- ارسالیها
- 290
- پسندها
- 6,304
- امتیازها
- 21,013
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #231
خیره نگاهم کرد و جوری که انگار به خودش اومده باشه، قدمی به سمت میزم برداشت و با لحن ملایمتری شروع به صحبت کرد:
- داداش تو میخوای چیکار کنی؟حتی اگه آهو همون دنیز باشه، اینکه همچین دروغی بهش بگی اصلا درست نیست... .
مکثی کرد و کلافه دستی لای موهاش کشید، با صدایی خسته لب زد:
- این ببر مازندران اگه حافظش برگرده و بفهمه بهش دروغ گفتیم، فاتحه هممون خوندهس مرد... .
چشم درشت کرد و با انگشت اشاره به خودش و آرمان و من اشاره کرد، با تاکید ادامه داد:
- هممون!
لبخندی به واکنشهای ترسیده و عصبی آرمین زدم. برام جالب بود که آهو حتی بیشتر از پدرش شاهرخ، اقتدار و هیبت داشت.
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم به هم قلاب کردم، سرم رو بهشون تکیه دادم و با خستگی به آرمین...
- داداش تو میخوای چیکار کنی؟حتی اگه آهو همون دنیز باشه، اینکه همچین دروغی بهش بگی اصلا درست نیست... .
مکثی کرد و کلافه دستی لای موهاش کشید، با صدایی خسته لب زد:
- این ببر مازندران اگه حافظش برگرده و بفهمه بهش دروغ گفتیم، فاتحه هممون خوندهس مرد... .
چشم درشت کرد و با انگشت اشاره به خودش و آرمان و من اشاره کرد، با تاکید ادامه داد:
- هممون!
لبخندی به واکنشهای ترسیده و عصبی آرمین زدم. برام جالب بود که آهو حتی بیشتر از پدرش شاهرخ، اقتدار و هیبت داشت.
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم به هم قلاب کردم، سرم رو بهشون تکیه دادم و با خستگی به آرمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.