متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #111
یکم دیگه حرف زدیم و کلی خندوندمش و آخر سر همراه هم اومدیم پایین که فرشاد گفت ناهار رو آوردن که عمه گفت ناهار داشتیم اما من با لبخند دندون نما گفتم:
- فقط کوبیده.
بعد خوردن ناهار سمت بیمارستان رفتم، قرار شد آخر شب مامان اینا بیان خونه عمه تا ببینن واسه‌ی این گل پسر چیکار می‌شه کرد.
***
بعداز تیک زدن و تموم شدن کارم از بیمارستان خارج شدم، دیگه این چند مدت به بودن این بادیگاردها عادت کردم.
همراه محسن به سمت خونه‌ی شادی رفتم.
اولش نمی‌خواستم برم می‌خواستم بذارم واسه فردا اما این دخترِ بدجور آدم رو می‌ذاره تو آمپاس!
بعد از رسیدن به خونه‌ی شادی رو به محسن گفتم:
- می‌گم آقا محسن دیگه نیاز نیست بمونین، من شب اینجا هستم صبح تماس می‌گیرم دنبالم بیایین.
- چشم خانوم به احمد اطلاع می‌دم.
لبخندی زدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #112
تا آخر شب با شادی نشستیم و غیبت فرانک و مهدی رو کردیم و آخرم به خود فرانک زنگ زدیم و به فحش کشیدیمش، بنده خدا خودش هنوز خبر نداشت و ماهم عجب گافی دادیم.
دیگه انقدر حرف زدیم و ساعت یازده هم محمد از کار اومد، مغز اون بدبختم خوردیم و آخرش هم با زور محمد خوابیدیم، اونم شادی یه تشک وسط حال پهن کرد و دوتایی کنار هم خوابیدیم.
***
با تکون‌های شدیدی به زحمت لای چشمم رو باز کردم.
با خوابالودگی گفتم:
- چته وحشی فکر کردم زلزله اومده.
شادی: مها من دارم میرم بیمارستان، محمد هم ساعت هشت میره شرکت، کلید رو روی میز گذاشتم بعد محمد در رو قفل کن همه چی هم تو یخچال هست ناهار درست کن واسه خودت بعد بیا شیفت فهمیدی!
با کلافگی توی جام نشستم.
- لازم نیست بابا منم با شوهرت میرم خونه باید لباسام رو عوض کنم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #113
با خنده چایی که ریخته بودم رو خوردم و منتظر موندم تا احمد به سهیل بگه بیاد دنبالم امروز نوبت اونه.
رئیس بودنم حکمتی داره!
روی مبل نشسته و مشغول گوشی بازی بودم که محمد شیک، تَر و تمیز با یه کت و شلوار مشکی از اتاق بیرون زد یه عطر خوشبو هم زده بود.
- ببینم اینجوری میری سرکار؟ هوو نیاری سر خواهرم بیام بکشمت.
خندید و گفت:
- والا اینکار رو کنم قبل تو اون من رو می‌کشه.
همونطور افسوس خوران سمت آشپزخونه رفت تا صبحونه بخوره.
سهیل هم یه تک زد که یعنی اومده.
از در آشپزخونه آویز شدم و گفتم:
- داداش کار نداری من دیگه رفع زحمت می‌کنم.
لیوان چایی رو زمین گذاشت و گفت:
- وایسا میرسونمت.
- نه قوربونت ماشین هست.
- مطمئنه!
- آره بابا، مگه شادی نگفته بهت.
- چی رو؟
- هیچی حالا بعداً میگم من برم خداحافظ.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #114
چهار زانو نشسته بودم و به بقیه نگاه می‌کردم اکثراً مرد بودن و خانم خیلی کم بود.
سهیل اومد رو به روم نشست و با لبخند گفت:
- فکر نمی‌کردم شما کله پاچه دوست داشته باشین‌.
به یه لبخند دندون نما اکتفا کردم و چیزی نگفت.
- اوه راستی سهیل فردا تولد منه!
- جدی! پس پیشاپیش تولدتون مبارک کادو چی دوست دارین؟
- اوم نمیدونم، هر چی باشه فقط کادو باشه، امسال نمی‌تونم جشن بگیرم واسه همون فقط می‌خوام یه کیک کوچولو بخرم که فقط شمع فوت کرده باشم.
وقتی یاد پدربزرگی می‌افتادم ناخوداگاه دلم می‌گیره، مخصوصاً که یاد اون زنه می‌افتم، بنده خدا حق داشته نخواسته به هیچکدومشون چیزی بده باید یادم باشه از سپهری بپرسم قضیه دخترش دروغ بود یا نه!
با خیال راحت مشغول خوردن شدیم و یهو یادم افتاد که خوبه کسی من رو سهیل رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #115
به شدت تعجب کردم آخه شایان چرا اونجا رفته؟ اصلا قضیه چیه؟
با استرس گفتم:
- سهیل یعنی چی؟ منظورت رو اصلاً نمی‌فهمم؟!
- خانوم احمد خیلی عصبانی بودن بهتره زودتر بریم ببیینم چی شده؟ خانم حسینی، وکیلتون هم اونجان.
اه لعنتی حتی زمان خوندن وصیت هم نبود، پس چی می‌خواد دیگه؟!
سهیل گاز داد و با سرعت سمت شرکتی رفت که تاحالا یکبار هم داخلش نرفته بودم.
نگهبان با دیدن سهیل زنجیر رو می‌ندازه و ما وارد محوطه‌ی شرکت می‌شیم
محوطه‌ی خیلی وسیعی بود و کلی آدم که در حال رفت و آمد بودن و چندتا ماشین هم توی پارکینگ پارک بودن.
بعد از پارک کردن وارد ساختمون شدیم و بعداز وارد شدن به آسانسور، دکمه‌ی پنج رو فشار داد.
انقدر استرس داشتم که حتی صدای لایت موزیک آسانسور هم حالم رو خوب نمی‌کرد والا هر چی خوردم کُفتم شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #116
دست به سینه ایستاد، نگاه خشمگینی به مریم انداخت و دوباره به من خیره شد، دو مرد هیکلی هم کنارش ایستاده بودن!
هیچکس حرفی نمی‌زد تا خود شایان گفت:
- تبریک می‌گم هنوز اموال به نامت نشده دست به کار شدی، پس بگو چرا جواب تماس‌های من رو نمی‌دادی؟!
لبم رو گاز گرفتم، اوپس یعنی چون چندبار زنگ زده جواب ندادم اومده شرکت، بعید می‌دونم، نگاهی به مریم انداختم یعنی علت سیلی چی بوده؟ چقدر هم این شایان آرومه!
- خیلی ممنون اما اموال خیلی وقته که به نام بنده شده، اما این اولین باره که به شرکت اومدم و هنوز کاری نکردم نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زنی‌.
اگه اینطوریه منم بلدم چیکار کنم، با بی‌خیالی سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم.
با حرص خیره من شده بود.
- بشینین.
به هردوشون اشاره کردم تا روی مبل بشینن.
دست‌هام رو توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #117
"زمان حال"

《از زبان مها》

شایان با چشم‌های به خون نشسته خیره من شد.
شایان: این اسناد از کجا اومده؟
- میبینی که دست آقای سپهری بوده!
شایان: من که چنین چیزی رو قبول ندارم، عمو خیلی من رو دوستداشت و البته مریضم بود، پس مطمئناً این مدارک هیچ اعتباری نداره.
- چی میگی شایان! من نمی‌دونم چرا پدربزرگی این کارو کرده، اما کاری که شده، پس لطفا دردسر درست نکن.
شایان از جاش بلند و روی میز خم شد و با لبخند گفت:
- عزیزمن بهتره خودت درستش کنی و اینکه خیلی عالی میشه یه قرار ملاقات بذاریم.
- از دست من کاری برنمیاد بهتره قبول کنی.
لبخند دیگه‌ای زد و سمت در رفت.
شایان: منتظرتم عزیزم به زودی باهات تماس می‌گیرم.
با عصبانیت از جام بلند شدم تا چندتا لیچار بارش کنم که بیرون زد.
نفسم رو با حرص خارج کردم.
- احمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #118
چشمم رو از بیرون گرفتم و بهش خیره شدم.
- هوم!
- آخرین باری که شایان شرکت اومدن تقریبا دو ماه پیش بود مثل اینکه سر یه معامله‌ای با هم، هم نظر نبودن و بعد کلی بحث شایان با عصبانیت از شرکت خارج شد.
- واقعا! می دونی راجب چی بود؟
- والا من حرف‌هاشون رو نشنیدم اما خود آقا گفتن که انگار کاری که می‌خواست بکنه یه جورابی دور زدن قانون بود که آقا به شدت ناراضی بودن و همین باعث بحث شدید شد.
هر کلمه که می‌گفت بیشتر از شایان حرصم می‌گرفت، یه آدم چقدر می‌تونست نامرد و عوضی باشه، دلم واسه پدربزرگی سوخت چقدر تنها بوده.
***
مامان: مها نمی‌خوای پاشی؟ شام حاضره!
سرم رو از بالشت بلند کردم، اه تازه یک ساعت میشه از بیمارستان برگشتم، امروز خیلی خسته شدم.
با بی‌حوصلگی از جام بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #119
***
"بیست‌و پنجم مهر"
طبق معمول حوله‌ رو روی تخت پرت کردم و یکم سرم رو چرخوندم که باعث شد اتاقم با آب یکسان بشه.
اما خدایی یه دوش آب گرم بعد پیاده روی می‌چسبه.
به همون شکل سمت آشپزخونه رفتم.
بابا که امیر رو برده بود مدرسه و بعد اونم جایی کار داشت.
در یخچال رو باز کردم و سالاد الویه‌ی که مامان دیروز برام درست کرده بود و نخورده بودم رو برداشتم و با یه قاشق توی دهنم سمت سالن رفتم و خودم رو روی مبل پرت کردم.
هی روزگار امروز تولدم و هیچکس یه تبریک خشک و خالی هم نمی‌گه.
مامان: خوشگل مامان سر صبحی چرا الویه میخوری؟ دلدرد می‌گیریا!
- نه مامان جون از قبل صبحونه خوردم.
- باشه عزیزم.
- جایی می‌خوای بری؟
نگاهی به ساعت انداختم که ده صبح رو نشون می‌داد.
- می‌خوام با سمیرا بریم خرید.
- اوپس باشه عشقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #120
***
بعد خوردن ناهار یه مانتو کُتی مشکی پوشیدم و زیرش یه شلوار پارچه‌ای کرم و با روسری مشکی و طرح کرم و کتونی مشکیمم پام کردم و بعد برداشتن کیف کرم رنگم از خونه بیرون زدم.
هنوز در ماشین رو باز نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد.
بعد از سلام آرومی که به احمد دادم تلفن رو وصل کردم.
شادی خر بود که گفت بعد بیمارستان برم کافی‌شاپی که آدرسش رو داده بود.
نزدیک بیمارستان بودم که احمد یه جعبه دستم داد.
با تعجب بهش خیره شده بودم که گفت:
- تولدتون مبارک خانم این از طرف نسترن.
چشم‌هام برقی زدن و مثل خُل‌ها خواستم بپرم بغلش کنم که خودم و کنترل کردم و به یه جیغ خفه بسنده کردم.
- وای احمد عاشقتم مرسی خیلی خوبی هم تو هم نسترن وای خیلی عالی.
از حرکاتم خندش گرفت.
- حالا باز کنین ببینین شاید دوسش نداشتین‌.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا