متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #81
مثل جت پریدم توی آشپزخونه اما لحظه‌ی آخر یه دست گراز مانندی محکم تو سرم خورد.
با درد شروع به ماساژ دادن سرم کردم و به سمتش برگشتم.
خرفت با نیش باز به من خیره شده، چشم‌هام رو ریز کردم و پوکر گفتم:
- رو آب بخندی گولاخ چرا انقدر دست و پات هرز شدن.
- خوب هی چشم و ابرو برات میام چرا نمیای؟ حقته داشتی لو می‌دادی؟
- حالا یدونه شراره و فرشاد غریبه شدن.
- نه، محمد هم نمیدونه بابا.
- وا دیگه پلیس بودن چیه که اینا مخفیشم می‌کنن.
- خنگول اینا پلیس مخفی‌ان دیگه، تازه مهدی گفت بهت بگم سوتی ندی، اینا جدیداً یه ماموریت بهشون افتاده خیلی سنگینه و جاسوسم زیاد هست واسه همون نمی‌تونن به کسی اعتماد کنن.
- الان دقیقا فرشاد قاچاقچی و دزدِ یا محمد یا اون شراره عقب مونده؟!
شونه‌ای با بی‌خیالی تکون داد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #82
با تردید جواب دادم:
- الو!
- سلام، سپهری هستم!
متعجب به شماره‌اش خیره شدم؛ این یارو شماره‌ی من رو از کجا آورده؟!
- علیک سلام شماره من رو از کجا آوردین؟
- متاسفم، واقعاً مجبور شدم از محل کارتون بگیرم، باید هم دیگه‌ رو ببینم.
- اما من کاری با شما ندارم که بخوام ملاقاتتون کنم، همه‌ی حرف‌هامم به آقای فروزش بزرگ گفتم.
با اینکه از زدن این حرف‌ها به شدت ناراحت می‌شم. اما خوب چاره چیه؟
- اما حرف‌هایی دارم که مهمه شما بشنوین.
- متاسفم من مشتاق نیستم، لطفاً دیگه تماس نگیرین.
اجازه‌ی صحبتی بهش ندادم و تلفن رو قطع کردم، بهش می‌خوره آدم آروم و صبوریِ، حرفاش باعث می‌شه به فکر فرو برم!
تو حال خودم بودم که با صدای مهدی تکون شدیدی خوردم و دستم رو بلافاصله روی قلبم گذاشتم.
چند نفس عمیق از روی حرص کشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #83
***
آستین فرشاد رو کشیدم و به زور از در خارجش کردم.
- شراره ول کن دیگه.
این فرشاد و شراره اگه یه روز با هم بسازن من براشون جشن می‌گیرم.
کلاً مثل سگ و گربه به جون هم میوفتن.
فرشاد همونطور که با من میومد با عصبانیت گفت:
- آخه نگاه کن، اون زبون سه متریش رو برام بیرون فرستاده.
محمد همونطور که بازوی شراره رو می‌کشید با خنده گفت:
- داداش تو ببخش، از سر تقصیراتش بگذر.
شادی هم که از خنده پهن زمین بود و این خواهر اورانگوتانش رو نمی‌گرفت.
یعنی این بشر فقط دو ساعت خوبه بعد دو ساعت روانی میشه.
بالاخره با کلی زحمت از خونه شادی اینا بیرون زدیم و فرشاد بعد رسوندن من سمت خونه شون رفت.
***
《سه روز بعد》
با بلند شدن صدای آیفون به سختی چشم‌هام رو باز کردم، کمی سرم رو خاروندم و با اعصاب خوردی از اتاق بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #84
دستم رو روی دهنم گذاشتم و زیر گریه زدم، من شاید نسبت به یک سری مسائل بی‌احساس باشم، اما نسبت به خانوادم و کسی که جزو خانوادم هست خیلی حساسم و این موضوع داره واقعاً اذیتم می‌کنه.
دیروز چندبار بهم زنگ زد، کاش جوابش رو می‌دادم آخه من چقدر احمقم!
مامان تکونم می‌داد و سعی داشت از من بپرسه که قضیه چی شده؟ اما من اصلاً توان صحبت کردن رو نداشتم.
مامان: دختر چته؟ چرا انقدر گریه می‌کنی؟ بیا ببین این مَرده چی می‌گه؟ من دارم میرم دم در!
همین که داشت دکمه‌های مانتوش رو می‌بست، دستش رو کشیدم و با بالا کشیدن بینیم، با صدای آرومی گفتم:
- صبر کن.
دستم رو روی پارکت‌ها گذاشتم و آروم بلند شدم و در هین رفتن به سمت آشپزخونه گفتم:
- بگو بیاد داخل.
سمت سینک رفتم و شیرآب رو باز کردم و دو مشت به صورتم زدم و یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #85
سپهری دوباره رفت سراغ وصیت، ارث و میراث که باعث می‌شد من بیشتر عصبی بشم، بلند شدم چهار تا حرف بارش کنم که زنگ خونه به صدا در اومد و بعد چند دقیقه بابا و امیر داخل شدن.
منم ترجیحاً لبم رو گاز کردم تا خودم رو کنترل کنم، اگه قرار بود من این ارث رو بپذیرم پس چرا این سه روز رو ازش اجتناب کردم؟ فقط واسه هیچی!
بابا و امیر هم بعد شنیدن قضیه کلی ناراحت شدن و امیرم کلی گریه کرد. داداش کوچولوی من، انگار که پدربزرگی یه رفیق خوب براش بوده که اینجوری براش ناراحتی می‌کنه.
مامان امیر رو سمت اتاقش برد و پدرم با سپهری مشغول صحبت شدن.
سپهری: ببینید آقای رمضانی، این چیزی نیست که من بتونم انتخابش کنم یا بگم درسته یا غلط، این چیزی هست که توی وصیت نامه ذکر شده و اسم دخترتون با مشخصات به عنوان دخترخونده‌ی ایشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #86
واقعاً دیگه گیج شدم و مغزم نمی‌کشه! مگه یه قرون، دوهزاره...! بابا خداجون من به همینی که هستم راضیم این دردسر چی بود که نصیبم شد؟!
بعداز اینکه کلی مخم رو خورد رفت تا کارهای دیگه رو انجام بده، انگار به خواسته‌ی خانوادش قراره فردا دفنش کنن تا همه‌ی فامیل توی مراسم باشه و به منم گفت که کسی رو می‌فرسته دنبالم تا منم برم، اما آخه چه جوری؟ با چه رویی؟ نمیدونم چرا ازش خجالت می‌کشم، کاش وقت بیشتری بود و کاش واقعاً می‌شد زمان رو به عقب برگردوند.
آروم سمت اتاق رفتم و قفلش کردم.
زانوهام رو بغل گرفتم و آروم گریه کردم.
انقدر گریه کردم تا دلم آروم شه، حتی حوصله‌ی ناهارخوردنم نداشتم.
مامان خوب اخلاقم رو می‌دونست واسه همون اصراری نکرد.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و به دیوار خیره شدم، یعنی حالا چی می‌شه؟
اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #87
لب و لوچم رو آویزون کردم و گفتم:
- نمی‌خوام.
- گم شو پاشو دیگه‌.
من رو به زور بیرون برد و سر میز نشوندم، مامانم برام کلی قورمه توی ظرف ریخت.
در همون حین مشغول حرف شدیم و همه‌ چیز رو براش تعریف کردم و کلی دیگه باهاش حرف زدم.
وقتی حرف می‌زدم با دقت بهم نگاه می‌کرد که دلم می‌خواست بیشتر باهاش حرف بزنم، صحبت کردن باهاش من رو آروم می‌کرد.
بعد خوردن غذا با دوتا فنجون قهوه و شکلات توی اتاقم رفتیم، و هنوز روی زمین پهن نشده بودم که گوشیم زنگ خورد متعجب به شماره نگاه کردم و وصلش کردم.
- سلام!
- سلام خانم فردا راس ساعت نه آماده باشین میام دنبالتون.
- برای چی؟
- مگه قرار نیست برای خاکسپاری بیاین، آقای سپهری گفت قبول کردین.
آهی کشیدم و با حرص گفتم:
- من هنوز قبول نکردم، بعد هم میام، اما چرا شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #88
آهی کشیدم، آی پدربزرگی چقدر زود رفتی.
به بیرون زل زدم و داشتم فکر می‌کردم که با خانوادش چطور برخورد کنم که ابرو شکسته افکارم رو بهم ریخت و گفت:
- خانم، لطفا ناراحت نباشین ما حواسمون به همه چی هست پس انقدر آه نکشین!
احمد هم به تبعیت از اون سرش رو تکون داد.
- باشه سعی می‌کنم.
دیگه تا مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی به بهشت زهرا رسیدیم عینک دودیم رو از کیفمم خارج کردم و روی چشمم گذاشتم و بعد از پیاده شدن ابرو شکسته، پیاده شدم.
احمد هم اومد کنارمون ایستاد، از روی شیشه ماشین نگاهی به خودم کردم و بعد رو به ابرو شکسته گفتم:
- راستی اسم تو چیه؟ از بس به عنوان ابرو شکسته شناختمت خسته شدم.
بالا رفتن ابروهاش از روی تعجب رو حتی از زیر عینک دودی هم می‌شد تشخیص داد، آروم لبخند زدم که اونم متقابلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #89
سرمای شدیدی از جسدش به بدنم برخورد کرد که باعث شد به لرزم و سرم گیج رفت، احمد که حال بدم رو دید بازوم رو گرفت تا نیوفتم.
با لب‌های آویزونی که بُغ کرده بودن به صورت احمد خیره شدم، معلومه اونم گریه کرده چون قطره‌ی اشکی روی صورتش برق زد.
وقتی که توی قبر گذاشتنش و داشتن روش خاک می‌ریختن تحملم از بین رفت و روی زمین افتادم، با صدای بلند گریه کردم اصلاً دست خودم نبود و تمام لحظه‌هایی که کنارش بودم و به خاطر آوردم، وقتی اولش باهام سرد بود، و یا زمانی که بهم گفت می‌شه بهش بگم پدربزرگی، یا وقتی که برای رفتن به خرید برای رُزی ذوق می‌کرد؛ تمام تصاویر توی ذهنم در حال تداعی شدن بود و این بیشتر اذیتم می‌کرد.
احمد که دید حالم خیلی بده دست گذاشت زیر بغلم و آروم بلندم کرد، من رو سمت خلوت‌ترین قسمت قبرستون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #90
به کمر امیر کوبیدم تا سریع‌تر پیاده شه، دستم جلوی دهنم بود و هر آن ممکن بود بالا بیارم.
سریع پایین پریدم که از خوش شانسی من پامم رگ به رگ شد، بی‌خیال پام شدم، سمت جوی رفتم و بالا آوردم، هر چی هم که بود آب تلخ، که داشت معدم رو می‌سوزوند.
از درد پشت هم اشک می‌ریختم و با همون حال زار روی سنگ نزدیک جوی نشستم که امیر با آب بالا سرم ایستاد.
- بفرما خانم، چی شد یهو؟
احمد با ابروهای بهم گره خورده بهم توپید.
- نکنه صبحونه نخوردین؟
- نه!
کلافه پوفی کشید و امیر رو فرستاد بره از مغازه چیزی بخره.
منم همینجور از درد به خودم می‌پیچیدم، انقدر استفراقِ تلخ بود که معدم درد گرفت.
احمد کنارم اومد و آب رو که همینجور نگه داشته بودم رو از دستم کشید و درش رو باز کرد، با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه می‌کردم، که دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا