، با لبخندی از اتاق بیرون آمدم و به سمت اطلاعات رفتم. آرمان را که دیدم، ابروهایم بالا پرید. جلو رفتم و دستش را فشار دادم:
- چرا اومدی اطلاعات؟
- بابا دوساعت تو اتاقت منتظر موندم نیومدی. گفتم بیام بگم پیجت کنن.
با چشم‌غره‎‌ای نگاه گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم. آرمان هم به دنبالم:
- گفتی دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا