متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #101
آهی کشیدم دلم برات تنگ شده پدربزرگی!
تو حال هوای خودم بودم که احمد زنگ زد.
در حین وصل کردن تماس، اشک‌هام رو پاک کردم.
احمد هم بعد کلی بحث، از من خواست که امیر بیاد دنبالم تا به کارام رسیدگی کنم.
منم مجبوراً چیزی نگفتم و خودم رو آماده کردم تا امیر بیاد به مریمم گفتم اونجا می‌بینمت.
***
کتونیم رو سفت بستم و از خونه خارج شدم، امیر با یه پسر دیگه توی یه ماشین بنز قرمز رنگ نشسته و منتظر من بودن.
نزدیک ماشین گفتم:
- آخه تابلوها، این چه ماشینی اومدین دنبال من الان هر کی ندونه فکر می‌کنه چه خبره! واسه همه که نمیشه توضیح داد‌.
با خنده دستگیره ماشین رو پایین کشیدم تا بشینم که از اون فاصله چشمم به فرشاد خورد، از انتهای کوچه داشت سمت ما میومد. با عجله توی ماشین نشستم.
به روی شونه‌ی امیر کوبیدم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #102
سپهری: بله همینطورِ، ایشون قبل فوتشون همه‌ی کارهارو کردن و فقط برای اینکه بشه راحت به بقیه هم ثابت کرد و دیگه شکایت کشی وسط نباشه بهتره این مدارک رو امضاء کنین!
با قیافه پوکر فیسی بهشون خیره شدم.
بی‌خیال امضاء گفتم:
- میگم آقای سپهری نمیشه من واسه فردا نیام.
سپهری: چطور؟
- اخه اون سری هم داشتن کلی سوال پیچم می‌کردن!
سپهری: بله سخت هست ناراحت نباشین بنده هم تشریف دارم.
- نمیشه جایگزین بفرستم.
بعد به مریم اشاره کردم.
- برای خوندن وصیت نامه وجود خودتون حتمی، پس بنابراین روز هفتم باید حتما باشین.
سری از روی ناراحتی تکون دادم و شروع به امضاء مدارک کردم.
بعد از اینکه کار‌ها تموم شد از مریم خداحافظی کردم و همراه اون دوتا سمت خونه رفتم.
نزدیک کوچه که شدیم ماشین فرشاد رو بازم جلوی در دیدم!
یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #103
یه لایک برای بابا فرستادم، دمت گرم بابای خودمی، مامان از آشپزخونه با دیس کیک وارد صحنه شد، سلام بلند بالای بهش دادم که با خنده جوابم رو داد و بعد رو به فرشاد گفت:
- حالا حرص نخور بیا کیک بخور تا برات فکری بکنیم.
بابا هم با خنده گفت:
- والا عمو جون من یه بار با خواهرم حرف زدم، قبول نمی‌کنه، خوب پسر مگه این دخترِ مشکلش چیه؟
فرشاد: سرتاپاش مشکله.
- بابا راست میگه، همین رو بگیر شاید آدم شدی عمه نفس راحتی کشید.
با ابروهای درهم سمت مبل رفت و بابا هم با لخند سمتش رفت و دست دور گردنش گذاشت.
بابا: ‏خوب برو منطقی باهاش صحبت کن من مطمئنم قبول می‌کنه.
- نه! فقط شما رگ خوابش رو می‌دونین،(ملتسمانه به مامان خیره شد) زنعمو شما یه چیزی بگو!
خندم گرفت بچه چقدر مستعده و درمونده شده.
این امیر شلوغ کار هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #104
اما اون نگرانی عجیبی توی چشماش بی‌داد می‌کرد.
- چی شده بابا؟
- قضیه بادیگارات چیه؟
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و به مبل تکیه‌‌ی دادم.
- والا باباجان احمد می‌گه تا وقتی وصیت نامه خونده نشه و همه چی رسما به اسم من نشه؛ باید خیلی مواظب باشیم، هر اتفاقی ممکنه.
- ببین دخترم این زندگی خودته و خودت باید تصمیم بگیری، اما کاشکی خودت رو وارد این قضایا نمی‌کردی! می‌ترسم خدای نکرده اتفاقی بیوفته.
با اینکه خودمم کلی استرس داشتم اما سعی کردم به بابا اطمینان بدم که چیزی نیست.
خودم رو لوس کردم و توی بغلش رفتم.
- باباجون خیالت راحت باشه، هیچکس نمی‌تونه دخترت رو اذیت کنه.

لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت.

***

"چهار روز بعد، بیستم مهرماه"

با استرسی که سعی در قایم کردنش داشتم پاهام رو تکون دادم و پشت هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #105
خواهره با عصبانیت گفت:
- معلوم نیست با چه ترفندی سر برادر من رو شیره مالیدی!
اومدم یه جواب دندون شکن بدم که خانومی که از اول مجلس با پوزخند به من نگاه می‌کرد سمتمون اومد، جالب اینجاست بقیه فقط بهمون نگاه می‌کردن انگار که فیلم سینمایی هست!
- من زن فروزش بودم و دختر اصلیش ایشونه، پس تو هیچ حقی توی این اموال نداری؟
با تعجب به اون خانم و دختری که اشاره می‌کرد نگاه کردم.
این دیگه از کجا پیداش شد، نگاهی به بقیه انداختم؛ انگار اونا هم باورشون نمی‌شد.
با اعتماد بنفسی که نمی‌دونم چطور بهم هجوم آورده بود رو بهش گفتم:
- ایشون هیچ همسر و فرزندی نداشتن، پس بهتره ادعای بی‌جا نکنین.
دست‌هاش رو به کمرش زد و با چشم‌های ریز شده گفت:
- ادعای بی‌جا! اصلاً تو کی هستی که بخوای راجب این مسائل، چیزی بدونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #106
مریم خیلی محکم و بدون هیچ مکثی حرف‌های لازم رو بهشون گفت، نگاهی به سپهری انداختم که لبخندی گوشه لبش بود؛ صد در صد حال می‌کنه همچنین شاگردی داشته و در برابر حرف‌های مریم اون‌هارو تائید کرد‌.
برای حرص دادنشون گفتم:
- خوب پس دیگه صحبت دیگه‌ای نمی‌مونه، من بعداز ثبت شدن تمام اموال وصیت نامه، به خونم برمی‌گردم.
چه خونم خونمی هم می‌کنم!
معلوم بود خون خونشون رو می‌خورد.
برادرپدربزرگی: مطمئناً شکایت می‌کنم، زیاد خوشحال نباش.
پوزخندی زدم و رو به مریم گفتم:
- کارتت رو بده!
کارتی دستم داد، مقابلش قرار دادم که سوالی نگاهم کرد.
- اگه کاری داشتین با وکیلم حرف بزنین، خدانگهدار.
با غرور از جلوی دیدشون رد شدم و اونا رو توی خماری گذاشتم اون عجوزه که چشماش قرمز شده بود انگار دلش می‌خواست من رو یه کتک حسابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #107
سهیل از نظر اخلاقی خیلی شر و شیطونه و خیلی هم مهربونه، برعکس احمد، خیلی حساسه و زود عصبانی می‌شه، با این حال اونم مهربونه!
ازش خواستم برای هر سه تامون پپرونی بگیره.
بعداز چند دقیقه سهیل با سه جعبه داخل شد.
ازش گرفتم تا رسیدن به بیمارستان مشغول خوردن شدم، احمد ولی نخورد؛ منم سهیل رو مجبور کردم بخوره، بدبخت نمی‌تونه واسه خاطر احمد گشنه بمونه، معلومه همه شون حسابی از احمد حرف شنوی دارن.

***
نگهبان با دیدن من زنجیر رو پایین کشید و وارد محوطه‌ی بیمارستان شدیم.
- ممنون، نیاز نیست دیگه بیای دنبالم آژانس می‌گیرم.
احمد با اون چشمای ریز شده گفت:
- تا پایان کارت اینجا هستیم.
- وای دیگه اینجا که کسی نمیاد من و بکشه.
- توی روز روشن داشتن بهت حمله می‌کردن، انتظار نداری که بیخیال این موضوع بشم.
کلافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #108
لبخندی زد و سمت اتاقی که من قبلا بودم رفت.
آخیش خیر ببینی عزیزم ایول داری.
تقریبا شیفتم ساعت شش تموم شد و وسایلم رو جمع کردم؛ سمت احمد و سهیل رفتم، بنده خداها تا الان این بیرون وایسادن.
در ماشین و باز کردم و با خنده نشستم.
- سلام!
هر دو آروم سلام گفتن و احمدم ماشین رو روشن کرد.
- میگم احمد دیگه امشب نمونیا، بابا زنت رو خونه تنها نذار.
نگاه گذرای بهم کرد و گفت:
- امشب نوبت امیر و محسن هست، نگران نباش.
- ای بابا این چه کاریه آخه بخدا هر کی بهم حمله کرد سریع زنگ میزنم به شما.
- نمیشه، بعدهم ما واسه اینکار حقوق می‌گیریم.
- از کی؟
واقعا برام سوال بود که این چند وقت حقوقشون رو کی میده؟!
- کارها از قبل دست آقای سپهری بود.
آهان پس پدربزرگی قبلاً هم حقوق اینارو به سپهری محول کرده، خوبه خیالم راحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #109
- درست می‌گه؟ یعنی کی می‌تونه باشه؟!
عجب گیری کردما، خدا بخیر کنه.
اومدم از اتاق خارج بشم که گوشیم زنگ خورد‌.
- جانم شادی!
- سلام مها خانم از وقتی پولدار شدی دیگه تحویل نمی‌گیری؟
قهقه‌ای زدم و گفتم:
- سلام دیوونه، چی می‌گی تو؟! بخدا انقدر مشغولم وقت نمی‌کنم سر بخارونم.
- معلومه، یه خبر نمی‌گیری بخشتم که عوض کردی؟
- ببخشید جیگر دیگه یهویی شد.
- فردا پاشو گم شو بیا خونمون دلم برات تنگیده.
- یعنی عاشق دلتنگیتم.
- فردا فعلا خونه باید برم خونه عمه، ماموریت دارم حالا اگه بتونم پس فردا شام میام خونتون.
- باشه دلبر پس منتظرتم کلی هم برات خبر دارم.
- جون نکنه بارداری؟
- اه نه بابا توام شدی شراره هر روز زنگ میز‌نه میگه حامله نشدی؟
- خوبه به خودم رفته، اما تو که میدونی من فوضولم، چرا گفتی؟ مگه دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #110
- توی کافه وقتی دیگه آب پاکی رو توی دستش ریختم، با عصبانیت کیفش رو توی صورتم کوبید و از کافه بیرون زد.

منم اهمیتی ندادم و با خودم گفتم اشکال نداره حداقل از دستش راحت شدم.

- خوب بعد چی شد؟!

- با خیال راحت قهوه‌ام رو خوردم و با خوشحالی از کافه بیرون زدم که یهو هشتا مرد هیکلی با سیبیل‌های کلفت مقابلم وایسادن هر چی خواستم رد بشم نشد.

با عصبانیت دستی لای موهای لختش کشید و ادامه داد.

- گفتن تو فلانی هستی من خنگم جواب دادم بعد یهو یکیشون من رو گرفت کولش و انداختن توی ماشین و بعد بردنم سمت یه باغی و مثل سگ کتکم زدن یعنی تمام استخوان‌های بدنم درد می‌کنه.

- یعنی چی آخه کی بودن؟

- دایی‌های مهتاب بودن همین که گفتم دیگه تموم نگو زنگ زده به دایی‌هاش بیان من رو بزنن.

- یا ابولفضل چه خبره مگه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا