• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 229
  • بازدیدها 8,177
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #221
موبایل رو داخل جیب داخلی کتم انداختم و دست به سینه به بهادر خیره شدم.
بهادر با دیدن نگاه خیره‌م، سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد و درحالی که مضطرب به سمتم میدوید، به جسم بیهوش اسکندر روی شونه‌ش اشاره کرد و با صدای لرزونی پرسید:
- باهاش چیکار کنم، رئیس؟
سرم رو آروم تکون دادم و با صدای سردی لب زدم:
- زنجیرش کن به یکی از درخت‌ها.
بدون لحظه‌ای تامل، سریع به سمت نزدیک‌ترین درخت به من رفت و اسکندر رو بدون ذره‌ای ملایمت، روی زمین سخت و پر از خار و بوته‌ی باغ انداخت. یکی از باهای اسکندر رو با زنجیر به درخت بست و با نفس عمیقی از روی زمین بلند شد و با چند قدم بلند به سمتم برگشت، پرسشگر به صورت بی‌حوصله و عصبیم خیره شد. نفسم رو صدا دار بیرون دادم و نگاهم رو از بهادر گرفتم، به جسم بیهوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #222
اسکندر با چشم‌های گرد شده به صورت برافروخته‌ی آرمین خیره شد و با لکنت لب زد:
- تو... تو... شما دوتا، مگه آدم‌های... آهو نبودین؟ چرا با عامرخان...
قبل از اینکه آرمین جوابی بده، آرمان با قدم‌های محکم به سمت اسکندر رفت و درست جلوی پاهاش، روی نک پا نشست، با صدای سرد و پر انزجاری جواب داد:
- هوم، گیج شدی مگه نه اسکندر؟
مکث کوتاهی کرد و با انگشت اشاره دست راستش به من و آرمان و بعد به خودش اشاره کرد.
- بذار معرفی کنم؛ اگه یادت باشه پاکسار یعنی پدرم، سه تا پسر داشت.
لبخند ترسناکی به صورت رنگ پریده و وحشت‌زده‌ی اسکندر زد و با صدای سردی ادامه داد:
- از دیدنت خوشحالم، من آرمان پاکسارم، اون پسری که چند لحظه پیش بهم تنه زد داداش دوقلومه، آرمین پاکسار.
اسکندر با چشم‌های از حدقه بیرون زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #223
لرزش شونه‌هاش رو به خوبی زیر دستم احساس کردم. دستم رو عقب کشیدم و به سمت اسکندر که هر لحظه بیشتر از قبل رنگ می‌باخت برگشتم. با فاصله چند متری با اسکندر از حرکت ایستادم و روبهش لب زدم:
- وصیتی نداری؟
نگاهش رو به گرگ‌های بزرگ و گرسنه‌ای که خرخر کنان خودشون رو به‌سمتش می‌کشیدن دوخت و درحالی که با بیچارگی و صدایی ضعیف جواب می‌داد، شروع به گریه و التماس کرد:
- لط... لطفاً، بهت... التماس می... می‌کنم. خواهش می‌کنم من رو... نکش، لطفا بذار زنده... زنده بمونم!
بی هیچ احساسی به التماس‌های عاجزانه‌ش گوش سپردم. هیچ حس گناهی نداشتم یا حتی ذره‌ای عذاب وجدان. اسکندر و امثال اون، آدم‌هایی بودن که باید خیلی قبل‌تر از این، از شرشون خلاص میشدم؛ قبل از اینکه بتونن دوباره برای خانواده و عزیزانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #224
با تموم شدن حرفش، خشم تمام وجودم رو گرفت. با اخم قدمی به سمتش برداشتم و سینه‌به‌سینه‌ش ایستادم، بخاطر اختلاف قد واضحی که بینمون بود، کمی سرم رو خم کردم و با عصبانیت غریدم:
- الان داری برای این مرتیکه دل می‌سوزونی؟ اون هم درست جلوی چشم خودم؟
شوکه و متعجب سرش رو بلند کرد و نگاه ترسیده‌ش رو به چشم‌هام دوخت. دست‌پاچه و من‌من کنان جواب داد:
- نه... م... من فقط... منظورم این نبود، فقط اینکه...
عصبی دندون‌هام رو روی هم فشردم و لب زدم:
- تو فقط چی آرمین؟ ناموصاً به این مرتیکه ترحم می‌کنی؟ نکنه فراموش کردی تا الان چه جنایت‌هایی مرتکب شده؟ فراموش کردی این لعنتی باعث شد دوسال پیش اون بلا سر آهو بیاد؟
مکثی کردم و نوک کفشم رو آروم به کفشش کوبیدم، با حرص ادامه دادم:
- نکنه فراموش کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #225
به حدی از خود بی‌خود شده بودم که حتی متوجه نشدم کی از ویلای متروکه بیرون زدم و سوار ماشینم شدم. وقتی به خودم اومدم که پشت رول نشسته بودم و با تمام سرعت به‌سمت عمارت میروندم.
نفس‌های تندم رو صدا دار بیرون دادم و خفه زمزمه کردم:
- بیدار شده؟
بی اختیار و پر هیجان خندیدم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم. با رسیدن به خیابون اصلی، از فرعی خاکی خارج شدم و دنده رو عوض کردم، سرعت ماشین رو به صدوبیست رسوندم که صدای موبایلم از جیب کتم بلند شد.
کلافه موبایل رو از جیب بیرون کشیدم و بدون اینکه به صفحه‌ نگاهی بندازم، عصبی از مزاحمی که پشت خط بود، لب زدم:
- چیه؟
با شنیدن صدای آرمان از پشت خط، اخم‌هام کمی باز شدن.
- منم داداش، کی بهت زنگ زد؟ با اون عجله کجا رفتی؟
نفسم رو تند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #226
تراویس با شنیدن صدای باز شدن در، نا امیدانه به سمتم برگشت و نالید:
- داداش تو رو به اون خدایی که میپرستی این زنت رو کنترل کن؛ الان میزنه به فنام میده عزیزم!
آهو با تموم شدن جمله‌ی تراویس، با اخم سرش رو به سمتم چرخوند و درحالی که سوزن سرنگی که توی دستش گرفته بود رو روی شاهرگ تراویس میفشرد، با تردید پرسید:
- زنت؟
دستپاچه قدمی به هر دو نزدیک شدم که آهو با اخم بهم خیره شد و درحالی که سوزن سرنگ رو بیشتر به شاهرگ تراویس می‌فشرد، با صدای سرد و گرفته‌ای لب زد:
- بهتره جلوتر نیایی!
گیج آب دهنم رو پایین دادم و از حرکت ایستادم. احساسات مختلف به سمتم حجوم آورده بودن و من نمی‌دونستم که اول باید کدوم یکی رو درک کنم یا چه واکنشی نشون بدم. خوشحالی که بابت بیدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #227
سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که اخم‌هاش از هم باز شدن و شوکه روی تخت نشست. نگران قدمی به سمتش برداشتم که سریع سرنگ رو به سمتم گرفت و گفت:
- گفتم سر جات بمون!
دندون هام رو محکم روی هم فشردم و کلافه غریدم:
- دِ لعنتی اگه نیام نزدیک تر که نمی‌فهمم چت شده. چرا اینقدر غریبی می‌کنی؟ از دستم عصبانی؟ بهم بگو چیکار کنم تا حداقل بتونم درستش کنم.
گیج و پر سوال بهم خیره شد و جوری که انگار متوجه هیچکدوم از حرفام نمیشد، گفت:
- من... چی... چی رو می‌خوای درست کنی؟
شوکه از حرکت ایستادم و متعجب به نگاه غریبه‌ای که توی چشم‌هاش بود خیره شدم. این نگاه لعنتی رو نمی‎شناختم، جوری بنظر می‌رسید که انگار اولین باریه که من رو می‌بینه.
نفس سنگینم رو به سختی بیرون دادم و حیرت‌زده پرسیدم:
- تو... تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #228
آرمین شوکه از حرکت ایستاد و دهن باز کرد تا حرفی بزنه که سریع خودم رو بهش رسوندم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم، درحالی که تمام پنل‌های نقشه‌ی جدیدم رو توی سرم برنامه ریزی کرده بودم، روبه آهو جواب دادم:
- این پسره که مثل خر داره اشک میریزه داداش کوچیکمه، اسمش آرمین...
مکثی کردم و با دست به آرمان که کمی عقب‌تر از ما سرجاش خشکش زده بود اشاره کردم و ادامه دادم:
- اون پسره هم قل آرمین و برادر من، آرمان.
دستم رو از روی شونه‌ی آرمین برداشتم و به سمت تخت قدم برداشتم که صدای آروم و پرسوال آرمان رو از پشت سرم شنیدم:
- داداش، اینجا چخبره؟
بیتوجه به سوال آرمان، مثل چند دقیقه قبل جلوی پاهای آهو زانو زدم و با لبخند آرومی پرسیدم:
- میخوای بدونی من کی ام؟
آروم سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #229
هر دو ناباور نگاهم کردن. انگار نمیتونستن این حقیقت که دنیز زنده بوده رو باور کنن.
آهی کشیدم و دستم رو روی پیشونی دردمندم گذاشتم، سعی کردم خلاصه ترین توضیح ممکن رو بهشون بدم.
- عمو شاهرخ ۳ سال پیش اومد سراغم، گفت که یه سری دلال اطلاعات بهش خبر رسوندن تک دخترش زنده اس.
چشم هام رو بستم و به دیوار پشت سرم تکیه کردم، با حسرت ادامه دادم:
- همه جارو دنبالش گشتیم، هرجایی که به فکرمون رسید، غافل از اینکه دنیز پیش اون کوروش عوضی بوده. اون دنیز رو به عنوان دختر دومش بزرگ کرده، آهو تمام این مدت با فکر اینکه دختر کوروشه بزرگ شد، بدون اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sahra_aaslaniyan

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
283
پسندها
4,675
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #230
نگاه دلخور و عصبیش رو از بالای کتاب پزشکی که دستش بود به سمتم روونه کرد و کوتاه جواب داد:
- به من چه؟
آهی از ته دل بیرون دادم و چند قدم به میز مطالعه ای که پشتش با حالتی اخمو نشسته بود نزدیک شدم، با آرامش لب زدم:
- اینجوری نکن پسر، مگه بچه ای؟ دیدی که چه اتفاقی افتاد؟ شوکه بودم متوجه نشدم سرت داد زدم.
نفس عمیقی کشید و کتاب توی دستش رو روی میز گذاشت، کامل به صندلی چرمی باکلاسش تکیه کرد و با حالتی مغرور که از بهترین دکتر خارجی انتظار میرفت پرسید:
- واکنشش چطور بود؟ سرگیجه یا بیحالی داشت؟ لرزش بدن چی؟ سردرد؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و جواب دادم:
- همشون درستن.
چند لحظه خیره نگاهم کرد و با ارامش قلم و خودکاری از دوی میزش جلو کشید، با خط عجیب دکتریش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : sahra_aaslaniyan

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا