متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,327
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #231
خیره نگاهم کرد و جوری که انگار به خودش اومده باشه، قدمی به سمت میزم برداشت و با لحن ملایم‌تری شروع به صحبت کرد:
- داداش تو می‌خوای چیکار کنی؟حتی اگه آهو همون دنیز باشه، اینکه همچین دروغی بهش بگی اصلا درست نیست... .
مکثی کرد و کلافه دستی لای موهاش کشید، با صدایی خسته لب زد:
- این ببر مازندران اگه حافظش برگرده و بفهمه بهش دروغ گفتیم، فاتحه هممون خونده‌س مرد... .
چشم درشت کرد و با انگشت اشاره به خودش و آرمان و من اشاره کرد، با تاکید ادامه داد:
- هممون!
لبخندی به واکنش‌های ترسیده و عصبی آرمین زدم. برام جالب بود که آهو حتی بیشتر از پدرش شاهرخ، اقتدار و هیبت داشت.
نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو پشت سرم به هم قلاب کردم، سرم رو بهشون تکیه دادم و با خستگی به آرمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #232
با آرامش وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. ابروهاش با بسته شدن در کمی توی هم رفت. مستقیم به چشم‌هام نگاه کرد و با صدای گرفته‌ای لب زد:
- شاید از نظر تو من همسرت باشم؛ اما این کارت درمقابل منی که هیچ‌چیزی بخاطر نمیارم گستاخیه!
لبخند کوتاهی زدم و دوباره به‌سمت در اتاق چرخیدم، در رو نیمه باز رها کردم و به‌سمت اون که گوشه تخت نشسته بود رفتم. با کمی فاصله از تخت ایستادم و با ملایمت پرسیدم:
- حالت چطوره؟
برای چند لحظه بی‌حرکت نگاهم کرد، نفس عمیقی کشید و کوتاه جواب داد:
- خوبم.
خواستم ادامه بدم که دهن باز کرد و مشکوک پرسید:
- اسمت چیه و چند سالته؟
خنده‌ی آرومی کردم که سرش رو به سمت چپ کج کرد و خشک لب زد:
- سوال خنده داری پرسیدم؟
با آگاهی که از خلق و خوی اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #233
کم‌کم چشم‌هام گرم شده بودن که در اتاق به تندی باز شد. متعجب چشم باز کردم و روی تخت نشستم. نگاه خسته‌م رو به شخصی که با عجله وارد اتاق شده بود دوختم. یکی از پسرهایی بود که عامر به عنوان برادر کوچک‌ترش معرفی کرده بود. نگاه نگران و لرزونش رو به صورتم دوخت و با لحنی صمیمی که انگار چندین سال با من بوده پرسید:
- ببخشید، ترسوندمت؟
اخمی مابین ابروهام جای گرفت، مستقیم به چشم‌هاش نگاه کردم و جواب دادم:
- چی می‌خوای؟
دستپاچه چند قدم به تخت نزدیک شد، با صدای لرزونی لب زد:
- واقعا من رو یادت نمیاد رئیس؟ اینقدر راحت فراموشم کردی؟
سرم رو به حالت شگفتی به سمتی خم کردم و حیرت‌زده لب زدم:
- رئیس؟
انگار این وسط یه داستان جانبی وجود داشت که کسی برای من تعریف نکرده بود. با سر به اون که غم‌زده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #234
به آرومی از اتاق خارج شدم. به راهروی خلوت و شیک روبه روم خیر شدم. جز اتاقی که من توی اون بیدار شدم، سه اتاق دیگه داخل راهرو بود؛ اتاق‌ها دوتا_دوتا روبه‌روی هم و دو طرف راهرو قرار داشتن. قدم‌_قدم از کنار اتاق‌ها گذشتم. کف راهرو با فرش بلند و باریک زیبایی تزئین شده بود، فرشی با طرح‌های طلایی و خاکستری که با دیوارهای سیاه با طرح‌های طلایی راهرو تظاد جالبی ایجاد کرده بود.
بعد از چند قدم به راه‌پله رسیدم. دست یخ بسته‌م رو به حفاظ نرده‌های پله گرفتم و به آرومی از پله‌های چوبی به سمت پایین حرکت کردم. چند قدم بیشتر پایین نرفته بودم که چشم‌هام سیاهی رفت تلو_تلو خوردم؛ حلقه‌ی انگشت‌هام رو دور حفاظ نرده‌ها محکم کردم و خودم رو نگه داشتم. چند دقیقه چشم‌هام رو بستم و بی‌حرکت ایستادم. نفسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا