متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن عصر خون‌آشام‌ها | حدیث صبری کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
الیزابت (الیز)

- نه نه کلویی اون ریسه‌ها نباید سبز باشن باشه؟ اونا باید حتما قرمز باشن! همین الان عوضش کن.
پوفی کشیدم و با خودکار آبیم کنار ریسه‌های قرمز یه تیک زدم که صدای نوازش‌وار کاترین اومد:
- هی الیز، می‌دونم یکم ترسناکه که تو بخوای این کارارو اداره کنی و درحین حال یکی از نامزدای این جشن باشی و استرس اینو داشته باشی که انتخاب میشی یا نه...ولی ازت می‌خوام آروم باشی!
لبخندی زدم و تابی به موهای فر شدم دادمو گفتم:
- واقعا ممنونم کاترین. فکر کنم واقعا به دلداریت نیاز داشتم!
کاترين سری تکون داد.
- الیز کار رومیزی هاهم تموم شد.
برگشتم سمت اریک و خواستم حرفی بزنم که اریک با خنده دستشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت:
- رنگشون سفیده و گلدونای رز قرمز هم روی هر میز هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #22
لبخندی زدم و بغلش کردم. نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
- مرسی که زود اومدی، واقعا دارم از استرس می‌میرم!
کم کم دخترای دیگه که واسه‌ی مراسم دختر شایسته نامزد شده بودن اومدن. برگشتم سمتش و با حرکت دستم به بالا و‌ پایین رو به بهشون گفتم:
- برید طبقه‌ی بالا و تا دوساعت دیگه آماده باشید و امیدوارم که پارتنراتون هم دیر نکنن!
بعد برگشتم سمت ایان و تازه متوجه شدم که موهای مشکیش خیسه. با تعجب و خنده دستی لای موهاش کشیدم و گفتم:
- تو آخر کاری می‌کنی که سرما بخوری. نمی‌خوای موهاتو خشک کنی؟ اگه می‌خوای... .
ایان دستمو گرفت و با شیطنت توی چشماش گفت:
- نه خوبه، به نظرم این‌طوری جذاب‌ترم!
بعد چشمکی زد که با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی خب، پس بیا بریم یه چیزی بخوریم تا استرسم کم بشه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #23
نشستیم روی تخت الیز صورتی رنگ. با تعجب هیجان گفتم:
- خب، الان می‌خوای چی نشونم بدی؟
کندیس بالشت سفید پشت سرشو برداشت و گفت:
- فقط خدا کنه الیز مارو بخاطر سرنگون کردن یکی از بالشتاش ببخشه!
با تعجب گفتم چی که همزمان کندیس قیچی روی میز و برداشت و بالشت الیز و پاره و کرد. تموم پرای داخل بالشت و ریخت روی تخت. با خنده دستاشو کوبید به همو گفت:
- می‌خوام یکی از کارایی که واسش تمرین کردم تا به تو نشون بدم رو الان نشونت بدم. خیلی دوست داشتم به الیز نشون بدم ولی خب، خودت می‌دونی اعتقادی نداره! پس، حسابی آماده‌ی این کار باش!
هیچی نگفتم و با لبخندی که از سرهیجان بود فقط نگاهش می‌کردم. کندیس دوتا دستشو گرفت بالای پرا و زیرل**ب یه چیزی می‌گفت. مغزم نمی‌کشید فکر کنم ببینم می‌خواد چی‌کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #24
با غر زدنای روی مخ الیز آماده شدیم. الیز وقتی دید که همه آماده شدن، نفس آسوده‌ای کشید و روبه منو کندیس گفت:
- حالا خیالم واقعا راحت شد!
بعدش برگشت سمت بقیه و ادامه داد:
- خیلی خب، الان هممون نوبت به نوبت می‌ریم از پله‌ها پایین، دست پارتنرامون می‌گیریم و می‌ریم توی توی حیاط واسه‌ی رقص. فقط می‌خوام همه چی بی‌نقص باشه!
منو کندیس سری تکون دادیم که الیز تک به تک دخترا رو فرستاد.
بعد از این‌که همه رو فرستاد برگشت سمت منو کندیس، با لبخند پر از استرسی گفت:
- خیلی خب، بزنید بریم. تا این‌جا که همه‌چی خوب پیش رفت، امیدوارم از این‌جا به بعد هم همین‌طور باشه!
همراه الیز رفتیم و اولین نفر الیز، دومین نفر کندیس و سومین نفر هم من از پله‌ها رفتیم پایین. میشد گفت که واقعا، استفن توی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
ویانا

اوه، اوه، اوه. استفن گیلبرت و همزاد من. چه زوجای خوشگلی میشن درکنار هم، ولی نه برای همیشه.

شونه‌ای بالا انداختم. حرکتی به پاهام دادم رفتم سمت میز غذاخوری و با کفش پاشنه بلندم آروم به زمین ضربه می‌زدمو استفن و دید می‌زدم و هرچی هم دم دستم میومد و می‌خوردم.
اگه منم اندازه‌ی این دختره کاترین دلبری بلد بودم به جای کشتن آدما، فکر کنم الان سر خونه زندگیم با یه گیلبرت اسکل با هفت هشتا بچه‌ی قدو نیم قد از پرورشگاه گرفته بودیم، بودم یا شایدم زیر خاک!
به افکارم خندیدم که کسی منو کشوند سمت خودش. بازم این!
ایان با اخم بازومو گرفت و گفت:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
برای این‌که حرصش بیشتر دربیاد لبخندی زدم و دوباره برگشتم سمت جمع. دستشو از بازوم جدا کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
همون‌طور که کالسکه‌مون و سمت عمارت بزرگ گیلبرتا می‌رفت دیدم کنار جاده یه کالسکه وایساده و دوتا پسر با کالسکه‌چیشون وایسادن و دارم حرف می‌زنن. یکی از پسرا با دیدن ما دستی تکون داد. رو به نینا گفتم:
- ببینم تو اون پسرا رو می‌شناسی؟ به طرز عجیبی جذابن!
نینا نگاهی به پسرا کرد و گفت:
- اونا پسرای جاستین گیلبرتسونن!
با شرارت لبخندی زدم و ابرومو انداختم بالا و روبه کالسکه چی گفتم:
- وایسا و کمکشون کن مشکلی نیست.
کالسکه‌چی باشه‌ای گفت و کنار جاده وایساد. از پنجره‌ی کالسکه نگاهی به پسرا می‌کردم. با این‌که گیلبرت و زنش شرل خیلی دیگه پیر شدن، ولی پسرای جذابی داره!
گوشامو تیز کردم که شنیدم داشتن می‌گفتن کالسکشون خراب شده و اگه بشه همراه ما بیان. کالسکه‌چی در کالسکه‌ رو باز کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #27
سری تکون دادم و دستمو گذاشتم روی چونم و گفتم:
- سوال خوبی بود... .
این‌که حرفمو ادامه ندادم، جیغ کوتاه یکی باعث شد و جیغ کسی جز الیز نبود که صد درصد ایان و دیده!
استفن دستشو مشت کردو هیچی نگفت و سریع رفت. شونه‌ای بالا انداختم که دیدم کاترین رفت طبقه‌ی بالا. ابرویی بالا انداختم و سریع رفتم توی اتاقی که رفت داخلش. آروم در اتاق و بستم و پشت تخت قایم شدم.
کاترین با تعجب کل اتاقو نگاه کردو گفت:
- ببینم کسی اینجاست؟!
وقتی دید کسی جواب نداد هیچی نگفت و چند ثانیه همین‌طوری سکوت کرد. بعدش که دید واقعا هیچ خبری نیست، نگاهشو برگردوند سمت آینه. رفتمو وایسادم پشت سرش و همون‌طوری که نگاهم به آینه بود با نیشخند گفتم:
- سلام کاترین!
سرشو آورد بالاو با دیدنم توی آینه جیغی کشید که سریع از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #28
نگاهم‌ سمت الیز بود که از چشماش و ضربه زدناش با پاش با زمین معلوم بود که خیلی استرس داره!
مامان الیز همون‌طور که سخنرانی می‌کردو داشت از خانواده‌ی موسسان شهر تشکر می‌کرد، اسم ایان و استفن و آورد.
با تعجب رو به استفن که داشت به سِن نگاه می‌کرد گفتم:
- نگفته بودی که خانواده‌ی توام جزو موسسان شهر بودن.
استفن لبخندی زدو برگشت سمت منو گفت:
- جدی؟ حتما یادم رفته. پدرم جزو اصلی‌ترین نماینده‌ی موسسان شهر بود!
- واو! چه باحال.
استفن همون‌طور که سری تکون داد آره‌ای گفت. بعضی وقتا حس می‌کنم که استفن یه سری از رازهارو داره از من مخفی می‌کنه یا نمی‌خواد بهم بگه!

رفتارای ایان و الیز هم خیلی عجیب شده. انگار که، همه چیز خیلی خیلی داره به طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #29
الیز با خوشحالی اومد سمتون، منو کندیس باهم بغلش کردیم و از خوشحالی بالا و پایین پریدیم. الیز از توی بغلمون دراومدو گفت:
- بهتون قول میدم فرداشب واسه‌ی شام دعوتتون کنم ولی امشب تا صبح باید تبریک بشنوم!
بعد حرف الیز باهم خندیدیم.
***
ویانا

همون‌طور که داشتم موهامو با بابلیس قرمز رنگم فر می‌کردم یهو در اتاقم باز شدو قامت بلند بالای استفن نمایان شد. بی‌خیال، جدی میگی؟ الان واقعا حوصله‌شو اصلا ندارم، به هیچ عنوان! خدایا، تازه من می‌خواستم برم کلاب!
مثل این‌که کلاب رفتن واسه‌ی امشب تعطیله. پوفی کشیدم و بابلیسمو از توی برق کشیدم بیرون و گذاشتم روی میز آرایش سفیدم. برگشتم سمت استفن و با حرصی که از توی چشمام نمایان بود گفتم:
- سلام عزیزم، می‌تونم کمکت کنم؟
انگار فقط منتظر حرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #30
لیوان شیشه‌ای رنگی که خالی شده بودو گذاشتم روی میزی که رنگش قهوه‌ای تیره بود و این رنگ واقعا به من آرامش می‌داد. شِین اومدو لیوان رو از روی میز برداشت و دوباره پرش کردو همون‌طور که حواسش بود که محتویات توی بطری دستش جای دیگه‌ای جز لیوان نریزه گفت:
- فقط بلدی دردسر درست کنی ویانا! راستی فکر نکن نفهمیدم که اون‌روز... .
حرفشو قطع کردم و با لبخند شیطانی‌ای که داشتم یکمم مظلومیت گفتم:
- بی‌خیال، تو‌ که می‌دونی همیشه توی هرداستانی یه آدم بد لازمه! مجبور بودم که مجبورت کنم بگی. ولی تو مجبور نیستی توی لیوانم و محتویات داخلش، شاهپسند بریزی؛ مگه نه؟!
نچی گفتم و لیوان‌ رو برداشتم و بعدش تموم محتویات لیوان و ریختم روی زمین. شِین هیچی نگفت و بدون این‌که توجهی به من بکنه رفت سراغ بقیه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا