• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سایه‌های از دست رفته | مریم.الف کاربر انجمن یک رمان

Altinay*

مدیر تالار تاریخ + مدیر آزمایشی سینما+هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار تاریخ
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
1,275
پسندها
6,922
امتیازها
24,673
مدال‌ها
21
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
نفسش را لرزان بیرون داد و همزمان که قطره‌ای اشک از چشمش چکید ادامه داد.
- من و دیدی تا حالا؟ بهم افتخار کردی؟ بخاطر چیزی که بودم، با همه‌ی تفاوتم! اصلا، اصلا تو از کدوم تفاوت حرف می‌زنی؟ این همه دختر این‌جا هستن که مبارزه دوست دارن، توی قصر نگهبانن، فرمانده‌ان!
مارتا دوباره بازوان دخترک را در دست گرفت و فشرد و با هر جمله‌ای که می‌گفت تکانش داد.
- اونا می‌تونن، اما تو نه! تو نباید اون‌جوری باشی، تو دختر منی، من برات تصمیم می‌گیرم، من خرجت و می‌دم و منم نمی‌خوام که تو نه مبارزه کنی و نه هیچ غلط دیگه‌ای.
جمله‌ی آخرش را بر سرش فریاد کشید و بدون این‌که اجازه بدهد چیارا از خود عکس‌العملی نشان بدهد، جنون‌وار شمشیر را از دستش ستانید و از غلافش بیرون آورد و روی تخته سنگ بلند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

مدیر تالار تاریخ + مدیر آزمایشی سینما+هنرمند انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار تاریخ
تاریخ ثبت‌نام
15/7/21
ارسالی‌ها
1,275
پسندها
6,922
امتیازها
24,673
مدال‌ها
21
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
به محض اینکه به درخت نزدیک شد چیزی از کنار سرش به سرعت باد گذشت. خود را عقب کشید که به درختی خورد. آخی کشید و چرخید و به پشتش نگاهی انداخت و با دیدن چیزی که روی درخت بود متعجب شد. پرنده، آن‌هم در شب، آن‌هم کلاغ؟! ابعداد کلاغ روبه‌رویش زیادی عجیب و بزرگ بود و گمان نمی‌کرد که کلاغی در این اندازه وجود داشته باشد. چشمانی شب رنگ و درشت‌اش به شدت ترسناک بود. انگار که یک کاسه‌ی قیر در آن‌ها ریخته باشند و از همه عجیب‌تر آن نوک و پاهای قرمز رنگش بود! تا به‌حال کلاغی نوک قرمز ندیده بود. دست به کمر کمی جلو رفت و همان لحظه کلاغ «قارقار»ی کرد و سرش را روی گردن کمی خم کرد و به او خیره شد. انگار که می‌خواست از چشمانش همه‌چیز را بفهمد و بخواند! با هر قدم که به سمت کلاغ بر می‌داشت صدای او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا