- ارسالیها
- 524
- پسندها
- 5,595
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #111
یکم دیگه حرف زدیم و کلی خندوندمش و آخر سر همراه هم اومدیم پایین که فرشاد گفت ناهار رو آوردن که عمه گفت ناهار داشتیم اما من با لبخند دندون نما گفتم:
- فقط کوبیده.
بعد خوردن ناهار سمت بیمارستان رفتم، قرار شد آخر شب مامان اینا بیان خونه عمه تا ببینن واسهی این گل پسر چیکار میشه کرد.
***
بعداز تیک زدن و تموم شدن کارم از بیمارستان خارج شدم، دیگه این چند مدت به بودن این بادیگاردها عادت کردم.
همراه محسن به سمت خونهی شادی رفتم.
اولش نمیخواستم برم میخواستم بذارم واسه فردا اما این دخترِ بدجور آدم رو میذاره تو آمپاس!
بعد از رسیدن به خونهی شادی رو به محسن گفتم:
- میگم آقا محسن دیگه نیاز نیست بمونین، من شب اینجا هستم صبح تماس میگیرم دنبالم بیایین.
- چشم خانوم به احمد اطلاع میدم.
لبخندی زدم و...
- فقط کوبیده.
بعد خوردن ناهار سمت بیمارستان رفتم، قرار شد آخر شب مامان اینا بیان خونه عمه تا ببینن واسهی این گل پسر چیکار میشه کرد.
***
بعداز تیک زدن و تموم شدن کارم از بیمارستان خارج شدم، دیگه این چند مدت به بودن این بادیگاردها عادت کردم.
همراه محسن به سمت خونهی شادی رفتم.
اولش نمیخواستم برم میخواستم بذارم واسه فردا اما این دخترِ بدجور آدم رو میذاره تو آمپاس!
بعد از رسیدن به خونهی شادی رو به محسن گفتم:
- میگم آقا محسن دیگه نیاز نیست بمونین، من شب اینجا هستم صبح تماس میگیرم دنبالم بیایین.
- چشم خانوم به احمد اطلاع میدم.
لبخندی زدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش