متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #71
دست‌هاش رو بهم فشار داد، بهش نگاهی کردم که اون چشم‌های ریزش به شدت قرمز شده بود، اوه اوه، خدابیامرزتت.
احمد: فکر نمی‌کنم بهت ربطی داشته باشه!
کاملاً خیطش کرد، لایک داری پسر!
نجفی بد جوری بهش برخورد و با عصبانیت مشهودی خواست چیزی بار احمد کنه و احمد هم آماده کوبیدن یه مشت جانانه توی صورتش بود.
برای جلوگیری از هر گونه جدال، مچ دستش رو فشردم و نذاشتم نجفی حرفی بزنه و بلافاصله گفتم:
- ایشون برادر من هست و اگه نمی‌خوای اون دندون‌های خوشگل و ردیفت رو از دست بدی بهتره بری!
احمد عصبی غرشی کرد که نجفی از ترس که البته با اخم‌هایی که به اون ابروهای تمیز شدش نمیومد و سعی داشت پنهونش کنه، با یه پوزخند صدادار از ما دور شد!
به رفتنش نگاه کردم عجب چلغوزیه، این پوزخند یعنی چی این وسط؟
دست احمد رو ول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #72
یکم که گذشت دیدم عکس‌العملی نشون نمیده و دوباره شروع کردم به غرغر که کنترلش رو از دست داد و با عصبانیت گفت:
- معلومه دوست داری ساکتت کنم!
این‌دفعه دیگه حتما من رو می‌زنه، چشم‌هام رو سفت بستم و خودم رو توی صندلی جمع کردم، اما هر چی منتظر موندم هیچ اتفاقی نیوفتاد که یهو صدای آهنگ بلند شد که تکونی خوردم و از ترس چشمام رو باز کردم و متعجب به چهره‌ی خنثی‌اش خیره شدم!
با صدای بلند گفتم:
- الان این چی میگه؟
- صداش رو بلند کردم تا صدای تو رو نشنوم!
- ها!
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم، بچه رد داده!
با صدای بلند زیر خنده زدم و دیگه تا رسیدن به مقصد چیزی نگفتم.
شیشه رو پایین کشیدم و به اطراف خیره شدم.
یعنی امشب اون مهدی هم میاد؟ کاش نیاد اصلاً حوصله‌اش رو ندارم، اما خدا کنه فری بیاد دلم براش تنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #73
فکر کنم بیشتر از دوهزار متر باشه چون هر چی چشم می‌چرخونم خونه که نه قصر هست.
یه بخش دایره مانند داشت که دو طرفش پله بود و من از سمت چپش بالا رفتم؛ نزدیک در وایسادم و خواستم در رو باز کنم که صدای پارس سگ باعث شد سرم رو برگردونم.
دیدم همون ابرو شکسته که زنجیر‌های دو تا سگ بزرگ برفی مانند با خال‌های سیاه رنگ رو گرفته بود. رو به ما گفت:
- رئیس منتظرِ دیر کردی!
احمد نگاهی به من کرد و گفت:
- کارام طول کشید.
اما من با بی‌خیالی لبخند زدم و دستی براش تکون دادم.
آخ جون فکر کنم برای رسیدگی به پدربزرگ گرام قراره جایزه بگیرم، یعنی این کیه که انقدر ثروتمنده؟ یعنی ممکنه فامیلی چیزی باشه؟
عجبا استرس گرفتم چرا؟
از حالت‌های خودم خندم گرفت از بس خود درگیری داشتم نفهمیدم کی در باز شد و این خانم زیبا با لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #74
آب دهنم رو با صدا قورت دادم، یعنی این همه مدت من رو گیر آورده بودن! پس چرا وقتی گفتم بریم خارج انقدر ناز کرد و آخرشم گفت من پول ندارم؟!
ناخودآگاه اخم کردم، اما اون همونجور بهم لبخند می‌زد و رو به احمد گفت:
- می‌تونی بری!
سری تکون داد و از اتاق خارج شد.
با عصبانیت سمت میزش رفتم و دست‌هام رو روش گذاشتم و سمتش خم شدم.
- پدربزرگی این رسمش بود، این همه دم و دستگاه، آدم داشته باشه بعد زورش بیاد خودش رو درمان کنه! اصلاً این‌ها هیچ؛ بعد پیش من اَدای آدم‌های بازنشسته رو در می‌آوردین؟!
خندید و عینک دور طلاییش رو از روی چشمش برداشت و با همون لبخند گفت:
- بشین اونجا و نیومده شروع به غر زدن نکن.
- اِ حالا من غرغرو شدم!
- آره من رو یاد مادر خدابیامرزم می‌ندازی!
- خیلی ممنون واقعا!
با حرص سمت مبل چرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #75
- اون خونه‌ی قدیمی، ارثی از پدرمه که به من رسیده.
- اوپس چه جالب، شما خواهر یا برادر ندارین.
انقدر داستان گذشتش برام مزه داشت که به کل پنهون کاریش رو فراموش کردم.
کلاً من آدمی هستم توی لحظه زندگی می‌کنم.
- چرا سه تا خواهر و یه برادر.
- پس چرا به اونا نرسیده؟!
- خوب ارث اون‌ها رو من کامل دادم و در ضمن من برادر بزرگ هستم.
آهانی گفتم که با بلند شدن صدای شکمم دستی روش کشیدم و با خجالت و لب و لوچه‌ی آویزون سرم رو پایین انداختم.
- یعنی باور کنم تو خجالت هم بلدی!
با این حرف خودش بلند زیر خنده زد و باعث شد منم خندم بگیره.
خوب تقصیر من که نیست ساعت از یک گذشته الان یک ساعت که داریم حرف می‌زنیم.
از جاش بلند شد و از من خواست دنبالش برم.
از اتاق خارج شدیم و از پله‌های پیچ پیچیش پایین اومدیم که یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #76
پدربزرگی با خنده گفت:
- چیه نکنه دیگه جا نداری من فکر می‌کردم تو شکم یدک هم داری!
پوقی زیر خنده زدم شکم یدک دیگه چه صیغه‌ای؟!
- مگه من گوریلم آخه؟
با چشم‌های اشکی به سالاد زل زدم و آروم بستنی رو برداشتم و کمی ازش خوردم اما خوب بیشتر از شش قاشق نشد!
بعد از خوردنشون بلند و از سالن خارج شدیم و سمت یه سالن دیگه رفتیم. از بس این جا سالن داره آدم توش می‌مونه!
سالن پذیرایی! کاشکی حداقل روش بنویسن آدم گم می‌شه توی این خونه.
اما دور تا دور هم پر گلدون هم آواژور!
وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم اولین چیزی که به چشمم خورد پیانوی سفید رنگ نازی که گوشه سالن کنار پنجره بود، پنجره‌ای که پرده‌ای به شکل طبیعت داشت، یعنی آدم لذت می‌برد.
دو طرف سالن هم دو دست مبلمان به رنگ قهوه‌ای و کرمی رنگ بود که سمت قهوه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #77
پدربزرگی: فکر کنم قبلاً با سپهری آشنا شدی دخترم؟
سپهری کیه دیگه؟ سوالی نگاهش کردم؟!
خود سپهری باخنده گفت:
- وکیل آقای فروزش هستم روز اول دیدار داشتیم.
اوپس، درسته عجب گیجی‌ام من!
لبخندی به روش زدم.
- بله الان یادم اومد.
پدربزرگی: آره دخترم یه سری چیز‌ها هست که قبل گفتن این حرف‌ها باید بهت بگم.
- چی؟
شروع کرد به صحبت کردن، هر چی بیشتر می‌گفت، من چشم‌هام بیشتر گرد می‌شدن و دهنم بیشتر باز!
آخه یعنی چی؟ چرا من؟ اصلا هیچ جوره مغزم به این حرف‌ها قد نمیده!
اینکه نمی‌خواست کسی از مالش سوءاستفاده کنه درست! اما منم اصلا دلم نمی‌خواد وارد یه دردسر دیگه بشم.
از نظر من این مال فقط دردسره و حرف‌هاش بیشتر باعث شد استرس بگیرم.
دیگه نذاشتم ادامه بده و از جام بلند شدم.
- ببخشید پدربزرگی، من شما رو دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #78
- چیه فرشاد؟
- اوه چقدر هم خانوم طلبکار تشریف داره؟
- ول کن توروخدا، امروز اعصاب ندارم.
- من رو می‌خوان به زور زن بدن تو چته؟
- فرشاد؟
- خوب بابا! شراره زنگ زد گفت امشب مهمونیه، گفتم کجایی ساعت شش بیام دنبالت باهم بریم؟
بی‌حوصله نگاهی به ساعت مچیم انداختم که چهار و نیم رو نشون می‌داد.
- می‌تونی الان بیا دنبالم؟
انگار منتظر همین حرف از جانب من بود که سریع گفت:
- اره کجایی؟
یهو صدایی از پشت گوشی اومد:
- ( کجا؟ کجا میخوای بری؟ و...!)
- نمی‌تونی اشکال نداره!
- نه بابا الان میام آدرس رو بفرست.
- باشه فعلا!
بلافاصله تلفن رو قطع کردم و از کوچه گذشتم.
این تابلو اون تابلو رو نگاه کردم و به زحمت یه آدرس بهش دادم.
تقریباً نزدیک جاده بودم و توی عابرپیاده، نزدیک یه درخت وایسادم.
به شدت فکرم مشغول شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #79
***
پلاستیک مورد نظرم رو برداشتم و بعد کلی ماچ و بوسه سمت اتاق مهمان رفتم.
با اینکه یک ربع دیر اومدیم اما بقیه هنوز نیومده بودن فقط شری بود.
اول سمت توالت رفتم و با شامپو صورتم رو شستم و بعد بیرون اومدم و پلاستیک رو باز کردم و شومیز خوشگلم رو به همراه شلوار لیم پوشیدم‌.
جورابمم درآوردم و پرت کردم داخل پلاستیک شومیزِ خوبه آستینش بلند، شالمم که نمی‌خوام بذارم.
موهام رو باز کردم و یکم رو هوا پراکندش کردم تا یکم حالت گرفت و بعد تل نگینی که خریده بودم رو روی سرم گذاشتم.
سمت آینه قدیش رفتم تا آرایش کنم که در با صدا باز شد و شراره با شلوغ کاریش وارد اتاق شد.
- چطوری نفس؟
سفت بغلم کرد و محکم صورتم رو بوسید که صورتم پِرس شد.
دیگه ماچ و بوسه که تموم شد اونم مشغول شد و مانتوش رو با یه لباس ریون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #80
با خنده براش شکلک درآوردم که یه خاک توسری نشونم داد و سمت سینی لیوان‌ها رفت.
و در نهایت با یه چشم غره توپ گفت:
- اگه مسخره بازیت تموم شد کیک رو بردار، ببریم.
- اوکی، راستی به من بگو ببینم اون پسرخاله چلغوزتم میاد؟
- بنده خدا چیکار بهت داره که بهش فحش میدی؟!
رو هوا دستی تکون دادم و بی‌خیال گفتم:
- کلاً دست خودم نیست باهاش حال نمی‌کنم.
با خنده سینی به دست قبل خارج شدن از آشپزخونه گفت:
- خدا نکشتت دختر، صددرصد میاد؛ تازه بهش گفتم فرانکم باخودش برداره بیاره.
همراه چشمک‌ مخصوصش دور شد.
تندی پشت سرش راه افتادم...، نه، خوشم میاد به خودم رفته کلاً رو مودِ!
کیک رو با تمانینه و ناز روی میز گذاشتم و روی مبل تک نفره نشستم.
- ستاره چی نمیاد؟
- نه رفته شیراز!
- اونم که هیچ وقت خدا نیست دیگه کی رو دعوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا