نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سایه‌های از دست رفته | مریم.الف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Altinay*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 183
  • کاربران تگ شده هیچ

Altinay*

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تاریخ
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,141
پسندها
6,839
امتیازها
23,673
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
سایه‌های از دست رفته
نام نویسنده:
مریم.الف
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه
کد: 4357
ناظر: بهار؛ بهار؛

خلاصه:
تلاش پانزده قلمرو برای زنده ماندن و زندگی کردن. سرزمین‌هایی که هرچیزی در آن جان دارد و جان می‌بخشد! زندگی دارد و زندگی می‌بخشد.
تاریکی، سایه، مرگ... . عواملی که این سرزمین‌ها را تهدید می‌کنند و چه می‌شود اگر تاریخ بعد از هزاران سال دوباره تکرار و شود و بخواهد زندگی و جان را از آن پانزده قلمرو بستاند!
هشت قلمرو که در تکاپوی نابود سازی این پانزده
سرزمین‌اند و چه‌کسی و یا شاید بهتر است بگویم چه‌کسانی قرار است قهرمانان و مبارزان این نبرد باشند؟


 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,551
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • #2
{به نام داعیه سرمتن‌ها}
803158_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Altinay*

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تاریخ
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,141
پسندها
6,839
امتیازها
23,673
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
نفس نفس زنان خود را به پشت درخت کشید و روی زمین نشست. پاهایش را در شکمش جمع کرد و نوزاد را محکم‌تر در آغوش کشید. عرق و خون‌های حاصل از آتش‌سوزی و دویدنش با یک‌دیگر قاطی شد بودند در چشمانش می‌رفتند و دیدش را تار و سخت کرده بودند. باید می‌رفت اما نمی‌توانست نوزاد را همین‌جا رها کند او امانت بود! امانت دوستی که حال دیگر نبود و اما فرزندش چرا... .
نگاهی به صورت خندان و چشمان بلورینش انداخت و اشک در چشمانش جمع شد. این چشم‌ها، این چشم‌هایی که حال همه به دنبال آن و کور کردن آن‌ها بودند، زیبا بود. زیبا و دل‌فریب، زیبا و معصوم!
با صدای فریادی به پشت سرش نگاه کرد.
- برید اون سمت و بگردید، جای دوری نمی‌تونه رفته باشه!
نگاه ترسان و لرزانش را به کودک دوخت. با بغض و اشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تاریخ
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,141
پسندها
6,839
امتیازها
23,673
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
دوماه قبل از وقوع حادثه:
ساعدبندهای پارچه‌ای و تیره رنگش را دور دستانش محکم‌تر کرد که مبادا در حین مبارزه باز شوند و آستین‌هایش مزاحم کارش بشوند. موهای بلند و سیاه‌رنگش را بالای‌سر محکم و به دور خودشان پیچانید. کمربند پارچه‌ای و کهنه‌ی خود را به دور کمر و لباس‌های بلندش پیچاند؛ و در آخر با برداشتن روبند حریر و شمشیر چوبی خود از اتاق خارج شد. صدای کفش‌هایش بر روی چوب کف خانه مادرش را از آشپزخانه به بیرون کشاند.
- صبح بخیر. کجا به این زودی؟
از آنجایی که هنوز به‌خاطر کار دیروزش از دست او ناراحت و دلگیر بود تنها درجواب سری تکان داد و آرام لب زد.
- بیرون کار دارم.
- بیرون یعنی کجا؟ بازم تو مبارزه‌ها؟ بازم وسط میدون شهر؟ بازم مسابقه؟!
چشمانش را کلافه در حلقه چرخاند و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تاریخ
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,141
پسندها
6,839
امتیازها
23,673
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
از کوچه‌ها گذشتند تا به میدان شهر برسند و آدَرین طبق معمول هرکسی و هرچیزی را که در خیابان می‌دید ده دقیقه‌ای برای احوال‌پرسی می‌ایستاد و در آخر هم با هزار تهدید و زور و کتک او را مجبور کرد که بیخیال شود و بروند. از دور به شلوغی میدان نگاهی انداخت؛ اینجا در این ساعت همیشه شلوغ بود و کسی نبود که برای تماشای مسابقات و مبارزات به اینجا نیاید؛ مخصوصا امروز! با ضربه‌ای که به پهلویش خورد سوالی به آدرین نگاه کرد.
- لطفا مسابقه‌های امروز و بترکونیا! میخوام سرت شرط بندی کنم، نمی‌خوام باخت بدم.
با حرص چشم غره‌ای به او رفت و سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. هربار که فکر می‌کرد آدرین کمی، فقط کمی سرعقل آمده با کارهایش او را پشیمان می‌کرد. بی‌توجه به او روبنده‌ی حریرش را روی صورتش بست و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تاریخ
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,141
پسندها
6,839
امتیازها
23,673
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
از آنجایی که تماشاچی‌ها همزمان حریفش را با صدای بلند تشویق می‌کردند، می‌توانست حدس زد که او قطعا فردی معروف، قوی و شاید کاربلد است. وارد زمین خاکی وسط میدان شده و پس از بررسی بدنی برای نداشتن چاقو و دیگر اجسام آهنی و تیز روبه‌روی یک‌دیگر قرار گرفته و به یک‌دیگر خیره بودند. مرد روبه‌رویش چهره‌ی محسور کننده‌ای داشت مخصوصا آن چشمان خاکستری رنگ که کم از چشمان گرگ نداشتند و آن زخم گوشه‌ی ابرویش که وحشت را نسبت به چهره‌اش می‌افزود. با صدای طبل گوشه‌ی زمین که نشان از آغاز شدن مبارزه می‌داد، یک پایش را عقب برده و کمی روی آن نشست و شمشیر را مقابل صورتش نگه‌داشت و متقابلا به مرد روبه‌رویش که مثل او نشسته بود خیره شد. لحظه‌ای بعد مرد روبه‌رویش فریادی کشید و به سوی او هجوم آورد. دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Altinay*

Altinay*

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تاریخ
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,141
پسندها
6,839
امتیازها
23,673
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
با کمی زور و فشار او را بالا کشید و بلند کرد. نگاهی به یک‌دیگر انداختند و لبخندی زدند. دشمن که نبودند! مسابقه بود دیگر، یک‌سو برنده یک‌سو بازنده.
- تبریک میگم.
سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد و با جداسازی دستش از زمین مبارزه بیرون رفت و در مقابله هیاهوهای تماشاچیان تنها لبخندی زد و روبه‌روی میزی که ابتدا نام‌نویسی کرده بود ایستاد تا جایزه را دریافت کند. مرد نام‌نویس نگاهی به او انداخت و بدون هیچ حرف و سخنی کیسه‌ی سکه را مقابلش گرفت. تشکری کرد و کیسه را گرفت و به طرف آدرین رفت که برایش با ذوق دست زد و هو کشید.
- یعنی لذت بردم از این مبارزه، من و بگو می‌گفتم میری می‌بازی خجالت‌زدمون می‌کنی و میای.
خنده‌اش را به اخم نمایشی تبدیل کرد و به او خیره شد و لحظاتی بعد دوباره خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Altinay*

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا