متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #121
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #122
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #123
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #124
بعد خداحافظی گوشی رو به فرانک برگردوندم، بلافاصله یکی هم به بازوش زدم و با خنده گفتم:
- باشه حالا از لبویی خارج شو‌.
پیش بقیه رفتیم و کلی اذیتش کردیم و در آخر سمت تونل وحشت رفتیم‌.
دست هم‌دیگرو گرفته و آروم قرم بر‌می‌داشتیم و به هر بخش که می‌رسیدیم از ترس یه جیغ فرابنفش می‌کشیدیم.
دیگه آخرای تونل بودیم که یهو یه سگ سیاه بزرگ که از دهنش خون میومد پرید سمتمون که جیغی کشیدن.
اما من اصلاً از سگ‌ها نمی‌ترسم و جدای از بقیه سمتش رفتم دیدم بادکنکی که پوقی زیر خنده زدم و بقیه رو مسخره کردم.
از تونل که خارج شدیم ستاره گفت:
- دهنت سرویس مها اون چه حرکتی بود.
بعد دوباره خودش زیر خنده زد داشتیم همینجور به مسخره‌بازیمون می‌خندیدیم که چشمم به مریم افتاد که دستش روی سرش و روی چمن‌ها نشسته بود.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #125
***
با خوشحالی وصف نشدنی خودم رو روی تخت پرت کردم‌.
اگه شایان رو سانسور کنم روز خیلی عالیه بود.
از همه بهتره وقتی بود که رسیدم خونه دیدم مامان اینا برام کیک گرفتن و کادو که باعث شد کلی ذوق مرگ بشم.
بینیم رو خاروندم و با یه خمیازه چشمام رو بستم!
***
پلک‌م رو کمی پایین و سُرمِ رو توی چشم‌هام کشیدم و بعد از زدن ضد آفتاب مشغول پوشیدن لباس مشکی‌هام شدم.
نگاهی به ساعت انداختم که ده صبح رو نشون می‌داد.
چهل روز به همین آسونی گذشت.
واقعا این روزها چقدر زود می‌گذره، توی این مدت همه چی عادی بود و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و حالا امروز بیست و سه آبان ماه هست و چهلم پدربزرگی، اصلاً دل رفتن ندارم بغض شدیدی توی گلوم لونه کرده.
از فردا باید به کارهای شرکتی رسیدگی کنم که هیچی ازش نمی‌دونم. این چند مدت عادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #126
***
بعداز چهل دقیقه‌یِ طاقت فرسا بلاخره نصف جمعیت رفتن و فقط درجه یک‌ها بودن.
نفس عمیقی کشیدم و رو به احمد گفتم:
- برگردیم؟
احمد: بذارین همه برن بعد، خانم! باید به عمارت تشریف ببرین.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
بعداز اینکه کلاً خلوت شد برادر پدربزرگی با لبخندی که کاملاً مشهود بود که مصنوعی هست سمت من اومد.
- خوبی دخترم؟
منم متقابلاً با یه لبخند گفتم:
- خیلی ممنون آقای فروزش!
- کارهای شرکت صددرصد سخت هست و اگه کمک خواستی حتما به من یا شایان بگو.
پس بگو می‌خواد تو کارهای من دخالت کنه باشه دارم برات‌.
- خیلی ممنون بابت نگرانیتون، با اجازتون من باید برم.
بعد با یه ببخشید ازش جدا شدم.
- وای احمد این دیگه کیه؟ دیده از روش شکایت نمیشه می‌خواد از راه دیگه وارد شه.
احمد چیزی نگفت، و نزدیک ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #127
سپهری به حرکاتم می‌خندید و احمد هم چیزی نگفت و سراغ بعدی رفت.
برخلاف بقیه موهاش بور بود و ریش و سیبیلم نداشت و قدش بلند و هیکلی بود.
احمد: ایشونم جواد، ازدواج کردن و یه دختر پنج ساله دارن.
- ای جانم.
احمد سری تکون داد و سمت بعدی رفت‌.
بعدی موهای کم پشت و سبیل‌های کلفتی داشت و هیکلش‌ هم از بقیه درشت‌تر بود.
- ایشونم ناصر، ازدواج کرده و یه پسر ده ساله داره.
با لبخند سری تکون دادم که نوبت به همون پسره که گوشش شکسته بود رسید فکر کنم کشتی گیر باشه، ته ریش داشت و هیکلش هم کاملاً ورزیده بود.
- ایشونم صابرِ، یک سال ازدواج کرده و بچه هم نداره.
به همه شون لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوشبختم از دیدنتون باید بگم که اصلاً خوشم نمیاد خانم صدام بزنین، پس فقط بگین مها و اینکه ما مثل رئس و بادیگار رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #128
***
روی صندلی مقابل کامپیوتر نشسته بودم و بیمارهارو چک می‌کردم و می‌نوشتمشون.
هی چقدر همه چی خسته کننده شده، اصلاً حوصله چیزی رو ندارم حداقل اون زمان با پدربزرگی مشغول بودم الان چی؟ چیکار کنم دلم یه هیجان می‌خواد.
یهو یاد اون زمان افتادم که توی بیمارستان نظامی بودم‌، چقدر باحال و هیجانی بود صددرصد پرستاراشون رو هم توی ماموریت می‌برن.
اَبرهایی که بالای سرم پر شده بود رو با دستم پراکنده کردم، نه غلط کردم اصلاً، هرگز، وای یاد اون تیر میوفتم هنوز هم دستم تیر می‌کشه.
نفس حرصی کشیدم و به کامی جون خیره شدم.
اما خدایی فکر باحالی بودا
با دستی که مقابل صورتم قرار گرفت تکونی خوردم و نزدیک بود به پشت بیوفتم.
- چته شادی؟ ترسیدم، اینجا چیکار می‌کنی؟
شادی: تو بخش کاری نداشتم گفتم به توی خل و چل یه سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #129
بعد رفتن شادی جام رو به شکوفه دادم و چندتا بخش رو چک کردم و بعداز تموم شدن ساعت کاریم از بیمارستان خارج شدم.
ساعت هشت و نیم بود و تقریبا محوطه شلوغ بود، سمت ماشین که رفتم یه کش و غوسی به بدنم دادم و با لبخند رو به آسمون گفتم:
- خدایا دمت گرم روز نسبتا خوبی بود.
بعد یه چشمک، سوار ماشین شدم که دیدم احمد کجکی نگاهم می‌کنه! لابد خُل بازیم رو دیده، لبخند دندون نمایی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتیم و به سمت خونه‌شون حرکت کردیم.
از بس روزها زود می‌گذره که باید از همه ساعت‌های زندگیم فیلم بگیرم یه وقت یه جاش جا نمونه!
دستم رو زیر چونه‌ام زدم و به بیرون خیره شدم نم‌-نم بارون میومد و کلا فضا دو سه نفره بود، چیه نکنه باید دو نفره باشه!
نه بابا دوستان به از دوست‌پسران است!
نکته رو حال کردی مغز گرامی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #130
دست‌هام رو بردم بالا تا دعا کنم که گوشیم زنگ خورد با حرص تماس رو وصل کردم.
- بله!
- خوبی خوشگلم؟
- شایان!
- چه خوب که نیاز به معرفی نیست.
- چندتا خط داری مگه؟
بدون جواب دادن به سوالم گفت:
- کارهارو درست کردی؟
با تعجب گفتم:
-چه کاری؟
- مها جان من همیشه وقت ندارم بیام ببینم چیکار کردی یا نه کردی؟
- منظورت؟
- می‌خوام زودتر اون مدارک رو حذف کنی و باهم قرار داد جدید ببندیم.
- من با تو هیچ قرار دادی نمی‌بندم.
بخاطر همون از اولم باهاش حال نمی‌کردم پس بگو چه آدم نسناسی هست!
- همون قدر اطرافیانت مهم هستن که قرار داد برای من.
- داری من رو تهدید می‌کنی؟ گم شو بابا.
سریع تلفن رو قطع کردم، بیشعور فکر کرده کیه؟
چندبار دیگه زنگ خورد جواب ندادم.
پس چرا احمد نمیاد با استرس به جلو خیره شدم که چند مشت پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا