متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن عصر خون‌آشام‌ها | حدیث صبری کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد فن فیکشن: ۴۸
ناظر: Y E K T A |yekta|

نام فن فیکشن: عصر خون‌آشام‌ها
برگرفته از: خاطرات یک خون آشام
نام نویسنده: حدیث صبری
ژانر: #ترسناک #فانتزی
عصر خون آشام ها2.jpg
خلاصه:
همزاد در برابر همزاد، جادوگر در برابر جادوگر، گرگینه‌ها در مقابل هم و خون‌آشام‌ها در کنار یا بر علیه هم!
اما همه‌ی این اتفاق‌ها از کجا سر رشته می‌گیرد؟
شب‌های مخوف شهر کوچیکی و خون‌آشامی که این شهر را بر دستانش می‌چرخاند!
کسانی که سعی بر زنده نگه داشتن همزاد دارند و کسانی که سعی در خواب نگه داشتن موجودی را دارند که اگر بیدار شود جهان را به نابودی می‌کشاند!
و باز هم این اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,466
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
فن.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن فن فیکشن خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
"قوانین جامع تایپ فن فیکشن"

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با رمان‌نویسی "

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ فن فیکشن خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *chista*

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
زندگی همیشه اون‌طوری که دلت می‌خواد نمی‌شه!
مخصوصا درمورد این‌که آرزوهاتو می‌خوای دنبال کنی... ولی مجبوری ازشون دست بکشی!

زندگی همه همینه!
هرچی که می‌خوای، فقط یه رویاست...زندگی واقعی همیشه بی‌رحم‌تر از زندگی رویاییه!
زندگی منم از روزی شروع میشه که کسی که دوستش داشتم با تموم وجودش بهم نامردی کرد و خیلی راحت منو توی زندگی جديدم تنهام گذاشت!
پدرم اهل آمریکا بود ولی مامانم نه...اون ايراني بود و دقیقا پونصدسال پیش با هم ازدواج کردن و خب...هفتادسال بعدش مردن!
می‌دونم الان دارید می‌گید پس چطوری زنده موندی...خب اینم جواب داره. کسی که دوستش داشتم یه جادوگر بود و برای این‌که بفهمه می‌تونه کسیو تبدیل یه حیوون دیگه کنه...منو قربانی خواسته‌ی خودش کرد و من یه خون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
وسط یکی از خیابونای خلوت دراز کشیده بودم تا یکی رو طعمه‌ی خودم کنم! برادری گیلبرت...فکر کنم یادم اومد که کیا بودن.
***
بیست و هفتم مِی، سال هزار و هفتصد و بیست یک (سیصدسال‌پیش)

نگاهی به ارسلان کردم. اونم مثل اون دوتا برادرای احمقش؛ استفن و ایان،‌ عاشق من شده!

عاشق منی که...ولش کن، ولی واقعا جالبه! مادر ارسلان هم مثل مادر من اهل ایران بود و واسه ی همین اسم این یکی پسر شد ارسلان.
به نظر خودم که واقعا طعمه ی خیلی خوبی میاد...ولی این پدر احمقشون بهم شک کرده، باید خیلی مراقب باشم قبل از این‌که بخوام با یه تیکه چوب بلوط بمیرم!
ولی خب، از اون‌جایی که یکم سربه هوا بودم، این سه تا برادر فهمیدن من خون آشامم!

ارسلان اومد سمتم و دستش و گرفت روبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
خیلی خب عوضی بودنم همیشه خوب نیستش!
امروز یه تصمیم باحال گرفتم، می‌خوام برای بار سوم توی این پونصدسال، برم دبیرستان!
البته فقط سال آخرش. به نظر باحال میاد مگه نه؟ خیلی خب بابا می‌دونم فهمیدید من همیشه یه نقشه توی سرم هست، نه؟
خب توی دبیرستان آدمای احمق زیادی وجود دارن که می‌تونم اونارو بازیچه ی خودم کنم و حسابی سیر بشم! فکر جالبیه، مگه نه؟
رفتم سمت دفتر مدیرو گفتم:
- برای سال آخر دبیرستان اومدم ثبت نام کنم و حال و حوصله برگه بازی هم ندارم!
مدیر: لطفا شناسنامه و یه سری مدارک لازم رو لطف کنید.
دستمو گذاشتم روی میز و صورت تو صورت مدیر شدمو گفتم:
- فراموش کن که مدارکی ندارم و منو همین الان بدون هیچ چون و چرایی ثبت نام کن!
مدیر: بله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
در کلاس باز شد و ایان هم اومد داخل. یهو همون دختره که گفتم انگار گیج می‌زنه دستی واسه‌ی ایان تکون داد که ایان نشست کنارش. فقط چند روز بی‌خبر که باشی توی بلوبری همه میشن مدلینگ جدید واسه‌ی بقیه!
با یه لبخند که از تا فحش بدتر بود خیره‌ به ایان بودم. هنوزم مثل قبلا دختر بازه!
دیدین میگن آدما عوض میشن؟ خب این قضیه توی خون آشاما برعکسه، هرطوری که هستن دوبرابرش میشن!
دیشب که استفن و دیدم امروز این ایان مدرن با موهای بلوند شده‌ی مثل دختراش و لابد فردا هم باید منتظر ارسلان با شلوار پاره پوره و تیشرت بنفش باشم!

چه زندگی زیبا و پر از درخششی!
با دستم جلوی موهامو درست کردم که ایان گفت:
- راستی می‌دونستی که یه خواهر دوقلو داری توی این شهر؟
پوفی کشیدم و برگشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #7
چه سوالی هم پرسید. بدون این‌که حتی بخوام یه ذره هم فکر کنم تا یادم بیاد سریع گفتم:
- سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج!
خانم سایرس: اشتباه گفتی، هشتاد و سه بود!
- اگه شک دارید می‌تونید نگاهی به کتاب کنید.
خانم سایرس با اخم رفت سمت میز یکی از بچه ‌ها و کتابشو برداشت و بعد از ورق زدن صفحه‌ها و همین‌طور که می‌گفت:
- همین الان این درس و دادم و امکان نداره که بخوام اشتباه کنم!
خب مثل این‌که امکان داره عزیزم چون آدما هرچقدر پیرتر بشن ذهنشون از لاک پشت کندتر میشه!

یهو متعجب شد و گفت:
- خیلی خب، مثل این‌که واسه‌ی اولین بار اشتباه کردم! باشه، بشین.
با همون لبخند پیروز مندانه‌ای که داشتم نشستم. مگه میشه من‌ ندونم این اتفاقایی که گفت مال چه سالی بود درحالی که باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
معلوم بود خیلی عصبانیه! موهای مشکی رنگشو که خرگوشی بسته بود از روی شونش زد کنار و با حرص گفت:
- ویانا پیرس! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مُد جدید زدی؟ هودی و شلوار شیش جیب؟! یه مدتم خیلی پیدا نبودی و فکر می‌کردم رفتی جزو امواتت توی میستیک فالز!
اوه راستی، هر خون آشام و گرگینه یا جادوگری رو که کشتم انداختم توی میستیک فالز. الان می‌گید چرا، خیلی خب بهتون میگم، چون که اون‌جا دیگه واسه‌ی خودش شهر ارواح و اینا شده؛ بهتر بگم متروکه‌س!
ولی خب جای خوبی واسه‌ی اینه که بخوای جنازه هارو بندازی توش! دستمو به معنای فکر کردم گذاشتن روی لپم و همون‌طور که ادای فکر کردن و دراورده بودم گفتم:
-خب، می‌دونی... .
صورتمو نزدیکش کردم و با لبخند مخصوص خودم توی چشمای آبی رنگش خیره شدمو گفتم:
-من قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #9
واو! چه مرگ فراطبیعی هم بوده حتما!
کنجکاو نگاهش کردم و منتظر ادامه‌ی حرفش بودم که یهو یکی بالای سرم اهمی کرد و بعد نشست کنارم. اگه توقع دارید الان بگم اون یکی داداش گیلبرتا بود باید بگم که...خب نه اشتباه فکر کردید. لبخندی حرصی ای زدم و برگشتم سمتش و دستی به سوییشرت مشکیش کشیدم و گفتم:
- ببینم اون یکی داداش دیوونه‌ی عاشقتون کجاست؟! عجیبه که اولین نفر نمیاد سراغم واسه‌ی انتقام!
خواست چیزی بگه که رو به شین گفتم:
- بعدا داستان تورو گوش می‌کنم الان بحث جذاب‌تری دارم پس لطفا همونی خودت می‌دونی!
شین سری تکون داد و رفت. دستمو گذاشتم زیر چونم و کنجکاوانه نگاه استفن می‌کردم که می‌خواست خودشو طوری جلوه بده که مثلا از من حرصی نشده! تیپشو خیلی دوست دارم مخصوصا اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
***

مشعل و روشن کردم و گرفتم رو به روی خون آشامایی که توی غار زندانی بودن و نمی‌تونستن بیان بیرون. دستی به لباسم کشیدم. این لباس بلند و مسخره‌ی سبز رنگ واقعا اذیتم می‌کرد!
از اون‌جایی که من همیشه به چیزی که می‌خوام باید برسم، یه جادوگر جدید استخدام کردم و گفتم که یه در نامرئی و این جور چرت و پرتایی درست کنه که خون آشامایی که داخل این‌جان و به طور کاملا تصادفی از دست من شاکین و دلشون می‌خوان منو بکشن؛ نتونن بیان بیرون!
همشون درحال التماس بودن واسه‌ی اینکه این کارو نکنم. رو به دستینی گفتم:
- تو برو بیرون و این‌جا نباش، ممکنه صدمه ببینی و موهای طلایی رنگت حسابی دودی بشن.
دستینی که رفت رو به اون بی‌چاره‌های درحال مرگ گفتم:
- آخی، چه مرگ غم انگیزی واقعا! می‌دونم زیاد حس خوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا