- ارسالیها
- 523
- پسندها
- 5,585
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #101
آهی کشیدم دلم برات تنگ شده پدربزرگی!
تو حال هوای خودم بودم که احمد زنگ زد.
در حین وصل کردن تماس، اشکهام رو پاک کردم.
احمد هم بعد کلی بحث، از من خواست که امیر بیاد دنبالم تا به کارام رسیدگی کنم.
منم مجبوراً چیزی نگفتم و خودم رو آماده کردم تا امیر بیاد به مریمم گفتم اونجا میبینمت.
***
کتونیم رو سفت بستم و از خونه خارج شدم، امیر با یه پسر دیگه توی یه ماشین بنز قرمز رنگ نشسته و منتظر من بودن.
نزدیک ماشین گفتم:
- آخه تابلوها، این چه ماشینی اومدین دنبال من الان هر کی ندونه فکر میکنه چه خبره! واسه همه که نمیشه توضیح داد.
با خنده دستگیره ماشین رو پایین کشیدم تا بشینم که از اون فاصله چشمم به فرشاد خورد، از انتهای کوچه داشت سمت ما میومد. با عجله توی ماشین نشستم.
به روی شونهی امیر کوبیدم و با...
تو حال هوای خودم بودم که احمد زنگ زد.
در حین وصل کردن تماس، اشکهام رو پاک کردم.
احمد هم بعد کلی بحث، از من خواست که امیر بیاد دنبالم تا به کارام رسیدگی کنم.
منم مجبوراً چیزی نگفتم و خودم رو آماده کردم تا امیر بیاد به مریمم گفتم اونجا میبینمت.
***
کتونیم رو سفت بستم و از خونه خارج شدم، امیر با یه پسر دیگه توی یه ماشین بنز قرمز رنگ نشسته و منتظر من بودن.
نزدیک ماشین گفتم:
- آخه تابلوها، این چه ماشینی اومدین دنبال من الان هر کی ندونه فکر میکنه چه خبره! واسه همه که نمیشه توضیح داد.
با خنده دستگیره ماشین رو پایین کشیدم تا بشینم که از اون فاصله چشمم به فرشاد خورد، از انتهای کوچه داشت سمت ما میومد. با عجله توی ماشین نشستم.
به روی شونهی امیر کوبیدم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش