متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن عصر خون‌آشام‌ها | حدیث صبری کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
با تعجب رو به استفن گفتم:
- خب، این چه ربطی به من داره؟ اون یه کلیسا پر از خون اشام احمق بود که سعی داشتن منو بکشن!
استفن خواست حرفی بزنه که یهو یه دستی نشست روی شونش و گفت:
- لازم نیست واسه‌ی کسی که واسش هیچ چیزی جز خودش اهمیت نداره چیزی به این مهمی رو بگی استف.
پوفی کشیدمو نگاهمو چرخوندم توی‌ چشمای رنگی ایان و بعد لیوانمو پرت کردم سمتش که جا خالی داد و شکست. گفتم:
- ببینم میشه یه بار، فقط یه بار، مزاحم نشی؟ خیلی روی مخی آخه تو!
استفن بلند شد و لباسشو درست کرد و گفت:
- به هرحال، بقیش واسه‌ی تو مهم نیست.
شونه‌ای بالا انداختم و بلند شدم و لباسمو راست و ریست کردم و گفتم:
- خوبه که خودتم می‌دونی اصلا برام مهم نیست ادامه ی حرف مسخرت! به سلامت دو تفنگدار! راستی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #12

ساعت سه نیمه شب بود و همین‌طور توی خیابون قدم می‌زدم برای یه مقصد نامعلوم. پوفی کشیدم و یه کش مو از توی جیب کنم درآوردم و موهامو بستم. حالا بهتر شد!
نگاهی به دور و برم انداختم. خب همیشه زمان همه چیز و عوض می‌کنه، ولی خاطرات و نه! این جاده رو با اینکه خیلی وقت گذشته ولی خوب یادمه. ولی خب، به هرحال مهم نیست دیگه!
دستامو باز کردم و رفتم وسط جاده و روی خطوط سفید رنگ راه می‌رفتم و واسه‌ی خودم زیر لب آهنگ می‌خوندم و بعضی جاهاش و می‌رقصیدم.

?Can I go where you go"
میشه برم جایی که تو میری؟
?Can we always be this close forever and ever
میشه تا آخر این‌قدر نزدیک باشیم؟
And take me out
و منو ببر بیرون
And take me home
و منو ببر خونه
Forever and ever
برای همیشه!
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #13
خب هر خون آشامی یه دفترچه خاطرات داره که داخلش خاطرات و می‌نویسه، این کار فانتزیه ولی خب یکم هم تخیل نیاز داره؛ به هرحال، منم یکی دارم.
یکی که نه... شاید سه چهار تا یا شایدم بیشتر داشته باشم که همشو نگه داشتم که بدم اون کسی که واسم مهمه و لازم نیست شما فعلا بدونید کیه، بخونه‌.
مثل این‌که امروز باید یه دفتر جدید باز کنم!

شما چی می‌نویسید اولش؟ دفتر خاطرات عزیزم؟ ولی من می‌نویسم ممنون که داری خاطره‌های وحشتناک منو تحمل می‌کنی عزیزم، پس مال امروزم مثل روزای دیگه تحمل کن! این بهتر از قبلیه به نظرم، نظر شما چیه؟
دستمو‌ گذاشتم روی جلد پارچه‌ای دفتر خاطراتم و بازش کردم. خواستم اتفاقات این دو هفته با برادران گیلبرت و بنویسم که صدای زنگ رو مخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #14
استفن مجسمه رو بیشتر فشار داد و صورتشو آورد جلو و با تحکم گفت:
- مطمئن باش اگه مجبور نبودم، نمیومدم که ازت کمک بگیرم ویانا!
پوفی کشیدم و سرمو تکون دادم‌ و گفتم:
- خیلی خب، اونو دربیار ببینم می‌خوای چی زر زر کنی!
استفن مجسمه رو درآورد و خیره شد بهشو گفت:
- خیلی خب، ایان معلوم نیست داره چی‌کار می‌کنه، کاترین ازم خواسته که از سر کاراش دربیارم ولی اون مثل همیشه عیرقابل کنترلِ!
با تعجب و اخم برگشتم سمتشو گفتم:
- یه لحظه صبر کن ببینم، چرا من باید به تو درمورد ایان مثل همیشه کمک کنم؟ ببینم چرا من احمقم وقتی می‌دونم تو همیشه وقتی از من کمک می‌خوای که ایان غیر قابل کنترل میشه؟! بی‌خیال، به من مربوط نیست عشقم! اوه راستی، کاترین همون دختر خوشگله که شبیه منه ولی از من زشت‌تره نیست؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
کاترین

دفتر خاطرات عزیزم؛ حس سر زندگی عجیبی دارم!

با این‌که چند روزی بیشتر نیست‌ که استفن و دیدم، ولی...اون خیلی خوبه!
خب حداقل منو از این حالای بد و افسردگی درآورده! ولی اون خیلی عجیبه، مخصوصا داداشش ایان!
خیلی دلم می‌خواد داداش کوچیک‌ترش ارسلان رو ببینم ولی استفن چیز زیادی درموردش بهم نگفته.
- مزاحمت نشدم؟
برگشتم سمت در که دیدم استفنه. با خوشحالی بلند شدم و رفتم‌ سمتش و بغلش کردم و گفتم:
- ببینم، تو چطوری می‌تونی انقدر بی سر و صدا بیای، طوری که من متوجه اومدنت نشم؟
استفن شونه‌ای‌‌ بالا انداخت و با لبخند گفت:
- خب اینم کارای منه دیگه...واسه‌ی جشن که میای؟
چشامو ریز کردم و با لبخند مرموزی زدمو گفتم:
- اگه اون‌جا یه آقای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #16
در حال غذا خوردن بودیم که شال گردن بنفش الیز که هنوز روی گردنش بود توجه منو به خودش جلب کرد.
با تعجب دستی به شال گردنش زدم و گفتم:
- نمی‌خوای شالتو دربیاری؟ خونه، اونقدرا هم سرد نیست الیز!
الیز دستمو گذاشت کنار و با خنده سرشو یکم خم کردو دستشو گذاشت روی شالش و گفت:
- نه راحتم. می‌دونی، این شال و ایان واسم خریده و خیلی دوستش دارم، تصمیم ندارم حالا حالاها درش بیارم! درک می‌کنی که؟
با شک نگاه ایان کردم که یه لبخند عجیبی روی ل**بش بود و داشت الیز و نگاه می‌کرد. سرمو تکون دادم و آره‌ای گفتم و بعد خیره شدم به استفن که با اخم ایان و نگاه می‌کرد.
ظرف غذاهارو جمع کردیم و نشستیم روی مبل دونفره کنار استفن. الیز گفت:
- راستی واسه‌ی هالووین چه نقشه‌ای ریختی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
ویانا

تابلوی روی زمین و وصل کردم به دیوار.

لعنت بهت استفن که اومدی و تموم خونمو به هم ریختی! گردنمو چپ و راستی کردم و خودمو پرت کردم روی مبل. آخه به من چه که اون داداش خل‌تر از خودت همش دنبال دردسره؟ تهش نفوذ ذهنی بهش می‌کنم دیگه، چرا باید الکی خودمو توی دردسر بندازم!؟
پوفی کشیدم که نگاهم برگشت سمت تابلو. بلند شدم و نگاهی به تابلو انداختم. این تابلو رو ارسلان بهم داده بود و می‌گفت بعضی وقتا ممکنه یه اتفاقاتی بیوفته که چندان خوشایند نیست و هروقت زمانش رسید پشت تابلو رو باز کن! ولی من هیچ‌وقت این‌کارو نکردم چون به نظرم هرچی داخلشه حتما خیلی بی ارزشه ولی خب چی‌کار کنم که فضولیم میاد و باید بدونم چی داخلشه!
در اصل تابلورو بخاطر این نگه داشتم که قشنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #18
همین‌طور که داشتم راه می‌رفتم توی خیابونا‌ تا ایان و دوست دختر جدیدشو پیدا کنم. خب بذار ببینم، اگه من ایان بودم کجا می‌رفتم؟ بزار حدس بزنم. رسیدم دم در دبیرستان و گفتم:
- خب صد درصد حیاط مسخره ولی باحال دبیرستان!
شونه‌ای بالا انداختم و در دبیرستان و شکوندمو رفتم داخل. همین‌طور که توی راهروش راه می‌رفتم و دستام توی جیب هودیم بود گفتم:
- هو هو، کسی خونه نیست؟ یه خون آشام عوضی در انتظارتونه!
رفتم توی حیاط که دیدم ایان و اون دختره الیز حسابی مشغولن! اکی، به من مربوط نیست، ولی مجبورم مزاحمشون بشم! شونه‌ای بالا انداختم و سریع رفتم سمتشون که ایان سرشو آورد بالا و باحرص گفت:
- فکر نمی‌کردم الان بخوای مزاحم بشی!
الیز بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و گفت:
- کاترین تو مگه با استفن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
- ارسلان چی‌کار می‌کنی؟ واقعا تو دیوونه‌ای!
صدای خنده‌هامون پر شده بود که ارسلان دوباره یه گوله برف پرت کرد سمتم. گوشه‌ی دامن لباس سبزمو گرفتمو با حرص پامو کوبیدم به زمین و با خنده گفتم:
- بسه دیگه!
***
از خواب پریدم. داشتم نفس نفس می‌زدم و واقعا گرمم شده بود و عرق کرده بودم!

موهامو زدم کنار و بلند شدم و نشستم روی تخت. لعنت به این زندگی! این چه خوابی بود که من توی این هیرو ویری دیدم؟
نگاه گوشیم کردم که دیدم ساعت شیش صبحه. بلند شدم و از توی یخچال شیشه‌ رو درآوردم و همون‌طور یکم سر کشیدم. رفتم توی زیر زمین و لامپ و روشن کردم و کارتونی که وسیله‌‌های ارسلان و داخلش نگه داشته بودم و آوردم بیرون.
یادمه از نقاشی خوشش میومد پس دفتر نقاشیش باید یه جاهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #20
ایان خندید و دستی به موهاش که دوباره مشکیشون‌ کرده بود کشیدو گفت:
- واقعا داری سخت می‌گیری ویانا. بشین و عشق کن که الان همچین پسر قشنگی توی خونته!
بعد دستشو دراز کرد و با حرص لبخندی زدم و به فارسی گفتم:
- واو! واقعا ساچ واو که خدا تورو از آسمون کوبونده زمین فرق سر من و تورو کرده عزرائیل جون من! ای کاش یکی می‌زدمت که عین توپ سوباسا یه دور می‌رفتی فضا و برمی‌گشتی! موندم تو چرا نمی‌خوای تموم شی و خدا جونتو نمی‌گیره!
یکم گیج نگاهم کرد و بعد قیافه‌ی عادیش گرفت و گفت:
- بهتره خودت ترجمه‌ش کنی...متاسفانه ارسلان این‌جا نیست که ترجمه‌ش کنه!
نشستم روی دسته‌ی مبل و گفتم:
- واقعا خداروشکر که الان این‌جا نیست؛ چون حوصله‌ی یکی بدتر از تو و استفن ندارم! پس بهتره بگی واسه‌ی چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا