متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #91
- اینجا خونه‌ی عموی مرحوممِ!
شایان؟! حالا این چی میگه این وسط؟ یعنی واقعا پدربزرگی عموش بوده؟ وای خدا این دیگه آخرشِ!
همون‌طور متعجبانه گفتم:
- یعنی آقای فروزش عموتِ؟
متقابلاً با سر تائید کرد و دوباره گفت:
- اما تو اینجا چیکار می‌کنی؟
حالا چی بگم؟ بگم عموت پدربزرگ منه یا من پرستار عموتم یا الان من صاحب این خونم نه عموت، والا نمیدونم؟!
اومدم بپیچونمش که سپهری کنارم قرار گرفت و در جوابش گفت:
- ایشون فرزند خونده‌ی آقای فروزش هستند!
خیر ببینی چه خوب موقعه اومدی!
حالا اون بود که تعجب کنه اما خیلی زود به خودش اومد!
شایان: پس بگو، گفتم چقدر اون تابلوی نقاشی آشناست، پس اون بانوی زیبا شما بودین!
- کدوم تابلو؟
شایان: همون که انتهای سالن قرار داره.
یعنی منظورش اون نقاشی که نفیسه برامون کشیده؟ اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #92
- آهان! بله، معلومه اعتقاد زیادی به قسمت دارین!
اوپس آخه یکی نیست بگه، من دلم نخواد با تو حرف بزنم باید کی رو ببینم؟!
- ای یه جورایی، راستی زیر چشمات گود شده معلومه عمو رو خیلی دوست داشتین.
- بله همین‌طورِ، اما متاسفانه من باید برم کار دارم.
- اینطور که نمیشه، شماره چی؟
- اگه دفعه سومم من رو دیده باشین باید متوجه این شده باشین که بنده با یه آقایی بودم‌.
- آره خوب اما علامتی از ازدواج توی شما نمی‌بینم پس فقط یه دوست پسر ساده است، برای منم مهم نیست بالاخره که قرار نیست تا آخر باشه، اینطور نیست؟
قیافش رو نگاه، شبیه مارمولک در حال انقراضِ، بعد داره میگه فرشاد رو ول کنم بیام این رو بگیرم، مگه خلم؟
لبخند کجکی زدم و چیزی نگفتم‌، متفکر صورتم رو کنکاش کرد و عادی گفت:
- باشه، بالاخره پسر عموت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #93
دکتر: بشین دخترم، فکر می‌کردم مرخصی هستی.
- ممنون، بله مرخصی گرفته بودم.
- شنیدم پدربزرگت فوت کرده تسلیت می‌گم.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
- خوب چیزی شده که اومدی؟
- بله یه درخواست داشتم خواستم اگه بشه برام رد کنید.
***
آروم از پله‌ها پایین اومدم و وارد محوطه‌ی بیمارستان شدم و سمت ماشین رفتم، خداروشکر قبول کرد، حالا تا هفته‌ی دیگه خبرش رو بهم می‌دن.
احمد مقابلم قرار گرفت و گفت:
- بریم؟
- آره بریم.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
- احمد یه کافه‌ای جایی نگه دار حوصله‌ی خونه ندارم.
- باشه.
نزدیک یه کافه شیک نگه داشت اما جای پارک نبود که من پیاده شدم، اونم رفت ماشین رو پارک کنه.
در رو باز کردم و وارد شدم، با اینکه مهر هست اما خوب هوا اصلا سرد نیست و برعکس گرمه، اما وقتی وارد کافه شدم سرما و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #94
بنده خدا از شُک کار من میخکوب زمین بود.
کوبیدم رو فرمون و با جیغ پام رو روی گاز گذاشتم و سرعتم رو زیاد کردم.
صدای آهنگ رو هم زیاد کردم!
امروز خیلی روم فشار بود و اون عموی قلابی هم خیلی بی‌ادبانه باهام حرف زد، باید خودم رو یه جوری خالی کنم وگرنه دلم می‌ترکه و ترکش‌هاش همه رو به باد میده!
همینجور گاز می‌دادم و چند بارم از چراغ قرمز رد شدم، به من چه خوب ماشین احمد اون جریمه‌اش رو میده!
نزدیک‌های شرق بودم که به ایست پلیس رسیدم.
متعجب بهشون خیره شدم، الان این چی میگه این وسط؟! نکنه قاتلی چیزی فرار کرده؟ از تصورات افکارم زیر خنده زدم.
کمربند رو بستم و سرعتم رو کم کردم و اومدم از کنارشون رد بشم که بهم ایست دادن.
اه لعنتی!
با راهنما ماشین رو کناری پارک کردم.
توی کیفم رو گشتم خداروشکر گواهی نامم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #95
لبخند حرصی زدم و به سمتش رفتم. نگاهش که با نگاهم تداعی شد با صدا زیر خنده زد که بلافاصله یکی به شکمش کوبیدم.
- رو آب بخندی!
خودش رو جمع و جور کرد و با یه سرفه گفت:
- وقتی سرباز می‌گفت یه دختر غُرغُرو تو اتاقِ که سر من رو خورده، یهو یاد تو افتادم اما اصلاً فکر نمی‌کردم که تو باشی!
- حالا که چی؟ الان فهمیدی می‌خوای بهت مدال بدم؟
- نه خیلی ممنون! راستی تو کی ازدواج کردی ما خبر نداریم؟
- والا جناب سروان زارع وقت نشد به شما خبر بدم.
سری تکون داد و با شیطنتی که ازش بعید بود نگاهم کرد، راست می‌گفت شادی، این پسرِ تا باهات راحت بشه؛ سریع خودش رو ول می‌کنه!
- می‌گم مهدی یه حرکتی بزن من رو آزاد کنن، بابا کلی کار دارم.
بعد چشم‌هام رو مظلوم کردم که با تعجب نگاهم کرد.
- من صحبت می‌کنم اما باید شوهرتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #96
- همینجا خوبه نگه دار!
چشم غره‌ای بهم رفت که به حسابش نیاوردم و سریع از ماشین پیاده شدم، سمت فروشگاه بزرگ رفتم.
یه سبد چرخی برداشتم و سمت قفسه‌ها رفتم و هر چی دم دستم بود رو انداختم توی سبد، این احمد هم مثل مادرشوهرا بالا سرم ایستاده بود و می‌گفت این چیه می‌خری؟ این بدرد نمی‌خوره... فلان چیه؟ و ....
منم که بی‌اعصاب یهو قاطی کردم و با داد گفتم:
- احمد یا از فروشگاه برو بیرون یا همینجا میزنم لت و پارت می‌کنم.
اَبروی راستش بالا رفت و با دهن باز نگاهم گرد و بعد آروم گفت:
- آخه الان این لُپ لُپ رو برای کی خریدی؟
بی‌‌اهمیت، سه تا از اون لپ لپ‌های تخم مرغی بزرگ رو برداشتم و گفتم:
- واسه نورا!
پیشونیش رو خاروند و همونطور که کجکی به سبد نگاه می‌کرد گفت:
- بچه پنج ماه لُپ لُپ می‌خواد چیکار؟!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #97
بچه همچین با تعجب به من خیره شده بود انگار که یه آدم عجیب و غریب رو نگاه می‌کنه.
سرم رو به سمتش خم کردم تا ببوسمش که ناگهانی از شالم کشید، نزدیک بود خفه بشم که نسترن به دادم رسید و با زحمت دست‌های کوچولوش رو از شالم جدا کرد.
با خنده گفتم:
- فکر کنم می‌خواست انتقام باباش رو از من بگیره!
نیشخندی زد و کنارم روی مبل نسشت.
- شالت رو در بیار، راحت باش بابا.
- والا من راحتم.
شالم رو برداشتم و روی کاناپه پرت کردم.
- فسقلی حالا زورت به من رسیده بذار گازت بگیرم.
آروم دستش رو گاز گرفتم که غش غش خندید.
از حالت‌هاش خندم گرفت، رو به نسترن گفتم:
- همه گازشون بگیری گریه می‌کنن این می‌خنده!
همون لحظه احمد با چهر‌ه‌ی عبوس وارد سالن شد و رو به ما گفت:
- دخترم به خودم رفته سوسول نیست!
براش زبون درازی کردم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #98
هنوز دقیقه‌ای از رفتن نسترن نگذشته بود که احمد با جدیت گفت:
- خوب می‌دونین این چند مدت پیش روتون، چقدر نیاز به ما دارین؛ بعد هم نکنه امضاء اون مدارک رو یادتون رفته؟
- وای احمد توروخدا بی‌خیال شو!
- اینطور نمیشه، مطمئناً شیش روز دیگه، بعد از مراسم هفتم وصیت نامه برای همه خونده می‌شه؛ ما نمی‌تونیم بدون مدرک بریم جلو، شما که نمی‌خواین هر چیزی که آقا خواسته رو پایه مال کنین؟
- عجب گیری کردم من، آخه من تک و تنها چطور از پس این همه کار بر بیام؟!
- نگران نباشین ما حواسمون هست و آقای سپهری هم همه‌ی کارهارو انجام می‌دن، فقط شما باید اون مدارک رو امضاء کنین‌.
- چطوری باید بهش اعتماد کنم؟
- آقا بهشون اعتماد کامل داشتن!
- اینطور نمیشه من به یه وکیل دیگه نیاز دارم.
- هر جور میلتونه! اما بهتره زودتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #99
بعد کلی قُربون صدقه‌، تلفن رو قطع کردم و به پذیرایی برگشتم.
از بس دهن لقم هم به شادی گفتم هم ستاره، اولش واسه فوت پدربزگی خیلی ناراحت شدن، اما بعد واسه بلاتکلیفیم کلی بهم خندیدن و گفتن از خداتم باشه این همه پول داره مجانی به دستت میاد.
آخه میگم شما دوست‌دارین بیاین مال شما، من نمی‌خوام.
آروم سمت مبل تک نفره رفتم و به حرف اون دو تا گوش کردم‌.
آخر شبم، با زحمت نسترن و احمد رو راضی کردم تا اجازه دادن با آژانس به خونه برگردم.
***
روی میز ضرب گرفتم و منتظر تماس مریم شدم سر صبح ستاره زنگ زد و گفت باهاش هماهنگ کرده بهم زنگ می‌زنه.
نون رو برداشتم و یکم مربا بهش زدم و سمت دهنم بردم و آروم شروع به جویدن کردم.
نمی‌دونم چرا استرس گرفتم، آخه پدربزرگی قُربونت برم این چی بود تو دست من انداختی؟ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,596
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #100
دختری لاغر اندام با لب‌های پروتز شده جلوی در نمایان شد.
- سلام با خانم حسینی قرار ملاقات داشتم.
- سلام، خانم رمضانی هستین؟
- بله!
- بفرمایین.
با لبخند ریزی کنار رفت تا وارد شم، خودش هم جلوتر از من سمت اتاقی رفت و بعد از در زدن، و اعلام کردن حضور من سمت میزش رفت و نشست.
- بفرمایین منتظرتونن!
سری تکونی دادم، با لبخند سمت اتاقش رفتم روی صندلی نشسته بود و چند برگ کاغذ رو چک می‌کرد.
- سلام.
آروم سرش رو بلند کرد و یه لبخند شیطونی زد، بلافاصله سمت من اومد و در کمال تعجب خیلی خودمونی گفت:
- سلام مها خانم، خیلی خوشحالم از دیدنت.
منم متقابلاً لبخندی زدم و گفتم:
- منم همینطور فکر کنم دو الی سه سالی میشه هم رو ندیدیم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو سمت مبل روبه روی میزش دعوت کرد و از منشی‌اش درخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا